gallerybanoo

هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.

دل خواسته ها


2 مشترك

    حميد مصدق

    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    حميد مصدق Empty حميد مصدق

    پست من طرف catuyoun السبت مارس 21, 2009 2:01 pm

    زنده ياد حميد مصدق :


    درشبان غم تنهايی خويش
    عـابد چشم سخنگوی تو ام
    من در اين تاريکی
    من در اين تيره شب جانفرسا
    زائر ظلمت گيسوی تو ام
    گيسوان تو پريشانتر از انديشه من
    گيسوان تو شب بی پايان
    جنگل عطرآلود
    شکن گيسوی تو
    موج دريای خيال
    کاش با زورق انديشه شبی
    از شط گيسوی مواج تو ، من
    بوسه زن بر سر هر موج گذر ميکردم
    کاش بر اين شط مواج سياه
    همه عمر سفر ميکردم
    شب تهی از مهتاب
    شب تهی از اختر
    ابر خاکستری بی باران پوشانده
    آسمان را يکسر
    ابر خاکستری بی باران دلگير است
    و سکوت تو پس پرده خاکستری سرد کدورت افسوس
    سخت دلگيرتر است
    وای باران ! باران
    شيشه پنجره را باران شست
    از دل من اما
    چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
    آسمان سربی رنگ
    من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
    ميپرد مرغ نگاهم تا دور
    وای باران، باران
    پر مرغان نگاهم را شست
    خواب رويای فراموشی هاست
    خواب را دريابم
    که درآن دولت خاموشی هاست
    با تو در خواب ، مرا
    لذت ناب هماغوشی هاست
    از گريبان تو صبح صادق
    ميگشايد پر و بال
    تو گل سرخ منی
    تو گل ياسمنی
    تو چنان شبنم پاک سحری؟
    نه ، از آن پاکتری
    تو بهاری؟
    نه ، بهاران از توست
    از تو ميگيرد وام
    هربهار اين همه زيبايي را
    هوس باغ و بهارانم نيست
    اي بهين باغ و بهارانم تو
    سيل سيال نگاه سبزت
    همه بنيان وجودم را ويرانه کنان ميکاود
    من به چشمان خيال انگيزت معتادم
    و در اين راه تباه
    عاقبت هستی خود را دادم
    باز کن پنجره را
    من تو را خواهم برد
    به شب جشن عروسی عروسکهای
    کودک خواهر خويش
    که در آن مجلس جشن
    صحبتی نيست ز دارایي داماد و عروس
    صحبت از سادگی و کودکی است
    چهره ای نيست عبوس
    گل به گل، سنگ به سنگ اين دشت
    يادگاران تو اند
    رفته ای اينک و هر سبزه و دشت
    در تمام در و دشت
    سوگواران تو اند
    در دلم آرزوی آمدنت ميميرد
    رفته ای اينک، اما آيا
    باز برميگردی
    چه تمنای محال
    خنده ام ميگيرد
    آرزو ميکردم
    دشت سرشار ز سرسبزی روياها را
    من گمان ميکردم
    دوستی همچون فصلی سرسبز
    چار فصلش همه آراستگی ست
    من چه ميدانستم
    هيبت باد زمستانی هست
    من چه ميدانستم
    سبزه ميپژمرد از بی آبی
    سبزه يخ ميزند از سردی دی
    من چه ميدانستم
    دل هرکس دل نيست
    قلب ها بی خبر از عاطفه اند
    و چه روياهايي
    که تبه گشت و گذشت
    و چه پيوند صميميت ها
    که به آسانی يک رشته گسست
    چه اميدي، چه اميد؟
    چه نهالی که نشاندم من و بی بر گرديد
    دل من ميسوزد
    که قناری ها را پر بستند
    که پر پاک پرستوها را بشکستند
    و کبوترها را
    آه کبوترها را...
    و چه اميد عظيمی به عبث انجاميد
    من در آيينه رخ خود ديدم
    و به تو حق دادم
    آه، ميبينم، ميبينم
    تو به اندازه تنهايي من خوشبختی
    من به اندازه زيبايي تو غمگينم
    چه اميد عبثی
    من چه دارم که تو را در خور؟
    هيچ
    من چه دارم که سزاوار تو؟
    هيچ
    تو همه هستی من، هستی من
    تو همه زندگی من هستی
    تو چه داری؟
    همه چيز
    تو چه کم داری؟
    هيچ
    گاه می انديشم
    خبر مرگ مرا با تو چه کس ميگويد؟
    آن زمان که خبر مرگ مرا
    از کسی ميشنوی ، روی تو را
    کاشکی ميديدم
    شانه بالا زدنت را بی قيد
    و تکان دادن دستت که_ مهم نيست زياد_
    و تکان دادن سر را که عجب ، عاقبت مرد ، افسوس!
    کاشکی ميديدم
    من به خود ميگويم
    چه کسی باور کرد
    جنگل جان مرا
    آتش عشق تو خاکستر کرد؟
    من به هنگام شکوفايی گلها در دشت
    باز برخواهم گشت
    تو به من می خندی
    من صدا ميزنم، آی
    باز کن پنجره را
    پنجره را ميبندی
    با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی ها
    با تو اکنون چه فراموشی هاست
    چه کسی ميخواهد
    من و تو ما نشويم
    من اگر ما نشوم خويشتنم
    تو اگر ما نشوی خويشتنی
    از کجا که من و تو
    شور یکپارچگی را در شرق
    باز برپا نکنيم
    از کجا که من و تو
    مشت رسوايان را وا نکنيم
    من اگر برخيزم
    تو اگر برخيزی
    همه برميخيزند
    من اگر بنشينم
    تو اگر بنشيني
    چه کسی برخيزد؟
    چه کسی با دشمن بستيزد؟
    چه کسی
    پنجه در پنجه هر دشمن دون آويزد
    سخن از مهر من و جور تو نيست
    سخن از
    متلاشی شدن دوستی است
    و عبث بودن پندار سرور آور مهر
    آشنايی با شور؟
    و جدايی با درد؟
    و نشستن در بهت فراموشی
    يا غرق غرور؟
    من چه ميگويم آه
    با تو اکنون چه فراموشی ها
    با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی هاست
    تو مپندار که خاموشی من
    هست برهان فراموشی من
    من اگر بر خيزم
    تو اگر برخيزی
    همه برمی خيزند
    Elykak
    Elykak


    تعداد پستها : 95
    آدرس پستي : elykak@yahoo.com
    Job/hobbies : گيتار ، شعر ...
    Registration date : 2008-05-31

    حميد مصدق Empty رد: حميد مصدق

    پست من طرف Elykak السبت مارس 21, 2009 4:34 pm

    من ندانم كه كيم ...
    من فقط مي دانم
    كه : تويي !
    شاهبيت غزل زندگيم ...
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    حميد مصدق Empty رد: حميد مصدق

    پست من طرف catuyoun الخميس أبريل 16, 2009 3:55 pm


    تولّد 10 بهمن ۱۳۱۸ شهرضا
    فوت ۷ آذر ۱۳۷۷ تهران
    شاعر و حقوقدان ایرانی بود.

    حميد مصدق 21262ip



    حمید مصدق شاعر معاصر، در دهم بهمن ماه سال ‌۱۳۱۸ در شهرضا ، از شهرستان‌های تابع استان اصفهان ، به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در شهرضا و اصفهان به پایان رساند . او در دوران دبیرستان با منوچهر بدیعی، هوشنگ گلشیری، محمد حقوقی و بهرام صادقی هم مدرسه بود و با آنان دوستی و آشنایی داشت.


    و در سال ‌۱۳۳۹ به تهران آمد و در رشته‌ی بازرگانی مؤسسه‌ی علوم اداری و بازرگانی دانشگاه تهران مشغول به تحصیل گردید . وی پس از فارغ التحصیل شدن در مؤسسه‌ی تحقیقات اقتصادی این دانشگاه به امر پژوهش مشغول شد.
    از سال ۱۳۴۳ در رشته حقوق قضایی دانشگاه تهران تحصیل کرد و بعد هم مدرک کارشناسی ارشد اقتصاد گرفت.
    در ۱۳۴۵ برای ادامه تحصیل به انگلیس رفت و در زمینه روش تحقیق به تحصیل و تحقیق پرداخت.
    او از سال ‌۱۳۵۱، پس از دریافت فوق لیسانس حقوق اداری از دانشگاه ملی، به عضویت هیات علمی دانشگاه درآمد و در دانشکده علوم ارتباطات تهران و دانشگاه کرمان با عنوان استادیار به تدریس پرداخت.
    در كنار تدریس از سال 1353 عضو کانون وکلای دادگستری تهران شد و به شغل وکالت اشتغال ورزید . ‌حمید مصدق، عضو هیات علمی دانشكده‌ی حقوق دانشگاه تهران و دانشگاه علامه طباطبایی، وكیل درجه یك دادگستری عضو كانون وكلا و سردبیر نشریه‌ی كانون بود. او در کنار شغل وکالت و تدریس به سرودن شعر و انتشار مجموعه های شعری خود اشتغال داشت .
    مصدق تا سال ۱۳۵۸ بیشتر به تدریس روش تحقیق اشتغال داشت و از ۱۳۶۰ تدریس حقوق خصوصی به خصوص حقوق تعاون را پی گرفت .
    حمید مصدق در 1351 ازدواج کرد و دو فرزند به نامهای ترانه و غزل دارد
    او، در هفتم آذرماه ‌1377 در اثر سكته‌ی قلبی در تهران درگذشت.
    و این سنگ نبشته مزار اوست :
    از ما که در تمام شب عمر
    در جستجوی سحر پرسه میزدیم
    از ما به مهربانی
    یاد آرید




    حميد مصدق 6q8h4sp
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    حميد مصدق Empty رد: حميد مصدق

    پست من طرف catuyoun الخميس أبريل 16, 2009 3:55 pm

    نخستین اثر وی منظومه‌ی بلند « درفش کاویانی» در سال ‌۱۳۴۰ منتشر و در همان سال توقیف شد؛ چاپ دوم آن در سال ‌۱۳۵۷ منتشر و بعد از انقلاب نیز به دفعات تجدید چاپ شد.
    دومین کتاب شعر مصدق، منظومه‌ی «آبی، خاکستری، سیاه» است که در سال ‌۱۳۴۳ منتشر شد. این منظومه حال و هوایی لیریک و درعین حال اجتماعی دارد و تاکنون ده‌ها بار توسط ناشران رسمی و مخفی در داخل و خارج از کشور تجدید چاپ شده است.
    «در رهگذار باد» سومین منظومه‌ی مفصل مصدق نیز نخستین‌بار در سال ‌۱۳۴۷ به چاپ رسید و پس از آن بارها تجدید چاپ شد.
    مصدق بعد از انقلاب نیز به سرودن شعر ادامه داد . «از جدایی‌ها» ، «سال‌های صبوری»‌ و «شیر سرخ» ، از دیگر آثار شعری حمید مصدق هستند که به ترتیب در سال‌های ‌۱۳۵۸، ‌۱۳۶۹ و ‌۱۳۷۶ منتشر شده‌اند. مجموعه‌ آثار این شاعر معاصر نیز در سال ‌۱۳۶۹ در کتابی به نام «تا رهایی» گردآوری شده است که این مجموعه نیز بارها تجدید چاپ شده است.
    از او همچنین علاوه بر آثار شعری، کتاب «مقدمه‌ای بر روش تحقیق» (‌۱۳۵۱)،«مجموعه‌ی رباعیات مولوی» و «غزلیات حافظ» و چندین کتاب در زمینه‌ی حقوق نیز به یادگار مانده است.
    برخی از شعرهای حمید مصدق نیز در سال‌های مبارزه علیه رژیم پهلوی، توسط برخی از دانشجویان، در قالب سرودهایی اجرا شد که نوارهای کاست آن، به‌صورت مخفی و دست به دست، می‌گشت و در راهپیمایی‌ها، همخوانی می‌شد.
    آخرین اثر او" از جدایی ها" (چاب نهم)ا ست كه با مقدمه دكتر سیمین دانشور در سال 1377 منتشر شد.
    مصدق شاعری غیر مقلد و صاحب سبك بود، شعرش ساده و صمیمی است و به ذهن و زبان مردم نزدیك است.
    سیمین بهبهانی در باره او گفته است : مصدق اهداف انسانی را با شعر می‌‏آمیخت


    با من اکنون چه نشستنها خاموشیها
    با تو اکنون فراموشیهاست
    چه کسی می خواهد
    من و تو ما نشویم
    خانه اش ویران باد

    به‌گفته‌ی منتقدان، یکی از بازرترین ویژگی‌های شعر مصدق، سادگی، روانی و صمیمیت سیال آن است.

    تو به من خندیدی
    و نمی دانستی
    من به چه دلهره
    از باغچه همسایه
    سیب را دزدیدم .......
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    حميد مصدق Empty رد: حميد مصدق

    پست من طرف catuyoun الخميس أبريل 16, 2009 3:56 pm

    حميد مصدق 1219763437_hamid-mosaddegh03

    حمید مصدق بی‌‏گمان یكی از شاعران محبوب و سرشناس در میان مردم ایران مخصوصاً در میان دانشجویان است.
    به گزارش خبرنگار سرویس فرهنگ و اندیشه خبرگزاری كار ایران ایلنا، سیمین بهبهانی گفت: حمید مصدق سرودن شعر را از نوجوانی شروع كرد و در زمان دانشجویی وقتی كه در دانشگاه حقوق تحصیل می‌‏كرد, شعرش به مرحله پختگی رسید، محبوبیت او از این جهت است كه اهداف انسانی را با شعر می‌‏آمیخت كه این موضوع در شنونده دوگونه احساس ایجاد می‌‏كرد.
    وی در ادامه با اشاره به این كه احساس لطیف عاشقانه و تصور آرمان‌‏هایی كه در جامعه تأثیر گذار بود در شعر او آمیخته شده بود گفت: حمید مصدق در میان مردم طرفداران بسیاری داشت و مجموعه "آبی، خاكستری، سیاه" او كه در زمان دانشجویی سروده شده بود درواقع درمیان تمام قشرها بر سرزبان‌‏ها جاری بود
    این شاعرمعاصردر باره این مجموعه مشهور مصدق گفت: او در این مجموعه عشق و آرزو‌‏های یك زوج عاشق را بیان می‌‏كند و در عین حال از موضوعاتی صحبت می‌‏كند كه به سبب فرا گیر بودن آن هنوز چند مصراع آن در بین مردم رایج است.
    این غزل سرای مطرح معاصر در ادامه به زبان خاص شعری مصدق اشاره كرد و گفت: زبان مصدق بسیار ساده‌‏روان است تا جایی كه هیچ واژه‌‏ای غیر قابل فهم برای شنونده ندارد و با همین روانی, تلفیقی زیبا بین تصاویر و واژه های زیبا و لطیف ایجاد كرده است.
    بهبهانی ردباره احساس شاعرانه در شعر های مصدق گفت: زبان شعری او چند بعدی نیست ولی شعر مصدق از عمق جانش می‌‏جوشد تا احساس به او فرمان نمی داد هیچ شعری را روی كاغذ نمی‌‏آورد.

    علی باباچاهی در وصف او گفته است : شعر مصدق فاصله چندانی با زیبایی‌‏شناسی شعر كلاسیك ندارد
    به گزاش خبرنگار سرویس فرهنگ و ادب خبرگزاری كار ایران، ایلنا، علی‌‏ باباچاهی گفت: اگر معتقد به نوعی تقسیم‌‏بندی در شعر امروز ایران باشیم و یكی را جریان پیش‌‏تاز و آوانگارد بنامیم و دیگری را شعر رایج و متعارف شعر مصدق در قسمت دوم قرار می‌‏گیرد. مراد از شعر رایج این است كه شعر دارای زیبایی شناختی شناخته شده‌‏ای است بدین معنا كه خواننده غیر حرفه‌‏ای به راحتی می‌‏تواند با این شعر ارتباط برقرار كند.
    شاعر مجموعه" منزل های دریایی بی‌‏نشان است" در ادامه افزود: در واقع این شعر ادامه وجه غیر پیچیده شعر نیما است شعر او ساده, ‌‏روان , موزون و غیر پیچیده است. من این نوع شعر را زیر عنوان شعر رایج قرار می‌‏دهم شعری مسطح غیر موجزو ایضاحی . این نوع شعر مفهوم‌‏گراست و بیشتر متكی به عروض نیمایی است.
    نویسنده كتاب" گزاره‌‏های منفرد" در ادامه گفت: به اعتباری اگر وزن را از این نوع شعر حذف كنیم با بیان و زبان منثور شاعرانه‌‏ای رو به‌‏رو خواهیم شد كه از جذابیت رمانتیكی برخوردار است ولی هیچ‌‏گونه امكان یا فرصتی را برای مشاركت خواننده در برخورد با متن شعر باقی نمی‌‏گذارد. این نوع شعر هیچ نكته ناگفته‌‏ای را برای كشف خواننده باقی نمی‌‏گذارد.
    این شاعر و منتقد معاصر در ادامه با بیان این مطلب كه شعر مصدق پلی است بین شعر كلاسیك و شعر مدرن ایران گفت: من این شعر را ضمن این كه برای گروهی از مردم توصیه می‌‏كنم اما درواقع این شعر بستر نسبتاً مناسبی است كه می‌‏تواند خواننده را با افق‌‏های شعر جدی‌‏تر معاصر آشنا كند. از طرفی وجه سلبی این نوع شعر را نباید از چشم دور نگه‌‏داشت. بدین معنا كه خواننده غیر حرفه‌‏ای را به نوعی خوانش بی‌‏دردسر معتاد می‌‏كند.
    مولف كتاب" عقل عذابم می دهد" در ادامه خاطرنشان كرد: این شعر ایجاد نوعی رابطه انتفاعی و رابطه آسان با خواننده می‌‏كند و غالباً در عین حال فاقد انسجام و وحدت ارگانیگ و مركزیت‌‏گرایی شعر مدرن است.
    وی در توضیح این مطلب گفت: این نوع از شعر رامن" نثر در وضعیت دیگر" نام دادم شعری كه در حال فرا روی از شعر مدرن است .
    باباچاهی در پایان گفت: من یاد حمید مصدق را گرامی می‌‏دارم و یادآور می‌‏شوم ساعات زیادی را با احساس نهفته در شعرهای او به سر برده‌‏ام
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    حميد مصدق Empty رد: حميد مصدق

    پست من طرف catuyoun الخميس أبريل 16, 2009 3:57 pm

    حميد مصدق 1219763755_apples


    درآمد منظومه آبی خاکستری سیاه

    تو به من خندیدی


    و نمی دانستی

    من به چه دلهره از باغچه ی همسایه

    سیب را دزدیدم



    باغبان از پی من تند دوید

    سیب را دست تو دید

    غضب آلوده به من کرد نگاه



    سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

    و تو رفتی و هنوز

    سالها هست که در گوش من آرام
    آرام

    خش خش گام تو تکرار کنان

    می دهد آزارم

    و من اندیشه کنان

    غرق این پندارم

    که چرا
    خانه ی کوچک ما
    سیب نداشت
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    حميد مصدق Empty رد: حميد مصدق

    پست من طرف catuyoun الخميس أبريل 16, 2009 4:00 pm

    از جدای ها

    تو را صدا کردم


    تو عطر بودی و نور

    تو نور بودی و عطرِ گریز رنگِ خیال

    درون دیده ی من ابر بود و باران بود

    صدای سوت ترن

    صوت سوگواران بود

    ز پشت پرده ی باران

    تو را نمی دیدم

    تو را، که می رفتی

    مرا نمی دیدی

    مرا، که می ماندم

    میان ماندن و

    رفتن

    حصار فاصله

    فرسنگ های سنگی بود

    غروب غمزدگی

    سایه های دلتنگی

    تو را صدا کردم

    تو رفتی و گل و ریحان

    تو را صدا کردند

    و برگ برگِ درختان

    تو را صدا کردند

    صدای برگ درختان

    ـــ صدای گل ها را

    سرشک دیده ی من ناله ی تمنّا را،

    نه دیدی و نه شنیدی

    ـــ ترن تو را می برد

    ـــ ترن تو را به تب و تاب تا کجا می برد؟

    و من

    حصار فاصله فرسنگ های آهن را

    غروب غمزده در لحظه های رفتن را

    نظاره می کردم!
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    حميد مصدق Empty رد: حميد مصدق

    پست من طرف catuyoun الخميس أبريل 16, 2009 4:01 pm

    در رهگذر باد

    گفتم: «بهار

    ــ خنده زد و گفت:

    ــ «ای دریغ،

    دیگر بهار رفته نمی آید.»

    گفتم: «پرنده؟

    گفت:

    «اینجا پرنده نیست.

    اینجا گلی که لب باز کند به خنده نیست.»

    گفتم:

    ــ درون چشم تو دیگر...؟

    گفت:

    «هرگز نشان ز باده ی مست کننده نیست.

    اینجا به جز سکوت، سکوتی گزنده نیست.»
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    حميد مصدق Empty رد: حميد مصدق

    پست من طرف catuyoun الخميس أبريل 16, 2009 4:01 pm

    چه کسی خواهد من و تو ما نشویم

    چه کسی خواهد من و تو ما نشویم
    خانه اش ویران و عمرش نیست باد

    من اگر ما نشوم تنهایم

    تو اگر ما نشوی خویشتنی

    تو مپندار که این خاموشی من

    هست برهان فراموشی من.فراموشی من

    تو مپندار که این تنهایی تو

    هست برهانی بر جدایی تو.جدایی تو

    ای روشنفکر.ای روشنفکر با خلق در آمیز

    همراه خلق همراه خلق.با دشمن تو بستیز

    از کجا که من و تو دست بدست

    شور انقلاب بر پا نکنیم

    از کجا که من تو متحد

    مشت رسوایان را وا نکنیم

    من اگر بنشینم تو اگر بنشینی

    چه کسی بر خیزد چه کسی با دشمن خلق ستیزد

    من اگر برخیزم تو اگر برخیزی

    همه بر می خیزند
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    حميد مصدق Empty رد: حميد مصدق

    پست من طرف catuyoun الخميس أبريل 16, 2009 4:02 pm

    افسانه ی مردم


    دیدم او را آه بعد از بیست سال
    گفتم این خود اوست؟ یا نه دیگریست
    چیزکی از او در او بود و نبود
    گفتم این زن اوست؟ یعنی آن پری ست؟
    هر دو تن دزدیده و حیران نگاه
    سوی هم کردیم و حیران تر شدیم
    هر دو شاید با گذشت روزگار
    در کف باد خزان پرپر شدیم
    از فروشنده کتابی را خرید
    بعد از آن آهنگ رفتن ساز کرد
    خواست تا بیرون رود بی اعتنا
    دست من در را برایش باز کرد
    عمر من بود او که از پیشم گذشت
    رفت و در انبوه مردم گم شد او
    باز هم مضمون شعری تازه گشت
    باز هم افسانه مردم شد او؟
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    حميد مصدق Empty رد: حميد مصدق

    پست من طرف catuyoun الخميس أبريل 16, 2009 4:02 pm

    دشت ارغوان ...
    آه چه شام تیره ای ، از چه سحر نمی شود
    دیو سیاه شب چرا، جای دگر نمی شود
    سقف سیاه آسمان ، سوده شده ست، زاختران
    ماه چه؟ ماه آهنی؟ اینکه قمر نمی شود
    وای ز دشت ارغوان، ریخته خون هر جوان
    چشم یکی به ماتم اینهمه، تر نمی شود
    مادر داغدار من، طعنه تهنیت شنو
    بهر تو طعن و تسلیت، گرچه پسر نمی شود
    کودک بینوای من، گریه مکن برای من
    گر چه کسی به جای من ، بر تو پدر نمی شود
    باغ ز گل تهی شده ، بلبل زار را بگو
    از چه ز بانگ زاغها ، گوش تو کر نمی شود
    ای تو بهار و باغ من ، چشم من و چراغ من
    بی همگان به سر شود
    بی تو به سر نمی شود
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    حميد مصدق Empty رد: حميد مصدق

    پست من طرف catuyoun الخميس أبريل 16, 2009 4:05 pm

    ادامه قصیده آبی خاکستری سیاه ...

    زندگی از تو و
    مرگم از توست
    سیل سیال نگاه سبزت
    همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
    من به چشمان خیال انگیزت معتادم
    و دراین راه تباه
    عاقبت هستی خود را دادم
    آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
    در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
    مرغ آبی اینجاست
    در خود آن گمشده را دریابم
    در سحرگاه سر از بالش خواب بردار
    کاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت، بیرون کن
    باز کن پنجره را
    تو اگر بازکنی پنجره را
    من نشان خواهم داد
    به تو زیبایی را
    بگذر از زیور و آراستگی
    من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
    که در آن شوکت پیراستگی
    چه صفایی دارد
    آری از سادگیش
    چون تراویدن مهتاب به شب
    مهر از آن می بارد
    باز کن پنجره را
    من تو را خواهم برد
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    حميد مصدق Empty رد: حميد مصدق

    پست من طرف catuyoun الخميس أبريل 16, 2009 4:06 pm

    به عروسی عروسکهای
    کودک خواهر خویش
    که در آن مجلس جشن
    صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
    صحبت از سادگی و کودکی است
    چهره ای نیست عبوس
    کودک خواهر من
    در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
    کودک خواهر من
    امپراتوری پر از وسعت خود را هر روز
    شوکتی می بخشد
    کودک خواهر من نام تو را می داند
    نام تو را می خواند
    گل قاصد ایا
    با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟


    باز کن پنجره را
    من تو را خواهم برد
    به سر رود خروشان حیات
    آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
    بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
    باز کن پنجره را
    صبح دمید
    چه شبی بود و چه فرخنده شبی
    آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
    کودک قلب من این قصه ی شاد
    از لبان تو شنید :
    ”زندگی رویا نیست
    زندگی زیبایی ست
    می توان
    بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
    می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
    می توان
    از میان فاصله ها را برداشت
    دل من با دل تو
    هر دو بیزار از این فاصله هاست “
    قصه ی شیرینی ست
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    حميد مصدق Empty رد: حميد مصدق

    پست من طرف catuyoun الخميس أبريل 16, 2009 4:06 pm

    کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
    قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
    باز هم قصه بگو
    تا به آرامش دل
    سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
    گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
    یادگاران تو اند
    رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
    در تمام در و دشت
    سوگواران تو اند

    در دلم آرزوی آمدنت می میرد
    رفته ای اینک ، اما آیا
    باز برمی گردی ؟
    چه تمنای محالی دارم
    خنده ام می گیرد
    چه شبی بود و چه روزی افسوس
    با شبان رازی بود
    روزها شوری داشت
    ما پرستوها را
    از سر شاخه به بانگ هی ، هی
    می پراندیم در آغوش فضا
    ما قناریها را
    از درون قفس سرد رها می کردیم
    آرزو می کردم
    دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را
    من گمان می کردم
    دوستی همچون سروی سرسبز
    چارفصلش همه آراستگی ست
    من چه می دانستم
    هیبت باد زمستانی هست
    من چه می دانستم
    سبزه می پژمرد از بی آبی
    سبزه یخ می زند از سردی دی
    من چه می دانستم
    دل هر کس دل نیست
    قلبها ز آهن و سنگ
    قلبها بی خبر از عاطفه اند
    از دلم رست گیاهی سرسبز
    سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
    برگ بر گردون سود
    این گیاه سرسبز
    این بر آورده درخت اندوه
    حاصل مهر تو بود
    و چه رویاهایی
    که تبه گشت و گذشت
    و چه پیوند صمیمیتها
    که به آسانی یک رشته گسست
    چه امیدی ، چه امید ؟
    چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    حميد مصدق Empty رد: حميد مصدق

    پست من طرف catuyoun الخميس أبريل 16, 2009 4:07 pm

    دل من می سوزد
    که قناریها را پر بستند
    و کبوترها را
    آه کبوترها را
    و چه امید عظیمی به عبث انجامید
    در میان من و تو فاصله هاست
    گاه می اندیشم
    می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
    تو توانایی بخشش داری
    دستهای تو توانایی آن را دارد
    که مرا
    زندگانی بخشد
    چشمهای تو به من می بخشد
    شور عشق و مستی
    و تو چون مصرع شعری زیبا
    سطر برجسته ای از زندگی من هستی
    دفتر عمر مرا
    با وجود تو شکوهی دیگر
    رونقی دیگر هست

    می توانی تو به من
    زندگانی بخشی
    یا بگیری از من
    آنچه را می بخشی
    من به بی سامانی
    باد را می مانم
    من به سرگردانی
    ابر را می مانم
    من به آراستگی خندیدم
    من ژولیده به آراستگی خندیدم
    سنگ طفلی ، اما
    خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت
    قصه ی بی سر و سامانی من
    باد با برگ درختان می گفت
    باد با من می گفت :
    ” چه تهیدستی مرد “
    ابر باور می کرد
    من در آیینه رخ خود دیدم
    و به تو حق دادم
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    حميد مصدق Empty رد: حميد مصدق

    پست من طرف catuyoun الخميس أبريل 16, 2009 4:08 pm

    آه می بینم ، می بینم
    تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
    من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
    چه امید عبثی
    من چه دارم که تو را در خور ؟
    هیچ
    من چه دارم که سزاوار تو ؟
    هیچ
    تو همه هستی من ، هستی من
    تو همه زندگی من هستی
    تو چه داری ؟
    همه چیز
    تو چه کم داری ؟ هیچ
    بی تو در می مانم
    چون چناران کهن
    از درون تلخی واریزم را
    کاهش جان من این شعر من است
    آرزو می کردم
    که تو خواننده ی شعرم باشی
    راستی شعر مرا می خوانی ؟

    نه ، دریغا ، هرگز
    باورنم نیست که خواننده ی شعرم باشی
    کاشکی شعر مرا می خواندی
    بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
    بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
    در کوه
    گرد بادم در دشت
    برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
    بی تو سرگردانتر
    از نسیم سحرم
    از نسیم سحر سرگردان
    بی سرو سامان
    بی تو - اشکم
    دردم
    آهم
    آشیان برده ز یاد
    مرغ درمانده به شب گمراهم
    بی تو خاکستر سردم ، خاموش
    نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
    نه مرا بر لب ، بانگ شادی
    نه خروش
    بی تو دیو وحشت
    هر زمان می دردم
    بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
    و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
    کاستن
    کاهیدن
    کاهش جانم
    کم
    کم
    چه کسی خواهد دید
    مردنم را بی تو ؟
    بی تو مردم ، مردم
    گاه می اندیشم
    خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
    آن زمان که خبر مرگ مرا
    از کسی می شنوی ، روی تو را
    کاشکی می دیدم
    شانه بالازدنت را
    بی قید
    و تکان دادن دستت که
    مهم نیست زیاد
    و تکان دادن سر را که
    عجیب !عاقبت مرد ؟
    افسوس
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    حميد مصدق Empty رد: حميد مصدق

    پست من طرف catuyoun الخميس أبريل 16, 2009 4:08 pm

    کاشکی می دیدم
    من به خود می گویم:
    ” چه کسی باور کرد
    جنگل جان مرا
    آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “
    باد کولی ، ای باد
    تو چه بیرحمانه
    شاخ پر برگ درختان را عریان کردی
    و جهان را به سموم نفست ویران کردی
    باد کولی تو چرا زوزه کشان
    همچنان اسبی بگسسته عنان
    سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟
    آن غباری که برانگیزاندی
    سخت افزون می کرد
    تیرگی را در دشت
    و شفق ، این شفق شنگرفی
    بوی خون داشت ، افق خونین بود
    کولی باد پریشاندل آشفته صفت
    تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
    تو به من می گفتی :
    ” صبح پاییز تو ، نامیمون بود ! “
    من سفر می کردم
    و در آن تنگ غروب
    یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
    دل من پر خون بود
    در من اینک کوهی
    سر برافراشته از ایمان است
    من به هنگام شکوفایی گلها در دشت

    باز برمی گردم
    و صدا می زنم :
    ” ای
    باز کن پنجره را
    باز کن پنجره را
    در بگشا
    که بهاران آمد
    که شکفته گل سرخ
    به گلستان آمد
    باز کن پنجره را
    که پرستو تن شوید در چشمه ی نور
    که قناری می خواند
    می خواند آواز سرور
    که : بهاران آمد
    که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “
    سبز برگان درختان همه دنیا را
    نشمردیم هنوز
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    حميد مصدق Empty رد: حميد مصدق

    پست من طرف catuyoun الخميس أبريل 16, 2009 4:10 pm

    من صدا می زنم :
    ” باز کن پنجره ، باز آمده ام
    من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
    با چه شور و چه شتاب
    در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام “داستانها دارم
    از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
    از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
    بی تو می رفتم ، می رفتم، تنها ، تنها
    وصبوری مرا
    کوه تحسین می کرد
    من اگر سوی تو برمی گردم
    دست من خالی نیست
    کاروانهای محبت با خویش
    ارمغان آوردم

    من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
    باز برخواهم گشت
    تو به من می خندی

    من صدا می زنم :
    ” آي باز کن پنجره را “
    پنجره را می بندی
    با من کنون چه نشستن ها ، خاموشی ها
    با تو کنون چه فراموشی هاست
    چه کسی می خواهد
    من و تو ما نشویم
    خانه اش ویران باد
    من اگر ما نشویم ، تنهایم
    تو اگر ما نشوی
    خویشتنی
    از کجا که من و تو
    شور یکپارچگی را در شرق
    باز برپا نکنیم
    از کجا که من و تو
    مشت رسوایان را وا نکنیم

    من اگر برخیزم
    تو اگر برخیزی
    همه برمی خیزند
    من اگر بنشینم
    تو اگر بنشینی
    چه کسی برخیزد ؟
    چه کسی با دشمن بستیزد ؟
    چه کسی
    پنجه در پنجه هر دشمن دون
    آویزد

    دشتها نام تو را می گویند
    کوهها شعر مرا می خوانند
    کوه باید شد و ماند
    رود باید شد و رفت
    دشت باید شد و خواند
    در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
    در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
    در من این شعله ی عصیان نیاز
    در تو دمسردی پاییز که چه ؟
    حرف را باید زد
    درد را باید گفت

    سخن از مهر من و جور تو نیست
    سخن از تو
    متلاشی شدن دوستی است
    و عبث بودن پندار سرورآور مهر
    آشنایی با شور ؟
    و جدایی با درد ؟
    و نشستن در بهت فراموشی
    یا غرق غرور ؟
    سینه ام آینه ای ست
    با غباری از غم

    تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
    آشیان تهی دست مرا
    مرغ دستان تو پر می سازند
    آه مگذار ، که دستان من آن
    اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی ها بسپارد
    آه مگذار که مرغان سپید دستت
    دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد

    من چه می گویم ، آه
    با تو کنون چه فراموشی ها
    با من کنون چه نشستن ها ، خاموشی هاست
    تو مپندار که خاموشی من
    هست برهان فراموشی من
    من اگر برخیزم
    تو اگر برخیزی
    همه برمی خیزند
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    حميد مصدق Empty رد: حميد مصدق

    پست من طرف catuyoun الخميس أبريل 16, 2009 4:32 pm

    شبي آرام چون دريا بي جنبش
    سكون ساكت سنگين سرد شب
    مرا در قعر اين گرداب بي پاياب مي گيرد
    دو چشم خسته ام را خواب مي گيرد
    من اما ديگر از هر خواب بيزارم
    حرامم باد خواب و راحت و شادي
    حرامم باد آسايش
    من امشب باز بيدارم
    ميان خواب و بيداري
    سمند خاطراتم پاي مي كوبد
    به سوي روزگاركودكي
    دوران شور و شادمانيها
    خوشا آن روزگار كامرانيها
    به چشمم نقش مي بندد
    زماني دور همچون هاله ابهام ناپيدا
    در آن رويا
    به شچم خويش ديدم كودكي آسوده در بستر
    منم آن كودك آرام
    تهي دل از غم ايام
    ز مهر افكنده سايه بر سر من مام
    در ان دوران
    نه دل پر كين
    نه من غمگين
    نه شهر اين گونه دشمنكام
    دريغ از كودكي
    آن دوره آرامش و شادي
    دريغ از روزگار خوب آزادي
    سر آمد روزگار كودكي اينك دراين دوران دراين وادي
    نه ديگر مام
    نه شهر آرام
    دگر هر آشنا بيگانه شد با آشناي خويش
    و من بي مام تنها مانده در دشواري ايام
    تو اما مادر من مادرناكام
    دلت خرم روانت شاد
    كه من دست نيازي سوي كس هرگز نخواهم برد
    و جز روح تو اين روح ز بند آزاد
    مراديگر پناهي نيست ديگر تكيه گاهي نيست
    نبودم اين چنين تنها
    و ما در دل شبهل
    برايم داستان مي گفت
    برايم داستان از روزگار باستان مي گفت
    و من خاموش
    سراپا گوش
    و با چشمان خواب آلود در پيكار
    نگه بيدار و گوش جان بر آن گفتار
    در آن شب مادر من داستان كاوه را مي گفت
    در آن شب داستان كاوه آن آهنگر آزاده را مي گفت
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    حميد مصدق Empty رد: حميد مصدق

    پست من طرف catuyoun الخميس أبريل 16, 2009 4:32 pm

    وقتي تو نسيتي
    خورشيد تابناك
    شايد دگر درخشش خود را
    و كهكشان پير گردش خود را
    از ياد مي برد
    و هر گياه
    از رويش نباتي خود
    بيگانه مي شود
    و آن پرنده اي
    كز شاخه انار پريده
    پرواز را
    هر چند پر گشوده فراموش مي كند
    آن برگ زرد بيد كه با باد
    تا سطح رود قصد سفر داشت
    قانون جذب و جاذبه را در بسط خاك
    مخدوش مي كند
    آنگاه نيروي بس شگرف مبهم نامرئي
    نور حيات را
    در هر چه هست و نيست
    خاموش مي كند
    وقتي تو با مني
    گويي وجود من
    سكر آفرين نگاه تو را نوش مي كند
    چشم تو آن شراب خلر شيرازست
    كه هر چه مرد را مدهوش مي كند
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    حميد مصدق Empty رد: حميد مصدق

    پست من طرف catuyoun السبت يوليو 03, 2010 3:16 pm

    در شبان غم تنهایی خویش

    عابد چشم سخنگوی توام

    من در این تاریكی

    من در این تیره شب جانفرسا

    زائر ظلمت گیسوی توام

    گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من

    گیسوان تو شب بی پایان

    جنگل عطرآلود

    شكن گیسوی تو

    موج دریای خیال

    كاش با زورق اندیشه شبی

    از شط گیسوی مواج تو من

    بوسه زن بر سر هر موج گذر می كردم

      اكنون الجمعة أبريل 19, 2024 6:06 am ميباشد