gallerybanoo

هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.

دل خواسته ها


2 مشترك

    عرفان نظر آهاري

    padme
    padme
    Admin


    تعداد پستها : 447
    Age : 48
    Registration date : 2008-02-27

    عرفان نظر آهاري Empty عرفان نظر آهاري

    پست من طرف padme الخميس سبتمبر 11, 2008 6:55 pm

    زير گنبد کبود / جز من و خدا / کسی نبود / روزگار / رو به راه بود / هيچ چيز / نه سفيد و نه سياه بود / با وجود اين / مثل اينکه چيزی اشتباه بود / زير گنبد کبود / بازی خدا / نيمه کاره مانده بود...
    عرفان نظر آهاري متولد 1353 در تهران است . او کارشناس ادبیات انگلیسی و کارشناس ارشد ادبیات فارسی است . کتابهای او تا کنون جوایز بسیاری را از آن خود کرده است
    عرفان نظر آهاري IMG_8350%5B1%5D


    عرفان نظر آهاري A3201208
    padme
    padme
    Admin


    تعداد پستها : 447
    Age : 48
    Registration date : 2008-02-27

    عرفان نظر آهاري Empty رد: عرفان نظر آهاري

    پست من طرف padme الخميس سبتمبر 11, 2008 6:57 pm

    زير گنبد کبود / جز من و خدا / کسی نبود / روزگار / رو به راه بود / هيچ چيز / نه سفيد و نه سياه بود / با وجود اين / مثل اينکه چيزی اشتباه بود / زير گنبد کبود / بازی خدا / نيمه کاره مانده بود...
    عرفان نظر آهاري 590-AM-128-T5564-thumb
    ***
    واژه ای نبود و هيچ کس
    شعری از خدا نخوانده بود
    تا که او مرا برای بازی خودش
    انتخاب کرد
    ***
    توی گوش من يواش گفت:
    تو دعای کوچک منی
    بعد هم مرا
    مستجاب کرد
    ***
    پرده ها کنار رفت
    خود به خود
    با شروع بازی خدا
    عشق افتتاح شد
    ***
    سالهاست
    اسم بازی من و خدا
    زندگی ست
    هيچ چيز
    مثل بازی قشنگ ما
    عجيب نيست
    بازی يی که ساده است و سخت
    مثل بازی بهار با درخت
    ***
    با خدا طرف شدن
    کار مشکلی ست
    زندگی
    بازی خدا و يک عروسک گلی ست.
    عرفان نظر آهاری
    چهارشنبه، 7 بهمنماه 1383



    اين مطلب آخرين بار توسط padme در الخميس سبتمبر 11, 2008 7:23 pm ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
    padme
    padme
    Admin


    تعداد پستها : 447
    Age : 48
    Registration date : 2008-02-27

    عرفان نظر آهاري Empty رد: عرفان نظر آهاري

    پست من طرف padme الخميس سبتمبر 11, 2008 7:10 pm


    میو ه های آرزو، رسیدنی ست


    تو چه ساده ای و من ، چه سخت
    تو پرنده ای و من ، درخت.
    آسمان همیشه مال توست
    ابر، زیر بال توست
    من ، ولی همیشه گیر کرده ام.
    تو به موقع می رسی و من،
    سال هاست دیر کرده ام.
    ***
    خوش به حال تو که می پری!
    راستی چرا
    دوست قدیمی ات _ درخت را _
    با خودت نمی بری؟
    ***
    فکر می کنم
    توی آسمان
    جا برای یک درخت هست.
    هیچ کس در بزرگ باغ آفتاب را
    روی ما نبست.
    یا بیا و تکه ای از آسمان برای من بیار
    یا مرا ببر
    توی آسمان آبی ات بکار.
    ***
    خواب دیده ام
    دست های من
    آشیانه تو می شود.
    قطره قطره قلب کوچکم
    آب و دانه تو می شود.
    میوه ام:
    سیب سرخ آفتاب.
    برگ های تازه ام:
    ورق ورق
    نور ناب.
    ***
    خواب دیده ام
    شب، ستاره ها
    از تمام شاخه های من
    تاب می خورند.
    ریشه های تشنه ام
    توی حوض خانه خدا
    آب می خورند.
    ***
    من همیشه
    خواب دیده ام، ولی ...
    راستی ، هیچ فکر کرده ای
    یک درخت
    توی باغ آسمان
    چقدر دیدنی ست!
    ریشه های ما اگرچه گیر کرده است
    میوه های آرزو، ولی
    رسیدنی ست.
    خانم عرفان نظرآهاری

    جمعه، 7 مردادماه 1384



    اين مطلب آخرين بار توسط padme در الخميس سبتمبر 11, 2008 7:22 pm ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
    padme
    padme
    Admin


    تعداد پستها : 447
    Age : 48
    Registration date : 2008-02-27

    عرفان نظر آهاري Empty رد: عرفان نظر آهاري

    پست من طرف padme الخميس سبتمبر 11, 2008 7:20 pm

    کوله پشتی ات کجاست؟


    کوله پشتی ات کجاست؟
    کفش کوه و کیسه خواب
    بادگیر و قمقمه
    یک کمی غذا و آب
    ***
    راه ، خاک ، خستگی
    دره، تنگه ، چشمه، رود
    قله، آرزو، امید
    سنگ و صخره و صعود
    ***
    بچه ها! در این سفر
    کوله را سبک کنید
    توشه مهم ماست
    مهربانی و امید
    ***
    بچه ها! خدا خودش
    سر گروه ما شده
    می رویم و راهمان
    از زمین جدا شده
    ***
    آخرین پناهگاه
    روی قله خداست
    راستی فرشته ها!
    قله خدا کجاست؟
    ***
    خیمه می زنیم ما
    رو به قله های نور
    از زمین ولی چقدر
    دور دور دور دور
    ***
    مانده روی کهکشان
    رد پای بچه ها
    رفته رفته ، رفته اند
    تا سپیده ، تا خدا
    عرفان نظر آهاری
    کتاب " کوله پشتی ات کجاست؟" برگزیده کتاب سال ایران 1382 و بعد از آن برگزیده چندین جایزه معتبر داخلی شده است.

    padme
    padme
    Admin


    تعداد پستها : 447
    Age : 48
    Registration date : 2008-02-27

    عرفان نظر آهاري Empty رد: عرفان نظر آهاري

    پست من طرف padme الخميس سبتمبر 11, 2008 7:31 pm

    يک فرشــــــــته داشت می دويد
    توی کوچــــــــه های آســــــمان
    روی سنگـــــفرش کهکـــــــشان
    می دويد و هرکجا که می رسيد
    با گچ ستاره ها
    عکس يک شـــــــهاب می کشيد


    ****************


    خدایا ! دلم باز امشب گرفته
    بیا تا کمی با تو صحبت کنم
    بیا تا دل کوچکم را
    خدایا فقط با تو قسمت کنم


    ****************

    آخرين پله آسمان

    poem
    سال‌ها پيش از اين
    زير يك سنگ
    در گوشه‌اي از زمين
    من فقط يك كمي خاك بودم
    همين.
    عرفان نظر آهاري 694091-thumb-thumb

    ****
    يك كمي خاك
    كه دعايش
    ديدن آخرين پله آسمان بود
    آرزويش هميشه
    پر زدن تا ته كهكشان بود
    خاك هر شب دعا كرد
    از ته دل خدا را صدا كرد
    يك شب آخر دعايش اثر كرد
    يك فرشته تمام زمين را خبر كرد
    و خدا تكه‌اي خاك برداشت
    آسمان را در آن كاشت
    خاك را
    توي دستان خود ورز داد
    روح خود را به او قرض داد
    خاك
    توي دست خدا نور شد
    پر گرفت از زمين دور شد
    ****
    راستي
    من همان خاك خوشبخت
    من همان نور هستم
    پس چرا گاهي اوقات
    اين همه از خدا دور هستم
    یکشنبه، 10 آبانماه 1383
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    عرفان نظر آهاري Empty رد: عرفان نظر آهاري

    پست من طرف catuyoun الخميس أبريل 23, 2009 2:41 pm

    عرفان نظر آهاري Nazarahari1

    چاي با طعم خدا

    اين سماور جوش است

    پس چرا مي گفتي

    ديگر آن خاموش است؟

    باز لبخند بزن

    قوري قلبت را زودتر بند بزن

    توي آن

    مهرباني دم کن

    بعد بگذار که آرام آرام

    چاي تو دم بکشد

    شعله اش را کم کن

    دستهايت: سيني نقره نور

    اشکهايم: استکانهاي بلور

    کاش، استکانهاي مرا

    توي سيني خودت مي چيدي

    کاشکي اشک مرا مي ديدي

    خنده هايت قند است

    چاي هم آماده است

    « چاي با طعم خدا »

    بوي آن پيچيده

    از دلت تا همه جا

    پاشو مهمان عزيز!

    توي فنجان دلم

    چايي داغ بريز...
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    عرفان نظر آهاري Empty رد: عرفان نظر آهاري

    پست من طرف catuyoun الخميس أبريل 23, 2009 2:41 pm

    هفت سيني از سروش و سيمرغ و سرو و سياوش

    عموي من زنجيرباف بود. او همه زمستان برف ها را به هم بافت و سرما را به ســرما، گره زد و يخ را به يخ دوخت. و هي درختان را به زنجير کشيد و پرنده ها را به بنـد و آدم ها را اسير کرد. جهان را غــــل و زنجير و بند و طناب او گرفـــت. ما گفتيــــم: اي عموي زنجــــيرباف! زنجيرهايت را پاره کن که زنجير، سزاوار ديوان است، نه آدميـان که آزادي، سرود فرشتگان است و رهايي، آرزوي انسان.
    ا و نمي شنـــيد، زيرا گرفتار بندهاي خود بود و هيچ زنجيربافي نيـــست که خود در زنجير نباشد.
    فصلي گذشت و سرانجام او دانست تنها آنکــــه ســـرود رهــــايي ديگـران را ســـر مي دهد، خود نيز طعم رهايي را خـــواهد چشيد. پـــس زنجيرهاي خــود را پاره کرد و زنجيرهاي ديگران را هم. و آنها را پشت کوه هاي دور انداخت. پرنده آزاد شـــد و درخت آزاد شد و بابا آمد، با صداي بابونه و باران با صداي جويبار و قناري. و با خـــود شـــکوفه آورد و لبخند.عموي زنجيرباف، زنجيرهاي پوسيده و خودِ کهنه اش را دور انداخـــت؛ و از جهان نام تازه اي طلب کرد و از آن پس ما او را نوروز صدا کرديم.نام مادرم ، بهار است. و ما دوازده فرزنـــديم. خواهر بزرگم، فروردين و برادر کـــوچکم، اسفنــــد است. پــــدرم، بازگشته است، پيروز و عمويم نوروز، پيش ماست. و مادر به شـکرانه اين شـــادماني، سفره اي مي چيند و جشني مي گيرد.اولين سين سفره ما سيـبي سرخ اســـت که مادر آن را از شاخه هاي دورِ آفرينش چيده است، آن روز که از بهشــت بيرون مي آمد. ما آن را در سفره مي گذاريم تا به ياد بيـاوريم که جهان با سيــبي سرخ شـــروع شد؛ همرنگ عشق.مادر سکه هايي را در ظرف مي چيند، سکه هايي از عهد سليمان را، سکه هايي که به نام خدا ضرب خورده است و مي گويد: باشد که به ياد آوريم که تنها خدا پادشاه جهان است و تنها نام اوست که هرگز از سکه نمي افتد و تنها پــيام آوران اويند که بر هستي حکومت مي کنند و سکه آنان اســـت که از ازل تا ابـد، رونـــق بازار جهان اسـت.مادر به جاي سنبــــل و به جاي سوســن، گياه سيـــاووشان را بر سفـره مي گذارد، که از خون سياوش روييده است. اين سومين سين هفت سين ماست. تا به يادآوريم که بايد پاک بود و دليــــر و از آتش گذشـــت. و بدانيم که پاکان و عاشقان را پرواي آتش نيست. مادر مي گـــويد: ما عاشـــقي مي کنـــيم و پاکي، آنقـدر تا سوگ سياووش را به شور سياووش بدل کنيم.
    و سيـــن چهـــارممان، ســرود سروش است تا از سبزپوشان آسمان يادي کنيم و ياري بخواهيم که جهان اگر سبز است، از سبــزي آنان اســــت و هر ســـبزه که هر جا مي رويد از ردّّّّّ پاي فرشتـــه اي است که پا بر خاک نهاده است.مادر، تنگ بلور را از آب جيحون پر مي کند و ماهي، بي تاب مي شود. زيرا که ماهيان بـــوي جوي مــوليان را مي شناسند. و ما دعا مي کنيم که آن ماهي از جوي موليان تا درياي بيکران، عشق را يکريز شنا کند.مادر مي گويد: ما همه ماهيانيم بي تاب درياي دوســت.مادر، پري از سيمرغ بر سفره مي گذارد تا به يادمان بياورد که سفري هســـت و سيـــمرغي و کوه قافي و ما همه مرغانيم در پي هدهد. باشد که پست و بلند اين سفر را تاب بيــاوريم که هر پرنده سزاوار سيمرغ است. مبادا که گنجشــکي کنيم و زاغي و طاووســـي، که سيــــمرغ ما را مي طلبد. مـــادرم، شاخــــه اي سرو بر ســـفره مي نشـاند که نشان سربلندي اســـت و مي گويد: تعلـــق بار است، خمـــــوده و خمـــيده تان مي کـــند. و بي تعلقي سرافرازي. و سرو اين چنين اســـت، بي تعلق و سرفراز و آزاد. باشد که در خاک جهان سرو آزاد باشيم.سين هفتم هفت سيــــن مان، سرمه اي اســـت از خاک وطن که مادر آن را توتياي چشمش کرده است. ما نيز آن را بر چشم مي کـــشيم و از توتياي اين خاک است که بينا مي شويم و چشم مان روشن.

    مادر آب مـــي آورد و آييـــنه و قرآن، و ســـپند را در آتشـدان مي ريزد و گرداگرد اين سرزمين مي چرخاند، سپندي براي دفع چشم زخم آنکه شـــور و شـادي و شکوه اين سرزمين را نتواند ديد.

    عرفان نظرآهاري
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    عرفان نظر آهاري Empty رد: عرفان نظر آهاري

    پست من طرف catuyoun الخميس أبريل 23, 2009 2:44 pm

    وقتی قلبهایمان کوچکتر از غصه هایمان میشود.وقتی نمیتوانیم اشک هایمان را پشت پلکهایمان مخفی کنیم و بغض هایمان پشت سر هم می شکند.وقتی احساس میکنیم بدبختیها بیشتر از سهممان است و رنج ها بیشتر از صبرمان.وقتی امید ها ته میکشد و انتظارها بسر نمیرسد.وقتی طاقتمان طاق میشود و تحملمان تمام...آنوقت است که مطمئنیم به تو احتیاج داریم ومطمئنیم که تو، فقط تویی که کمکمان میکنی. آنوقت است که تو را صدا میکنیم، تورا میخوانیم.آنوقت است که تورا آه میکشیم،تورا گریه میکنیم، تورا نفس میکشیم. وقتی تو جواب میدهی، وقتی دانه دانه اشک هایمان را پاک میکنی و یکی یکی غصه ها را از توی دلمان بر میداری، وقتی گریه تک تک بغض هایمان را باز میکنی و دل شکسته مان را بند میزنی، وقتی سنگینیهارا بر میداری و جایش سبکی میگذاری و راحتی،وقتی بیشتر از تلاشمان خوشبختی میدهی و بیشتر از لبها لبخند،وقتی خوابهایمان را تعبیر میکنی و دعاهایمان را مستجاب میکنی و آرزوهایمان را براورده، وقتی قهر هارا آشتی میکنی و سخت ها را آسان، وقتی تلخ ها را شیرین میکنی و درد ها را درمان، وقتی نا امیدیها امید میشود و سیاهی ها سپید....آنوقت میدانی ما چکار میکنیم؟حقیقتش این است که ما بدترین کار را میکنیم.ما نه سپاس میگوییم و نه ممنون میشویم.ما فخر میفروشیم و میبالیم و یادمان میرود. اصلا" یادمان میرود که چه کسی دعاهایمان را مستجاب کرد و کی خوابهایمان را تعبیر کرد و اشک هایمان را پاک کرد. ما همیشه از یاد میبریم. همیشه فراموش میکنیم.ما همان انسانیم که ریشه اش از فراموشی ست........(عرفان آهار نظری)
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    عرفان نظر آهاري Empty رد: عرفان نظر آهاري

    پست من طرف catuyoun الخميس أبريل 23, 2009 2:45 pm

    هزار و یکبار عشق / عرفان نظری آهاری



    یکم بار که عاشق شد، قلبش کبوتر بود و تن اش از گل سرخ. اما عشق، آن صیاد است که کبوتران را پر می دهد. و آن باغبان است که گل های سرخ را پرپر می کند. پس کبوترش را پراند و گل سرخ اش را پرپر کرد.

    دوم بار که عاشق شد، قلبش آهو بود و تن اش از ترمه و ترنم. اما عشق، آن پلنگ است که ناز آهوان و مشک آهوان نرمش نمی کند، پس آهویش را درید و تن اش را به توفان خود تکه تکه کرد؛ که عشق توفان است و نه ترمه می ماند و نه ترنم.

    سوم بار که عاشق شد، قلبش عقاب بود و تن اش از تنه سرو. اما عشق، آن آسمان است که عقابان را می بلعد و آن مرگ است که تن هر سروی را تابوت می کند.پس عقابش در آسمان گم شد و تن اش تابوتی روان بر رود عشق.

    و چهارم بار و پنجم بار و ششم بار و هزار بار.

    هزار و یکم بار که عاشق شد، قلبش اسبی بود از پولاد و آتش و خون و تن اش از سنگ و غیرت و استخوان. و عشق آمد در هیئت سواری با سپری و سلاحی بر قلبش نشست و عنانش را کشید، آنچنانکه قلبش از جا کنده شد.

    سوار گفت: از این پس زندگی، میدان است و حریف، خداوند. پس قلبت را بیاموز که: عشق کار نازکان نرم نیست / عشق کار پهلوان است، ای پسر

    آنگاه تازیانه ای بر سمند قلبش زد و تاخت. و آن روز، روز نخست عاشقی بود .
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    عرفان نظر آهاري Empty رد: عرفان نظر آهاري

    پست من طرف catuyoun الخميس أبريل 23, 2009 2:46 pm

    نسیم ، نفس خداست

    بارش زیادی سنگین بود و سربالایی سخت. دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد. نفس نفس میزد. اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید ، کسی او را نمی دید.دانه روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد.خدا دانه گندم را فوت کرد. مورچه می دانست که نسیم ، نفس خداست.مورچه ، دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت: گاهی یادم می رود که هستی ، کاشکی بیشتر می وزیدی.خدا گفت: همیشه می وزم، نکند دیگر گمم کرده ای!
    مورچه گفت: این منم که گم میشوم. بس که کوچکم. بس که ناچیز. بس که خرد . نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد.
    خدا گفت: اما نقطه سرآغاز هر خطی است.
    مورچه زیر دانه گندمش گم شد و گفت : من اما سرآغاز هیچم ، ریزم و ندیدنی. من به هیچ چشمی نخواهم آمد.
    خدا گفت: چشمی که سزاوار دیدن است میبیند. چشمهای من همیشه بیناست.
    مورچه این را می دانست. اما شوق گفتگو داشت.شوق ادامه گفتن.
    پس دوباره گفت: و زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم. نبودنم را غمی نیست.
    خدا گفت: اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست و در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.
    مورچه خندید و دانه گندم از دوشش دوباره افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد.
    هیچکس اما نمی دانست که گوشه ای از خاک، مورچه ای با خدا گرم گفتگو است.
    عاشقانه ترين آواز کلاغ
    کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس . با صدايش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست صدايش اعتراضی بود که در گوش زمين می پيچيد.
    کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را . کلاغ از کائنات گله داشت.کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازيبايی ها تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمی شود . کلاغ غمگينانه گفت : کاش خداوند این لکه سياه را از هستی می زدود و بالهايش را می بست تا ديگر آواز نخواند.
    خدا گفت : صدايت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد نيست. فرشته ها با صدای تو به وجد می آيند . سياه کوچکم! بخوان ! فرشته ها منتظر هستند. و کلاغ هيچ نگفت .
    خدا گفت : سياه چونان مرکب که زيبايی را از آن می نويسند و تو اين چنين زيبايی ات را بنويس و اگر نباشی جهان من چيزی کم دارد. خودت را از آسمانم دريق نکن. و کلاغ باز خاموش بود.
    خدا گفت : بخوان! برای من بخوان. اين منم که دوستت دارم سياهی ات را و خواندنت را.
    و کلاغ خواند. اين بار اما عاشقانه ترين آوازش را خدا گوش داد و لذت برد و جهان زيبا شد."

    عرفان نظر آهاری
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    عرفان نظر آهاري Empty رد: عرفان نظر آهاري

    پست من طرف catuyoun الخميس أبريل 23, 2009 2:47 pm

    شیطان
    اندازه یک حبّه قند است
    گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما
    حل می شود آرام آرام
    بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم
    و روحمان سر می کشد آن را
    آن چای شیرین را
    شیطان زهرآگین ِدیرین را
    آن وقت او
    خون می شود در خانه تن
    می چرخد و می گردد و می ماند آنجا
    او می شود من
    ***
    طعم دهانم تلخ ِتلخ است
    انگار سمی قطره قطره
    رفته میان تاروپودم
    این لکه ها چیست؟
    بر روح ِ سرتاپا کبودم!
    ای وای پیش از آنکه از این سم بمیرم
    باید که از دست خودت دارو بگیرم
    ای آنکه داروخانه ات
    هر موقع باز است
    من ناخوشم
    داروی من راز و نیاز است
    چشمان من ابر است و هی باران می آید
    اما بگو
    کِی می رود این درد و کِی درمان می آید؟
    ***
    شب بود اما
    صبح آمده این دوروبرها
    این ردپای روشن اوست
    این بال و پرها
    ***
    لطفت برایم نسخه پیچید:
    یک شیشه شربت، آسمان
    یک قرص ِخورشید
    یک استکان یاد خدا باید بنوشم
    معجونی از نور و دعا باید بنوشم
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    عرفان نظر آهاري Empty رد: عرفان نظر آهاري

    پست من طرف catuyoun الخميس أبريل 23, 2009 2:47 pm

    از خدا یک کمی وقت خواست
    وای ای داد بیداد
    دیدی آخر خدا مهلتش داد


    *


    آمد و توی
    قلبت قدم زد
    هر کجا پا گذاشت
    تکه ای از جهنم رقم زد



    *


    او قسم خورد و گفت
    آبروی تو را می برد
    توی بازار دنیا
    مفت
    قلب تو را می خرد



    *


    آمد دور روح تو پیچید
    بعد با قیچی تیز نامریی اش
    پیش از آنکه بفهمی
    بالهای تو را چید









    *


    آمد و با خودش
    کیسه ای سنگ داشت
    توی یک چشم بر هم زدن
    جای
    قلبت
    قلوه سنگی گذاشت
    قلوه سنگی به اسم غرور
    بعد از آن ریخت پرهای نور
    وشدی کم کم از آسمان دور دور



    *
    برد شیطان دلت را کجا، کو؟
    قلب تو آن کلید خدا ، کو؟


    *


    ای عزیز خداوند
    پیش از آنکه درآسمان را ببندند
    پیش از آنکه بمانی
    توی این راههای به این دور و دیری
    کاش برخیزی و با دلیری
    قلب خود را از او پس بگیری.
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    عرفان نظر آهاري Empty رد: عرفان نظر آهاري

    پست من طرف catuyoun الخميس أبريل 23, 2009 2:48 pm

    عاشقانه ترين آواز کلاغ
    کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس . با صدايش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست صدايش اعتراضی بود که در گوش زمين می پيچيد.
    کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را . کلاغ از کائنات گله داشت.کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازيبايی ها تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمی شود . کلاغ غمگينانه گفت : کاش خداوند این لکه سياه را از هستی می زدود و بالهايش را می بست تا ديگر آواز نخواند.
    خدا گفت : صدايت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد نيست. فرشته ها با صدای تو به وجد می آيند . سياه کوچکم! بخوان ! فرشته ها منتظر هستند. و کلاغ هيچ نگفت .
    خدا گفت : سياه چونان مرکب که زيبايی را از آن می نويسند و تو اين چنين زيبايی ات را بنويس و اگر نباشی جهان من چيزی کم دارد. خودت را از آسمانم دريق نکن. و کلاغ باز خاموش بود.
    خدا گفت : بخوان! برای من بخوان. اين منم که دوستت دارم سياهی ات را و خواندنت را.
    و کلاغ خواند. اين بار اما عاشقانه ترين آوازش را خدا گوش داد و لذت برد و جهان زيبا شد."

    عرفان نظر آهاری

      اكنون الأحد مايو 19, 2024 10:51 pm ميباشد