بیضایی و برخوانیاش از چکامهای در خون
علیرضا ذیحق
يادداشتي بر فيلم "وقتي همه خوابيم "* ساخته ي بهرام بيضايي
چكامه با دستي پاك و اما رنجوراز درد،دلي ترس خورده دارد و نجات،درپي لبخند، مرگ بر عشق رادر ديوار كوچه ملتفت نيست. سخن از" بيضائي " است و فيلم " وقتي همه خوابيم ". بيضائي در آغاز فيلم " نجات " را از زندان بيرون مي آوَرَد و اما مگر كجاي اين خاك و ورا، بر بنديان رنج، بندي ديگر نيست ؟ حرف از حقوق آدمي نيست، موجوديت اوست كه در خطر افتاده. انسان، متاعي قاچاق شده وخواهرِ ِنجات، در آن سوي خليج،قلك پول گشته است. كسي انتظار " نجات "را نمي كشد كه همه در فكر خويشتن اند. برادر به فكر متاعيست كه فروخته و نجات،فقط وقتي خوب است كه در پشت ميله ها به گناهي ناكرده مصلوب است. نجاتي كه پيش از اين هم،طالعي غمين داشته است. مردي كه در شب آزادي اش ودر رويارويي اش با واقعيت، پيش از آن كه دستهاي او خون شود،زن اش " ترنج" به انتحار برخاسته كه بي سيرتي اش را پايان دهد و نجات،به نجاتي كه او قول اش را داده بود برسد.
به قول نجات " قرار بود بدهي را جور كند و بكشدم بيرون.به جبران خرابكاري هاي برادرش كه ضمانت او را كرده بودم. اما اون خودش را نبخشيد و خود زني كرد. "
اما در پندار قانون و مردم،او محكوم است و همچنان نجاتي نيست. تا كه بعد از پنج سال و سه روز، با برگ تبرئه، در نخستين گام اش به جامعه، شهر را در حصار آينه هایي مي بيند با پنجره ها و ميله ها یی كه كسي بي آزار، اذن نَفَس ندارد. درخود فرو مي رود و مي گويد : " مانده ام كه آن تو بهتر بود يا بيرون. كاش جرمي كرده بودم كه سزاوار آن ميله ها بودم ! خواهرم رفته آن ور آب. وقتي بردنَم 11 سالش بود. چطوري به پولي دست مي زنند كه خواهرم مي فرستد ؟ بايد خيال كنم كابوسي بود كه ميتوانست بدتر از اين باشد. "
اما نجات در اجتماعي كه او را به چشم سطل آشغال مي نگرند،به "چكامه" برمي خورَد. چكامه اي كه مزاحم دارد و ديريست كه لبخند از او گريخته است. شوهر و فرزندش را در تصادفي از دست داده و تنهاي تنهاست با دستاني كبود از سوزن. مرتب با تهديد،پابه پايش مي آيند كه رضايت او را بگيرند و اما اوكه رضايت را مساوي رضايت به مرگ عزيزان اش مي داند،دنبال يك گريز است و خوب مي داند كه" مرگ، تنها چيزي يه كه نجاتش مي ده ".چكامه به" نجات" از خواهرش مي گويد. خواهري كه لبخند نام اش است و بايد كه كشته شود. كسي كه آلوده است و زمين خورده و در هم شكسته. خواهري كه در ادامه می بینیم جز خودِ خودش نيست و از نجات مي خواهد كه او را از پاي در آوَرَد. اما نجات،جنس اش از ابريشم است و تيغ را بر نمي تابد. تا كه نقشه عوض مي شود و برادران چاووشي كه برادر زن نجات بودند و به خون او تشنه تا به قولي خون را با خون بشويند وتقصير هاي خود و بي ناموسي خواهرشان را زير لفافي از سنتي مقبول بپوشانند،وارد گود مي شوند. چكامه به ريخت نجات در مي آيد و با جامه ي او،جلوي سينمايي كه ديريست سوخته و ساخته و حالا به فروش مي رسد،از پشت چاقو مي خورَد و وقتي "نجات" مي رسد كه چكامه سخت از نفس افتاده است و زمزمه اش، حبابي زيرآب است :
" لبخندي وجود نداشت. داشتم عاشقت مي شدم. اما اين حق شوهر و پسرم نبود... تو نجات يافتي !"
اين اما همه ي قصه نبود. زيرا بيضايي، وقتي درگير موضوعي مي شود فكرش ديگر،آن نيست كه بخواهد آن را،آن ورِ آب ها آب كند. با رگ و پوست اش در بطن مسئله مي خزد و فيلم اش،وسعت و ژرفايي مي يابد كه ابتدا و فرجام نمي شناسد. آن را با تاريخ و جامعه مي آميزد و حاصل كارش، نبوغ و جاودانگي را سلام مي دهد. كاري به اين كه خوشايندِ نظرِ ِمن و يا يك منتقد پرسنلی و یا جشنواره اي حركت كند ندارد و سعي مي كند كه خود و انديشه اش را به مسلخي از سلایق ديگران بدل نسازد. اثر او بياني نمادين مي يابد و فيلم در لحظاتي با پشت صحنه گره مي خورد و مي بيني كه كسي جاي خودش نیست و زمانه،تداعي گر شعري از اخوان ثالث مي شود كه مي گويد : " من اينجا بس دلم تنگ است / و هر سازي كه مي بينم بدآهنگ است... " و بي اختيار ياد " سيد " مي افتي در فيلم " گوزنها " كه انگار در روح " لبخند " حلول كرده و همچنين سينماركس آبادان كه هنگام اكران " گوزنها "، سوخت و خاكستر شد و اكنون،در مقابل يك سينماي سوخته هستي وزني مي بيني كه با مرگ اش،احتضاراين سينما را با آلبومي از شاهنامه و اسطوره ها كه به مثابه هویت ملی وتاريخ پرپيچ و خم سينماي ايران است يادت مي اندازد.
در وقتي همه خوابيم،سينما نيز خوابيده و گيشه شده حرف مفت. تا فيلمي كليد مي خورد،چون سيبي كه در هوا چرخ بخورد،فيلم نيز مضامين متفاوتي مي يابد. فيلم را همان لحظه مي شود فروخت و با اعمال ِ خط و خطوط و سلیقه ها، جان آن ر ا گرفت و در پيله اي از مقررات و قراردادها،شبه هنرمندان را به ميدان آورد. پاياني خوش و امید مندانه براي فيلم تصوير كرد و باسرخوردگي هنرمندان واقعي كه ذوق،علم،تجربه و قابليت كار دارند،از سينمايي كه ذات اش هنر است و انديشه، فاصله گرفت.
در بخشي ازپشت صحنه ي فيلم،نقش اول مرد را كه نمي خواهد نقشي كليشه اي ايفا كند را كنار مي زنند و در نمايي ديگر،چهره ي جديدي را كه برادران ذاكري مي آورند و تمام خرج و مخارج و حتي سود فيلم را جرنگي از پيش مي پردازند،وارد فيلم مي كنند و تمام سكانس ها و پلان ها دوباره با همان چهره ي جديد گرفته مي شود و درست روزي كه نقش اول زن بايد بميرد، تهيه كننده ها راضي نمي شوند كه بميرد و نا چار قصه هم عوض مي شود و كارگردان فيلم، مضطرب و سرخورده،همچون یکی ازحواريون مسيح كه خود را در تصليب عيسي،گيج و منگ و گناهكار مي پنداشت با خود مي گويد :
" افتخار نمي كنم كه ايستادم وديدم و ساكت ماندم."
نمي شود " وقتي همه خوابيم "را ديد و همچنان در خواب ماند و به " شايد وقتي ديگر " اميد بست و به " رگبار "ي كه در " سگ كشي " بود نينديشيد. " مسافران " با " غريبه و مه " در راه اند و " چريكه تارا" همچنان در محاق.
در سينماي بيضائي، قصه ها هميشه قرص و محكم اند و ايجازكلام و تصوير،آنها را به شاعرانگي پيوندميزند. استعاره ها جابه جا، دنياي فيلم را گسترده مي سازند
در سينماي بيضائي،قصه ها هميشه قرص
و محكم اند و ايجازكلام و تصوير،آنها را به شاعرانگي پيوندميزند
و تصاوير، سمبليك تر از آني مي شوند كه به چشم فرهيختگان و هنر شناسان،ديده نشوند. يعني
در سينماي بيضائي،قصه ها هميشه قرص
و محكم اند و ايجازكلام و تصوير،آنها را به شاعرانگي پيوندميزند
با گريز از كليشه ها، به اصولي در زيبايي شنا سي دست مي
يازد كه نشانه ها،پي در پي روح تماشاچي را تسخير مي كنند. بي آن كه اين نشانه ها،تماشاچي عادي را آزاري برساند. براي مثال در اول فيلم كه نجات از محبس آزاد مي شود،روي ديوارزندان،اين نوشته را مي بينيم كه " زندان،مدرسه اجتماع است " و درجامعه نيز اين نوشته رو ديوار است كه " اجتماع خودش مدرسه است. " و يا در ديالوگي كه زن فيلم بعد از كشمكش هايي كه به زخم روح اوانجاميده و با دخترش دارد،نهایت هوشمندی بکار فته است. خصوصا جايي كه دخترش مي پرسد : " حالاباز مي خواهي من بزرگ شوم ؟ "
اما چيزي كه نشد بگويم و اشاره به آن ضروري است، تكرار حماسه ها به شكلي امروزي در كارهاي بيضايي است. مثلا "نجات " وقتي بالا سر "چكامه " مي رسد كه خون او سنگفرش ها را رنگين كرده و این آيا همان " نوشدارو و مرگ سهراب " درشاهنامه و نقاشي هاي قهو خانه اي نيست ؟ آيا تداوم آن جوانمرگي، همچنان با روح ايراني سرشته است ؟ من جوابي جز اين ندارم كه شمارا به اكران " وقتي همه خوابيم " دعوت كنم و همگي به اين بينديشيم كه چرا در مرگْ هنگام ِ " چكامه "، مردان همه،لرزان اند وافيوني وزنان آن چنان خموش و گنگ ؟ و چراآخرین حرف چکامه،با نجات است که گره می خورد و آن هم در ازدحامِ گامها ؟ **