gallerybanoo

هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.

دل خواسته ها


    محمد اقبال لاهوري يا علامه اقبال

    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    محمد اقبال لاهوري يا علامه اقبال - صفحة 2 Empty رد: محمد اقبال لاهوري يا علامه اقبال

    پست من طرف catuyoun الثلاثاء ديسمبر 28, 2010 5:43 pm

    ازخواب گران خیز!
    ۱
    اي غنچه خوابيده، چو نرگس نگران خيز!
    کاشانه ما رفت به تاراج، غمان خيز!
    از ناله مرغ چمن، از بانگ اذان، خيز!
    از گرمي هنگامه آتش نفسان، خيز!
    از خواب گران، خواب گران، خواب گران، خيز!
    از خواب گران، خيز!


    ۲
    خورشيد که پيرايه به سيماي سحر بست
    آويزه به گوش سحر از خون جگر بست
    از دشت و جبل قافله‌ها رخت سفر بست
    اي چشم جهان‌بين به تماشاي جهان، خیز!
    از خواب گران، خواب گران، خواب گران، خیز!
    از خواب گران، خیز!


    ۳
    خاور همه مانند غبار سر راه‌ي است
    يک ناله خاموش و اثر باخته آهي است
    هر ذره اين خاک، گره خورده نگاه‌ي است
    از هند و سمرقند و عراق و همدان، خيز!
    از خواب گران، خواب گران، خواب گران، خيز!
    از خواب گران، خيز!


    ۴
    درياي تو، درياست؟ که آسوده چو صحراست
    درياي تو، درياست؟ که افزون نشد و کاست
    بيگانه ز آشوب و نهنگ است، چه درياست؟
    از سينه چا کش، صفت موج روان، خيز!
    از خواب گران، خواب گران، خواب گران، خيز!
    از خواب گران، خيز!


    ۵
    اين نکته گشاينده اسرار نهان است
    ملک است تن خاکي و دين روح روان است
    تن زنده و جان زنده، ز ربط تن و جان است
    با خرقه و سجاده و شمشير و سنان، خيز!
    از خواب گران، خواب گران، خواب گران، خيز!
    از خواب گران، خيز!


    ۶
    ناموس ازل را، تو امين‌ي، تو امين‌ي!
    داراي جهان را، تو يساري، تو يمين‌ي
    اي بنده خاکي، تو زمان‌ي، تو زمين‌ي
    صهباي يقين درکش و، از دير گمان، خيز!
    از خواب گران، خواب گران، خواب گران، خيز!
    از خواب گران، خيز!


    ۷
    فرياد ز افرنگ و، دلاويزي افرنگ
    فرياد ز شيريني و، پرويزي افرنگ
    عالَم همه ويرانه، ز چنگيزي افرنگ
    معمار حرم، باز به تعمير جهان، خيز!
    از خواب گران، خواب گران، خواب گران، خيز!
    از خواب گران، خيز!

    کتاب زبور عجم / ص
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    محمد اقبال لاهوري يا علامه اقبال - صفحة 2 Empty رد: محمد اقبال لاهوري يا علامه اقبال

    پست من طرف catuyoun الثلاثاء ديسمبر 28, 2010 5:46 pm

    نقش آرزو و آرمان در رشد وجودی انسان
    زندگانی را بقا، از مدعاست
    کاروان‌اش را دَرا، از مدعاست

    زندگی، در جستجو، پوشیده است
    اصل او، در آرزو، پوشیده است

    آرزو را، در دل خود، زنده دار
    تا نگردد، مشت خاک تو، مزار

    آرزو، جان جهان رنگ و بوست
    فطرت هر شی، امین آرزوست

    از تمنا، رقص دل، در سینه‌ها
    سینه‌ها، از تاب او، آئینه‌ها

    طاقت پرواز بخشد، خاک را
    خضر باشد، موسی ادراک را

    دل، ز سوز آرزو، گیرد حیات
    غیر حق، میرد، چو او گیرد حیات

    چون ز تخلیق تمنا، باز ماند
    شهپرش بشکست و، از پرواز ماند

    آرزو، هنگامه آرای خودی
    موج بیتابی، ز دریای خودی

    آرزو، صید مقاصد را، کمند
    دفتر افعال را، شیرازه بند

    زنده را، نفی تمنا، مرده کرد
    شعله را، نقصان سوز، افسرده کرد

    چیست اصل دیدهٔ بیدار ما
    بست صورت لذت دیدار ما

    کبک، پا، از شوخی‌ی رفتار یافت
    بلبل، از سعی نوا، منقار یافت

    نی، برون از نیستان، آباد شد
    نغمه، از زندان او، آزاد شد

    عقل ندرت‌کوش و گردون تاز چیست
    هیچ میدانی، که این اعجاز، چیست

    زندگی، سرمایه‌دار، از آرزوست
    عقل، از زائیدگان بطن اوست

    چیست نظم قوم و آئین و رسوم
    چیست راز تازگی‌های علوم

    آرزوئی کو به زور خود شکست
    سر ز دل بیرون زد و، صورت به بست

    دست و دندان و دماغ و چشم و گوش
    فکر و تخییل و شعور و یاد و هوش

    زندگی مرکب چو در جنگاه باخت
    بهر حفظ خویش، این آلات ساخت

    آگهی از علم و فن مقصود نیست
    غنچه و گل از چمن مقصود نیست

    علم از سامان حفظ زندگی است
    علم از اسباب تقویم خودی است

    علم و فن از پیش خیزان حیات
    علم و فن از خانه زادان حیات

    ای از راز زندگی بیگانه ، خیز
    از شراب مقصدی مستانه خیز

    مقصدی، مثل سحر تابنده‌ای
    ماسوی را آتش سوزنده‌ای

    مقصدی، از آسمان بالاتری
    دل‌ربائی، دل‌ستانی، دل‌بری

    باطل دیرینه را، غارتگری
    فتنه در جیبی، سراپا محشری

    ما، ز تخلیق مقاصد، زنده ایم
    از شعاع آرزو، تابنده ایم


    کتاب اسرار خودی / ص ۰۰
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    محمد اقبال لاهوري يا علامه اقبال - صفحة 2 Empty رد: محمد اقبال لاهوري يا علامه اقبال

    پست من طرف catuyoun الثلاثاء ديسمبر 28, 2010 5:46 pm

    نقش مبارزه در پرورش انسانی
    نوجوان‌ی، قامت‌اش، بالا چو سرو
    وارد لاهور شد، از شهر مرو

    رفت، پیش سید والا جناب
    تا رباید ظلمت‌اش را، آفتاب

    گفت: "محصور صف اعداستم
    درمیان سنگ‌ها میناستم

    با من آموز، ای شه گردون مکان
    زندگی کردن، میان دشمنان"

    پیر دانائی که در ذات‌اش جمال
    بسته پیمان محبت با جلال

    گفت: ای نامحرم از، راز حیات
    غافل از، انجام و آغاز حیات

    فارغ از اندیشه‌‌ی اغیار شو
    قوت خوابیده‌ای، بیدار شو

    سنگ چون بر خود گمان شیشه کرد
    شیشه گردید و، شکستن پیشه کرد

    ناتوان خود را اگر رهرو شمرد
    نقد جان خویش، با رهزن سپرد

    تا کجا خود را شماری، ماء و طین
    از گل خود، شعله‌ی طور آفرین

    با عزیزان، سرگران بودن، چرا
    شکوه سنج دشمنان بودن، چرا

    راست می‌گویم، عدو هم، یار تست
    هستی او، رونق بازار تست

    هر که دانای مقامات "خود"ی است
    فضل حق داند، اگر دشمن قوی است

    کشت انسان را، عدو باشد سحاب
    ممکنات‌اش را، برانگیزد ز خواب

    سنگ ره، آبست، اگر همت قویست
    سیل را، پست و بلند جاده چیست؟

    سنگ ره، گردد فسان تیغ عزم
    قطع منزل، امتحان تیغ عزم

    مثل حیوان، خوردن ، آسودن، چه سود؟
    گر به خود، محکم نه‌ئی، بودن، چه سود؟

    خویش را، چون از خودی، محکم کنی
    تو اگر خواهی، جهان، برهم کنی

    گر فنا خواهی، ز "خود" آزاد شو
    گر بقا خواهی، به "خود"، آباد شو

    چیست مردن، از "خود"ی غافل شدن
    تو چه پنداری، فراق جان و تن

    در "خود"ی کن، صورت یوسف، مقام
    از اسیری، تا شهنشاهی، خَرام

    از "خود"ی اندیش و، مرد کار شو
    مرد حق شو، حامل اسرار شو

    شرح راز، از داستان‌ها، می‌کنم
    غنچه، از زور نفس، وا می‌کنم

    «خوش‌تر آن باشد، که سر دلبران
    گفته آید، در حدیث دیگران»


    کتاب اسرار خودی ص
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    محمد اقبال لاهوري يا علامه اقبال - صفحة 2 Empty رد: محمد اقبال لاهوري يا علامه اقبال

    پست من طرف catuyoun الثلاثاء ديسمبر 28, 2010 5:46 pm

    گفتگوی ذغال و الماس
    از حقیقت، باز بگشایم دری
    با تو می گویم، حدیث دیگری

    گفت با الماس، در معدن ، زغال
    ای امین جلوه های لا زوال

    همدمیم و، هست و بود ما، یکی ‌است
    در جهان، اصل وجود ما، یکی است

    من بکان میرم، ز درد ناکسی
    تو سر تاج شهنشاهان رسی

    قدر من، از بدگلی، کمتر ز خاک
    از جمال تو، دل آئینه چاک

    روشن از تاریکی من، مجمر است
    پس، کمال جوهرم، خاکستر است

    پشت پا، هر کس مرا، بر سر زند
    بر متاع هستیم، اخگر زند

    بر سر و سامان من، باید گریست
    برگ و ساز هستیم، دانی که چیست؟

    موجه‌ی دودی، بهم پیوسته‌ای
    مایه‌دار یک شرار جسته‌ای

    مثل انجم، روی تو، هم خوی تو
    جلوه‌ها خیزد، ز هر پهلوی تو

    گاه، نورِ دیده‌ی، قیصر شوی
    گاه، زیبِ دسته‌ی، خنجر شوی

    گفت الماس: ای رفیق نکته‌بین
    تیره‌خاک، از پختگی، گردد نگین

    تا به پیرامون خود، در جنگ شد
    پخته از پیکار، مثل سنگ شد

    پیکرم، از پختگی، ذوالنور شد
    سینه‌ام، از جلوه‌ها، معمور شد

    خوار گشتی، از وجود خامِ خویش
    سوختی، از نرمی اندام خویش

    فارغ از خوف و غم و وسواس باش
    پخته، مثل سنگ شو، الماس باش

    می‌شود از وی دو عالم، مستنیر
    هر که باشد، سخت‌کوش و سخت‌گیر

    مشت خاکی، اصلِ سنگِ اَسود است
    کو سر از جیب حرم، بیرون زد است

    رتبه‌اش، از طور، بالاتر شد است
    بوسه‌گاهِ اسود و احمر شد است

    در صلابت، آبروی زندگی است
    ناتوانی ، ناکسی، ناپختگی است


    کتاب اسرار خودی / ص
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    محمد اقبال لاهوري يا علامه اقبال - صفحة 2 Empty رد: محمد اقبال لاهوري يا علامه اقبال

    پست من طرف catuyoun الثلاثاء ديسمبر 28, 2010 5:47 pm

    خودی
    ای که مثل گل، ز گل بالیده‌ای
    تو هم از بطن خودی زائیده‌ای

    از خودی مگذر، بقا انجام باش
    قطره‌ای می‌باش و، بحر آشام باش

    تو که از نور خودی، تابنده‌ای
    گر خودی محکم کنی، پاینده‌ای

    سود در جیب، همین سوداستی
    خواجگی، از حفظِ این کالاستی

    هستی و، از نیستی ترسیده‌ای
    ای سرت گردم، غلط فهمیده‌ای

    چون خبر دارم، ز ساز زندگی
    با تو گویم، چیست راز زندگی

    غوطه در خود، صورت گوهر، زدن
    پس ز خلوت‌گاه خود، سر بر زدن

    زیر خاکستر، شرار اندوختن
    شعله گردیدن، نظرها سوختن

    خانه سوز محنت چل ساله شو
    طوف خود کن، شعله ی جواله شو

    زندگی، از طوف دیگر، رستن است
    خویش را، بیت‌الحرم، دانستن است

    پر زن و، از جذب خاک، آزاد باش
    همچو طایر، ایمن از افتاد باش

    تو اگر، طایر نه‌ای، ای هوشمند
    بر سر غار، آشیان خود، مبند

    ای که باشی در پی کسب علوم
    با تو می‌گویم، پیام پیر روم

    "علم را بر تن زنی، ماری بود
    علم را بر دل زنی، یاری بود"

    آگهی از قصه‌ی، آخوند روم
    آنکه داد اندر حلب، درس علوم

    پای، در زنجیر توجیهات عقل
    کشتی‌اش، طوفانی "ظلمات" عقل

    موسی بیگانه‌ی سینای عشق
    بیخبر از عشق و از سودای عشق

    از تشکک گفت و از اشراق گفت
    وز حکم، صد گوهر تابنده سفت

    عقده‌های قول مشائین گشود
    نور فکرش، هر خفی را وانمود

    گرد و پیش‌اش بود، انبار کتب
    بر لب او، شرح اسرار کتب

    پیر تبریزی ز ارشاد کمال
    جُست راه مکتب ملا جلال

    گفت این غوغا و قیل و قال چیست
    این قیاس و وهم و استدلال چیست

    مولوی فرمود: نادان لب ببند
    بر مقالات خردمندان مخند

    پای خویش از مکتب‌ام، بیرون گذار
    قیل و قال است این، ترا با وی چه کار

    قال ما، از فهم تو، بالاتر است
    شیشه‌ی ادراک را، روشنگر است

    سوز شمس، از گفته‌ی ملا، فزود
    آتشی از جان تبریزی گشود

    بر زمین، برق نگاه او، فتاد
    خاک، از سوز دم او، شعله زاد

    آتش دل، خرمن ادراک، سوخت
    دفتر آن فلسفی را، پاک سوخت

    مولوی، بیگانه از اعجاز عشق
    ناشناس نغمه های ساز عشق

    گفت: این آتش، چسان افروختی
    دفتر ارباب حکمت، سوختی

    گفت شیخ: ای مسلم زناردار
    ذوق و حال است این، ترا با وی چه کار

    حال ما، از فکر تو، بالاتر است
    شعله‌ی ما، کیمیای احمر است

    ساختی از برف حکمت، ساز و برگ
    از سحاب فکر تو، بارد تگرگ

    آتشی افروز، از خاشاک خویش
    شعله‌ای تعمیر کن، از خاک خویش

    علم مسلم، کامل از سوز دل است
    معنی اسلام، ترک آفل است

    چون ز بند آفل، ابراهیم، رست
    در میان شعله‌ها، نیکو نشست

    علم حق را، در قفا انداختی
    بهر نان‌ی، نقد دین، در باختی

    گرم‌رو، در جستجوی سرمه‌ای
    واقف از چشم سیاه خود، نه‌ای

    آب حیوان، از دم خنجر طلب
    از دهان اژدها، کوثر طلب

    سنگ اسود، از در بتخانه خواه
    نافه‌ی مشک، از سگ دیوانه خواه

    سوز عشق، از دانش حاضر، مجوی
    کیف حق، از جام این کافر، مجوی

    مدتی، محو تک و دو، بوده‌ام
    رازدان دانش نو بوده‌ام

    باغبانان امتحان‌ام کرده‌اند
    محرم این گلستان‌ام کرده‌اند

    گلستانی، لاله زار عبرتی
    چون گل کاغذ، سراب نکهتی

    تا ز بند این گلستان، رسته‌ام
    آشیان، بر شاخ طوبی، بسته ام

    دانش حاضر، حجاب اکبر است
    بت‌پرست و، بت‌فروش و، بت‌گر است

    پا به زندان مظاهر بسته‌ای
    از حدود حس، برون نا‌جسته‌ای

    در صراط زندگی، از پا فتاد
    بر گلوی خویشتن، خنجر نهاد

    آتشی دارد، مثال لاله، سرد
    شعله‌ای دارد، مثال ژاله، سرد

    فطرت‌اش، از سوز عشق، آزاد ماند
    در جهان جستجو، ناشاد ماند

    عشق افلاطون، علت‌های عقل
    به شود از نشترش، سودای عقل

    جمله عالم، ساجد و مسجود عشق
    سومنات عقل را محمود عشق

    این می دیرینه، در میناش نیست
    شور "یارب"، قسمت شب‌هاش نیست

    قیمت شمشاد خود، نشناختی
    سرو دیگر را بلند انداختی

    مثل نی، خود را ز خود، کردی تهی
    بر نوای دیگران، دل می‌نهی

    ای گدای ریزه‌ای، از خوان غیر
    جنس خود می‌جوئی از، دکان غیر

    بزم مسلم، از چراغ غیر، سوخت
    مسجد او، از شرار دیر، سوخت

    از سواد کعبه، چون آهو، رمید
    ناوک صیاد، پهلویش درید

    شد پریشان برگ گل چون بوی خویش
    ای ز خود رم کرده، باز آ، سوی خویش

    ای امین حکمت اُم‌الکتاب
    وحدت گمگشته‌ی خود، بازیاب

    ما که دربان حصار ملت‌ایم
    کافر از ترک شعار ملت‌ایم

    ساقی دیرینه را ساغر شکست
    بزم رندان حجازی بر شکست

    کعبه آباد است، از اصنام ما
    خنده‌زن کفر است، بر اسلام ما

    شیخ در عشق بتان، اسلام باخت
    رشته‌ی تسبیح، از زنار ساخت

    پیرها پیر از بیاض مو شدند
    سخره بهر کودکان کو شدند

    دل ز نقش لااله، بیگانه‌ای
    از صنم های هوس، بتخانه‌ای

    می‌شود، هر مو درازی، خرقه پوش
    آه ازین، سوداگران دین فروش

    با مریدان، روز و شب، اندر سفر
    از ضرورت‌های ملت، بی‌خبر

    دیده‌ها بی‌نور، مثل نرگس‌اند
    سینه‌ها، از دولت دل، مفلس‌اند

    واعظان هم صوفیان منصب پرست
    اعتبار ملت بیضا شکست

    واعظ ما، چشم بر بتخانه دوخت
    مفتی دین مبین، فتوی فروخت

    چیست یاران، بعد ازین، تدبیر ما
    رخ، سوی میخانه دارد، پیر ما


    کتاب اسرار خودی / ص ۰۰
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    محمد اقبال لاهوري يا علامه اقبال - صفحة 2 Empty رد: محمد اقبال لاهوري يا علامه اقبال

    پست من طرف catuyoun الثلاثاء ديسمبر 28, 2010 5:48 pm

    نیایش
    ای چو جان، اندر وجود عالمی
    جان ما باشی و، از ما می رمی

    نغمه از فیض تو، در عود حیات
    موت در راه تو، محسود حیات

    باز، تسکین دل ناشاد شو
    باز، اندر سینه‌ها، آباد شو

    باز، از ما خواه، ننگ و نام را
    پخته‌تر کن، عاشقان خام را

    از مقدر، شکوه‌ها داریم ما
    نرخ تو بالا و، ناداریم ما

    از تهیدستان، رخ زیبا مپوش
    عشق سلمان و بلال، ارزان فروش

    چشم بی‌خواب و، دل بی‌تاب ده
    باز ما را، فطرت سیماب ده

    آیتی بنما، ز آیات مبین
    تا شود اعناق اعدا، خاضعین

    کوه آتش‌خیز کن، این کاه را
    ز آتش ما سوز، غیر الله را

    رشته‌ی وحدت، چو قوم از دست داد
    صد گره بر روی کار ما فتاد

    ما پریشان در جهان، چون اختریم
    همدم و بیگانه، از یکدیگریم

    باز این اوراق را، شیرازه کن
    باز آئین محبت، تازه کن

    باز ما را، بر همان خدمت گمار
    کار خود، با عاشقان خود سپار

    رهروان را، منزل تسلیم بخش
    قوت ایمان ابراهیم بخش

    عشق را از شغل لا آگاه کن
    آشنای رمز الاالله کن

    من که بهر دیگران، سوزم چو شمع
    بزم خود را گریه آموزم چو شمع

    یارب آن اشکی که باشد دلفروز
    بیقرار و مضطر و آرام سوز

    کارم‌اش در باغ و روید آتشی
    از قبای لاله شوید آتشی

    دل بدوش و، دیده بر فرداستم
    در میان انجمن، تنهاستم

    "هر کسی از ظن خود شد یار من
    از درون من نجست اسرار من"

    در جهان، یارب، ندیم من کجاست
    نخل سینایم، کلیم من کجاست

    ظالم‌ام بر خود ستم‌ها کرده‌ام
    شعله‌ای را در بغل پرورده‌ام

    شعله‌ای، غارت‌گر سامان هوش
    آتشی، افکنده در دامان هوش

    عقل را دیوانگی آموخته
    علم را سامان هستی سوخته

    آفتاب از سوز او گردون مقام
    برق‌ها اندر طواف او مدام

    همچو شبنم دیده‌ی گریان شدم
    تا امین آتش پنهان شدم

    شمع را سوز عیان آموختم
    خود، نهان از چشم عالم، سوختم

    شعله‌ها آخر ز هر مویم دمید
    از رگ اندیشه‌ام، آتش چکید

    عندلیب‌ام از شرر‌ها دانه چید
    نغمه‌ی آتش مزاجی آفرید

    سینه‌ی عصر من، از دل خالی است
    می‌تپد مجنون که محمل خالی است

    شمع را، تنها تپیدن، سهل نیست
    آه، یک پروانه‌ی من، اهل نیست

    انتظار غم‌گساری، تا کجا
    جستجوی رازداری، تا کجا

    ای ز رویت، ماه و انجم، مستنیر
    آتش خود را، ز جانم بازگیر

    این امانت، بازگیر از سینه‌ام
    خار جوهر، برکش از آئینه‌ام

    یا مرا یک همدم دیرینه ده
    عشق عالم‌سوز را آئینه ده

    موج در بحر است هم پهلوی موج
    هست، با همدم تپیدن، خوی موج

    بر فلک، کوکب ندیم کوکب است
    ماه تابان؛ سر بزانوی شب است

    روز پهلوی شب یلدا زند
    خویش را، امروز، بر فردا زند

    هستی جوئی به جوئی گم شود
    موجه‌ی بادی به بوئی گم شود

    هست، در هر گوشه‌ی ویرانه، رقص
    می‌کند، دیوانه با دیوانه، رقص

    گرچه تو، در ذات خود، یکتاستی
    عالمی، از بهر خویش، آراستی

    من، مثال لاله‌ی صحراستم
    درمیان محفلی، تنهاستم

    خواهم از لطف تو، یاری، همدمی
    از رموز فطرت من، محرمی

    همدمی، دیوانه‌ای، فرزانه‌ای
    از خیال این و آن، بیگانه‌ای

    تا به جان او سپارم، هوی خویش
    باز بینم در دل او، روی خویش

    سازم از مشتی گِل خود، پیکرش
    هم صنم او را شوم، هم آزرش


    کتاب اسرار خودی / ص

      مواضيع مماثلة

      -

      اكنون الجمعة أبريل 26, 2024 2:37 pm ميباشد