gallerybanoo

هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.

دل خواسته ها


+5
elisho
nika
*masi
padme
catuyoun
9 مشترك

    دل نوشته

    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    دل نوشته - صفحة 3 Empty رد: دل نوشته

    پست من طرف catuyoun السبت يناير 24, 2009 5:15 pm

    پسربچه ای از مادرش پرسید:چرا تو گریه می کنی؟
    مادر جواب داد برای اینکه من زن هستم.

    او گفت: من نمی فهمم!مادرش اورا بغل کرد و گفت: تو هرگز نمی فهمی
    بعد پسربچه از پدرش پرسید:چرا به نظر می آـید که مادر بی دلیل گریه می کند.
    همه زنها بی دلیل گریه می کنند!این تمام چیزی بود که پدر می توانست بگوید.
    پسربچه کم کم بزرگ و مرد شد.اما هنوز درشگفت بود که چرا زنها گریه می کنند؟
    سرانجام او مکالمه ای با خدا انجام داد و وقتی خدا پشت خط آمد،او پرسید:
    خدایا چرا زنها به آسانی گریه می کنند؟
    خدا پاسخ داد:وقتی من زن را آفریدم،گفتم او باید خاص باشد
    من شانه هایش را آنقدر قوی آفریدم تا بتواند وزن جهان را تحمل کند
    و در عین حال شانه هایش را مهربان آفریدم تا آرامش بدهد.
    من به او یک قدرت درونی دادم
    تا وضع حمل و بی توجهی که بسیاری اوقات از جانب بچه هایش به او می شود را تحمل کند.
    من به او سختی را دادم که به او اجازه می دهد وقتی که همه تسلیم شدند او ادامه بدهد
    و از خانواده اش به هنگام بیماری و خستگی و بدون گله و شکایت مراقبت کند.
    من به او حساسیت عشق به بچه هایش را در هر شرایطی حتی وقتی بچه اش او را به شدت آزار داده است ارزانی داشتم.
    من به او قدرت تحمل اشتباهات همسرش را دادم و او را از دنده همسرش آفریدم تا قلبش را حفظ کند.
    من به او عقل دادم تا بداند که یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی رساند.
    اما گاهی اوقات قدرتها و تصمیم گیری هایی را برای ماندن بدون تردید در کنار او امتحان می کند.
    سرانجام اشک را برای ریختن به او دادم.
    این مخصوص اوست تا هروقت که لازم شد از آن استفاده کند.
    پسرم می بینی که زیبایی زن در لباسهایی که می پوشد
    ودر شکلی که دارد یا به طریقی که موهایش را شانه می زند نیست.
    زیبایی زن باید در چشمانش دیده شود.
    چون درچه ای است به سوی قلبش، جائیکه عشق سکونت دارد.
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    دل نوشته - صفحة 3 Empty رد: دل نوشته

    پست من طرف catuyoun السبت يناير 24, 2009 5:17 pm

    همیشه فقط کمی دل کندن لازم است!

    یک شرکت صوری بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که تنها یک پرسش داشت. پرسش این بود :
    شما در یک شب طوفانی سرد در حال رانندگی از خیابانی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس در حال عبور هستید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند.
    یک پیرزن که در حال مرگ است.

    یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است.

    یک خانم/آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید.


    شما می‌توانید تنها یکی از این سه نفر را برای سوار نمودن بر گزینید. کدامیک را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را بطور کامل شرح دهید.

    برای دیدن پاسخ روی عکس زیر کلیک کنید اما قبل از دیدن پاسخ لطفا خوب فکر کنید.:

    http://xs135.xs.to/xs135/09020/javab145.jpg
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    دل نوشته - صفحة 3 Empty رد: دل نوشته

    پست من طرف catuyoun السبت مارس 21, 2009 2:06 pm

    شعري از شاعري گمنام با تشكر از استاد بهروز و توضيحات ايشان گه در ذيل آمده است


    استاد بهروز : شاعر اين شعر زيبا ، صابر سرابي است كه در 19 سالگي به جرم عضويت در حزب توده ايران اعدام شد . من اين شعر را از ميان دفترهاي ايشان واقع در منزلشان در روستايي در سراب پيدا كردم و در يك سايت نوشتم كه يادي باشه از اين شاعر خوب و توانا .


    تو خوبي به همان شكل كه من مي خواهم
    شايد اين قدر كه من مي گويم نيستي خوب و قشنگ
    ليك سخن مجنون است
    كه به ليلي بايد ز نگاه تر مجنون نگريست
    هر شبانگاه كه من چشم مي بندم و
    خود را با تو سر آن قله كوه همسفر مي بينم ،
    باز آن صخره سرد قد علم كرده و
    ماه خنده به لب
    ديدگان بگشوده در آيينه شفاف سپهر
    مي شمارم همه شب من رقم اخترها را
    عدد من همه شب از رقم اختران يك عدد بيشتر است
    و تو آن يك بيشي

    من نفسهاي ترا
    بهر آرامش اين قلب تب آلوده خواهانم . . .
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    دل نوشته - صفحة 3 Empty رد: دل نوشته

    پست من طرف catuyoun السبت أبريل 11, 2009 6:27 pm

    دل نوشته - صفحة 3 42-18121330

    دوستت مي دارم بي آنكه بخواهمت.
    سالگشتگي ست اين
    كه به خود در پيچي ابروار
    بغري بي آنكه بباري؟
    سالگشتگي ست اين
    كه بخواهيش بي آنكه بفشاريش؟
    سالگشتگي ست اين؟
    خواستنش
    تمناي هر رگ
    بي آنكه در ميان باشد خواهشي حتي؟
    نهايت عاشقي ست اين؟
    آن وعده ديدار در فراسوي پيكرها؟

    الف.بامداد.
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    دل نوشته - صفحة 3 Empty رد: دل نوشته

    پست من طرف catuyoun السبت أبريل 18, 2009 4:15 pm

    دکلمه متن عشق یعنی تو

    با تو بودن به من درس عشق را آموخت !

    با تو بودن وفادار ماندن را برایم معنا کرد !

    اینک قلبی دارم سرشار از محبت و عشق ، که همچو چشمه در وجود گرمت میجوشد!

    تو را که دارم ، زندگی مال من است ، حالا که عاشقم ، همه ی قلبت

    در اختیار من است!

    صدای گرمت آرامش وجود من است ، راز قلبهای ما کلام جاودانه ی عشق است!

    با تو بودن یعنی یک عمر به عشق تو زنده بودن !

    میگویند دنیا دو روز است ، حالا که تو مال منی ، دنیا برایم همیشگیست !

    از آن لحظه که تو آمدی ، یک لحظه نیز احساس تنهایی نکرده ام ،

    دیگر غمی نیست در قلبم ، همه ی قلبم را عشق تو فرا گرفته است !

    چه آرامشی دارم ، این زندگی را تنها با تو میخواهم ، بی تو بودن را هیچگاه ،

    حتی یک لحظه نیز باور ندارم!

    آهنگ زندگی ام صدای نفسهای تو است ، نفسهای تو تضمین

    یک عمر زنده بودن من است!

    عشق یعنی تو ، جز تو در قلبم کسی جایی ندارد ، با تو یکرنگ هستم ،

    دو رنگی در عشق معنایی ندارد!

    یک قلب دارم ، تو را دارم و یک احساس زیبا ، احساسم را تقدیم به قلبم میکنم ،

    تا ابراز کند به تو یک دنیا محبت و وفا!

    تو به من ثابت کردی که بهترینی ، دیگر به انتظار شکست نمی نشینم،

    ایمان آورده ام به تو ، دیگر به استقبال تنهایی نمیروم!

    با تو بودن به من آموخت که تا نفس در سینه دارم ، دوستت دارم!
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    دل نوشته - صفحة 3 Empty رد: دل نوشته

    پست من طرف catuyoun الخميس أبريل 23, 2009 1:48 pm

    ای یار بی قرارم تا کی ز در درآیی

    چشمی به کوچه دارم چشمی به درکجایی

    جان بی قرار و خسته ف تن خسته و شکسته

    دل منتظر نشسته ، تا باز کی برآیی

    تا باز برنشینی کی بر رواق چشمم

    تا باز کی بيآیی آغوش برگشایی

    تا جان به عشق دادم، دل برتو برگشادم

    کی می رسی به دادم ، ای داد از جدایی

    تا عاشقيست كارم دست از تو برندارم

    اي يار بي قرارم كي جلوه مي نمايي

    تا نيستي غمينم ، دردست در كمينم

    اي يار من همينم ، با من نگو چرائي

    باز آ و جان من باش ، تاب و توان من باش

    امشب از آن من باش ، تا صبح روشنايي



    تا صبح روشنايي

    شاعر : امیرحسن سعیدی

    از آلبوم معجزه باران با اجراي بيژن بيژني و موسيقي روشن روان
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    دل نوشته - صفحة 3 Empty رد: دل نوشته

    پست من طرف catuyoun الخميس أبريل 23, 2009 2:39 pm

    دل نوشته - صفحة 3 3077175-md

    در انتظار آن چنان روز
    روزي اگر فرمان مرگ آيد كه اي مرد
    از اين همه عضوي كه اكنون در تن توست
    يك عضو رابگزين و باقي را رها كن
    مي پرسم از تو
    از بين اعضايي كه داري
    آيا كدامين عضو را برمي گيزيني
    آيا كدامين را به خدمت مي گماري ؟
    از بين مغز و قلب و گوش و ديده و دست
    آيا به دنبال كدامينت نظر هست ؟
    آيا تو مغز خسته را برمي گيزيني ؟
    مغزي كه كارش جز خيال بي ثمر نيست
    آيا تو چشم بي زبان را مي پسندي ؟
    چشمي كه در فرياد خاموشش اثر نيست
    آيا تو قلب شرمگين را دوست داري؟
    قلبي كه جز عاشق شدن هيچش هنر نيست
    آيا تو گوش بينوا را مي پذيري ؟
    گوشي كه گر از ياوه ها و برنتابد
    رندانه در تحسين او گويند : كر نيست
    زنهار ،‌ زنهار
    زينان مباد هيچ يك را برگزيني
    زيرا كه از اينان نصيبت جز ضرر نيست
    زيرا كه در اينان هنر نيست
    اما اگر از من بپرسي
    من دست را بر مي گزينم
    دستي كه از هر گونه بند آزاد باشد
    دستي كه انگشتانش از پولاد باشد
    دستي كه گاهي سخت بفشارد گلو را
    دستي كه با خون پاس دارد آبرو را
    دستي كه آتش ذر سياهي برفروزد
    دستي كه پيش زورگويان مشت گردد
    مشتي كه لب ها را به دندان ها بدوزد
    مشتي كه همچون پتك آهنگر بكوبد
    سندان سرد آسمان را
    مشتي كه در هم بشكند با ضربه ي خويش
    آيينه ي جادوگران را
    آري ، اگر از من بپرسي
    من مشت را بر مي گزينم
    شايد كه فريادي برآيد از گلويي
    با مشت خشم آلود من پيوند گيرد
    آنگاه ، لبخندي صفاي اشك يابد
    آنگاه ، اشكي پرتو لبخند گيرد
    در انتظار آنچنان روز
    بگذار تاپ يمان ببنديم
    بگذار تا با هم بگرييم
    بگذار تا با هم بخنديم
    اشك تو با لبخند من همداستان باد
    مشت تو چون فرياد من بر آسمان باد
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    دل نوشته - صفحة 3 Empty رد: دل نوشته

    پست من طرف catuyoun السبت يونيو 06, 2009 10:06 am

    اینه




    تنها

    اینه اتاق تو

    پیر نشانم نمی دهد

    این جیوه را به اکسیر اغشته ای

    تا شیر مرگ از تو بنوشم

    هر بار

    جوانترم می کنی

    امروز کوچکتر

    فردا کودک تر

    گهواره ام در این اتاق تاب می خورد

    خواب اوازی بخوان

    رویاهای ندیده

    بر پلکهایم سنگینی می کنند

    پوشیده تر از سنگ

    نر مایی دارد تماشایت

    و چه زیباست دیدارد

    یک رو تر از شیشه

    هیچ مشامی رد خوابهای معطر شده ام را

    نخواهد یافت

    انگونه که دوست می داری بخوابم بیا

    چه شکوهی دارد تماشایت .

    بارانی بی ابر

    افتابی بی خورشید

    کمانه رنگی - از من
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    دل نوشته - صفحة 3 Empty رد: دل نوشته

    پست من طرف catuyoun الأحد يونيو 07, 2009 2:34 am

    بگردید ، بگردید ، درین خانه بگردید
    دراین خانه غریبند ، غریبانه بگردید
    یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود
    جهان لانه ی او نیست پی لانه بگردید
    یکی ساقی مست است پس پرده نشسته ست
    قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید
    یکی لذت مستی ست ، نهان زیر لب کیست ؟
    ازین دست بدان دست چو پیمانه بگردید
    یکی مرغ غریب است که باغ دل من خورد
    به دامش نتوان یافت ، پی دانه بگردید
    نسیم نفس دوست به من خورد و چه خوشبوست
    همین جاست ، همین جاست ، همه خانه بگردید

    هوشنگ ابتهاج
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    دل نوشته - صفحة 3 Empty رد: دل نوشته

    پست من طرف catuyoun الخميس يونيو 25, 2009 3:58 pm

    بگُذار من تو را
    باخود ببرم
    به شکر خواب ِ خیال...
    پشت ِ باغ ِ ملکوت ِ احساس!
    تو:
    کلامی به زبان آر ، پر از خلسه ِ خواب ،
    لحظاتی گذران
    اما،
    ناب
    درحصار کلمات ،
    کوچه سار ِمهتاب...
    وقت ِ خواب ِ گل ِ نیلوفر ِ بیدار ِ سحر
    درپناه ِ شب ِ خاموش تر ازچشم ِ خدا: به نگاه ِنگران ِ من و تو...
    قدر یک بوسه :
    هوس
    قدر یک دست فشردن :
    احساس
    قدر یک عمر :
    سکوت...
    و
    به اندازه ِ یک جرات ِممنوع:
    هراس!
    وبه حکم ِ((همگان رفته به تاراج)) ، به باد ِ ((دیروز...)):
    هرچه باد ِ ((امروز...!))
    بِگُذار من تو را
    با خود ببرم
    به شکر خواب ِ خیال ...!

    نوش جان هرکه شد
    ج.ف.هبوط
    تابستان 84
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    دل نوشته - صفحة 3 Empty رد: دل نوشته

    پست من طرف catuyoun الجمعة سبتمبر 18, 2009 3:48 am

    من لاکپشتم

    با قدم های آهسته می روم . با آنکه همیشه به دویدن فکر می کنم. اما آهسته می روم . آهسته ی آهسته. و لاک انزوای خود را به پشت می کشم. از دشتی به دشتی. ازسنگی به سنگی. از چاله ایی به چاله ای. از چاهی به چاهی ... میروم. آهسته می روم. با آنکه به دویدن فکر می کنم. جانوران زیادی مرا هم بازی خود کردند. با هر دست گزند آن ها به لاک انزوای خود فرو می رفتم. به تنهایی خود پناه می بردم. اما دیگر لاک بر پشتم سنگینی می کند. خسته شدم از این وبال. راستی اگر این لاک را نداشتم چه می شد؟ همه فکر می کنند دلم مانند لاکم است. نمی دانند دل لاک پشت حتی از پرزهای بال پروانه هم مخملی تر است. اااوخ. یک جانور دیگر. نه، این بار دیگر نه. دست به من نزن. دست هایت بوی آشنایی نمی دهند. باز هم باید به سیاه چال خود فرو روم. نه. به لاکم دست نزن. بگذار به حال خود باشم.ای وای، دنیا چرا وارانه شده است. حال تمام زمین به روی دوش من است . من وارانه ام ، با آنکه به دویدن فکر می کنم ...
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    دل نوشته - صفحة 3 Empty رد: دل نوشته

    پست من طرف catuyoun الجمعة سبتمبر 18, 2009 3:48 am

    پنجره ها را بسوزان

    دروغ می گویند

    آن سوی شیشه ها

    ولی سرابی است از رهایی و امید
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    دل نوشته - صفحة 3 Empty باقی فسانه است . . .

    پست من طرف catuyoun الجمعة سبتمبر 18, 2009 4:02 am

    باقی فسانه است . . .

    هفتاد باب از هفت مصحف برنبشتم

    این فصل را خواندم ورق را درنبشتم

    از شش منادى رازِ هفت اختر شنیدم

    این رمز را از پنج دفتر برگزیدم

    این بانگ را از پنج نوبت‏زن گرفتم

    این عطر را از باد در برزن گرفتم

    این جاده را با ریگ صحرا پویه کردم

    این ناله را با موج دریا مویه کردم

    این نغمه را با جاشوان سند خواندم

    این ورد را با جوکیان هند خواندم

    این حرف را در سِحرِ بودا آزمودم

    این ساحرى را با یهودا آزمودم

    از باغ اهل وجد چیدم این حکایت

    با راویان نجد دیدم این روایت

    این چامه را چون گازران از بط شنیدم

    وین شعر را چون ماهیان از شط شنیدم

    شط این نوا را در تب حیرت سروده است

    وین نغمه را در بستر هجرت سروده است

    دانی که مردان مسافر کم شکیبند

    هم در زمین هم آسمان هرجا غریبند

    دانی که در غربت سخن ها عاشقانه ست

    این فصل را با من بخوان باقى فسانه است

    این فصل را بسیار خواندم عاشقانه است...

    این فصل را بسیار خواندم عاشقانه است...
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    دل نوشته - صفحة 3 Empty رد: دل نوشته

    پست من طرف catuyoun الجمعة سبتمبر 18, 2009 4:04 am

    شعری از استاد بادکوبه ای جواب کاملی است به تحرکات عوامفریبانه باند احمدی نژاد برای پاسداشت (!) نوروز، این تنها سنت به جا مانده از فرهنگ اصیل ایرانی که هنوز با هیچ دین و آیین و فرهنگ دیگری آلوده نشده است.

    وقتی تو می گویی وطن، من خاک بر سر می کنم
    گویی شکست شیر را از موش باور میکنم
    وقتی تو میگویی وطن، بر خویش می لرزد قلم
    من نیز رقص مرگ را با او به دفتر می کنم
    وقتی تو می گویی وطن، یکباره خشکم می زند
    وان دیده ی مبهوت را با خون دل تَر می کنم
    بی کوروش و بی تهمتن با ما چه گویی از وطن
    با تخت جمشید کهن من عمر را سر می کنم
    وقتی تو می گویی وطن، بوی فلسطین می دهی
    من کی نژاد عشق با، تازی برابر می کنم
    وقتی تو می گویی وطن، از چفیه ات خون می چکد
    من یاد قتل نفس با الله و اکبر می کنم
    وقتی تو می گویی وطن، شهنامه پرپر می شود
    من گریه با فردوسی آن پیر دلاور می کنم
    بی نام زرتشت مَهین، ایران و ایرانی مبین
    من جان فدا از بهرآن یکتا پیمبر می کنم
    خون اوستا در رگ فرهنگ ایران می دود
    من آیه های عشق را، مستانه از بر می کنم
    وقتی تو می گویی وطن، خون است و خشم وخودکشی
    من یادی از حمام خون در تَلِ زَعتَر (اردوگاهی در فلسطین) می کنم
    ایران تو، یعنی لباس تیره عباسیان
    من رخت روشن بر تن گلگون کشور می کنم
    ایران تو با یاد دین، زن را به زندان می کشد
    من تاج را تقدیم آن بانوی برتر می کنم
    ایران تو شهر قصاص و سنگسار و دارهاست
    من کیش مهر و عفو را تقدیم داور می کنم
    تاریخ ایران تو را شمشیر تازی می ستود
    من با عدالتخواهیم یادی ز حیدر میکنم
    ایران تو می ترسد از، بانگ نوایِ نای و نی
    من با سرود عاشقی آن را معطر می کنم
    وقتی تو می گویی وطن، یعنی دیار یار و غم
    من کی گل"امید"را نشکفته پر پر می کنم


    اين مطلب آخرين بار توسط catuyoun در الخميس أكتوبر 11, 2012 4:16 am ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    دل نوشته - صفحة 3 Empty رد: دل نوشته

    پست من طرف catuyoun الجمعة سبتمبر 18, 2009 4:07 am

    ..
    ...
    ....
    .....
    ......
    .......
    بعضی‌ها شعرشان سپید است، دلشان سیاه،
    بعضی‌ها شعرشان كهنه است، فكرشان نو،
    بعضی‌ها شعرشان نو است، فكرشان كهنه،
    بعضی‌ها یك عمر زندگی می‌كنند برای رسیدن به زندگی،
    بعضی‌ها زمین‌ها را از خدا مجانی می‌گیرند و به بندگان خدا گران می‌فروشند.
    بعضی‌ها حمال كتابند،
    بعضی‌ها بقال كتابند،
    بعضی‌ها انبارداركتابند،
    بعضی‌ها كلكسیونر كتابند
    بعضی‌ها قیمتشان به لباسشان است، بعضی به كیفشان و بعضی به كارشان،
    بعضی‌ها اصلا‏ قیمتی ندارند،
    بعضی‌ها به درد آلبوم می‌خورند،
    بعضی‌ها را باید قاب گرفت،
    بعضی‌ها را باید بایگانی كرد،
    بعضی‌ها را باید به آب انداخت،
    بعضی‌ها هزار لایه دارند
    بعضی‌ها ارزششان به حساب بانكی‌شان است،
    بعضی‌ها همرنگ جماعت می‌شوند ولی همفكر جماعت نه،
    بعضی‌ها را همیشه در بانك‌ها می‌بینی یا در بنگاه‌ها.
    بعضی‌ها در حسرت پول همیشه مریضند،
    بعضی‌ها برای حفظ پول همیشه بی‌خوابند،
    بعضی‌ها برای دیدن پول همیشه می‌خوابند،
    بعضی‌ها برای پول همه كاره می‌شوند.
    بعضی‌ها نان نامشان را می‌خورند،
    بعضی‌ها نان جوانیشان را میخورند،
    بعضی‌ها نان موی سفیدشان را میخورند،
    بعضی‌ها نان پدرانشان را میخورند،
    بعضی‌ها نان خشك و خالی میخورند،
    بعضی‌ها اصلا نان نمیخورند،
    بعضی‌ها با گلها صحبت می‌كنند،
    بعضی‌ها با ستاره‌ها رابطه دارند.
    بعضی ها صدای آب را ترجمه می‌كنند.
    بعضی ها صدای ملائك را می‌شنوند.
    بعضی ها صدای دل خود را هم نمی‌شنوند.
    بعضی ها حتی زحمت فكركردن را به خود نمی‌دهند.
    بعضی ها در تلاشند كه بی‌تفاوت باشند.
    بعضی ها فكر می‌كنند چون صدایشان از بقیه بلندتر است، حق با آنهاست.
    بعضی ها فكر میكنند وقتی بلندتر حرف بزنند، حق با آنهاست.
    بعضی ها برای سیگار كشیدنشان همه جا را ملك خصوصی خود می‌دانند.
    بعضی ها فكر میكنند پول مغز می‌آورد و بی پولی بی مغزی.
    بعضی ها برای رسیدن به زندگی راحت، عمری زجر می‌كشند.
    بعضی ها ابتذال را با روشنفكری اشتباه می‌گیرند.
    بعضی از شاعران برای ماندگار شدن چه زجرها كه نمی‌كشند.
    بعضی ها یك درجه تند زندگی می‌كنند، بعضی‌ها یك درجه كند.
    هیچكس بی‌درجه نیست.
    بعضی ها حتی در تابستان هم سرما می‌خورند.
    بعضی ها در تمام زندگی‌شان نقش بازی می‌كنند.
    بعضی از آدمها فاصله پیوندشان مانند پل است، بعضی مانند طناب و بعضی مانند نخ.
    بعضی ها دنیایشان به اندازه یك محله است، بعضی به اندازه یك شهر،
    بعضی به اندازه كرة زمین و بعضی به وسعت كل هستی.
    بعضی ها به پز میگویند پرستیژ
    بعضی ها خیلی جورهای مختلف هستند.
    شما چطور؟ آیا شما هم از این بعضی ها هستید ؟؟؟
    .......
    ......
    .....
    ....
    ...
    ..
    .
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    دل نوشته - صفحة 3 Empty رد: دل نوشته

    پست من طرف catuyoun الجمعة سبتمبر 18, 2009 4:08 am

    قوانین مردونه

    همیشه خانم ها به امر شریف ”شرط و شروط تعیین کردن“ مشغولن. ولی حالا وقتشه که ما مردها هم تکلیف خودمون رو روشن کنیم.

    اینها قانون های ما هستن:

    توجه بفرمایید که همه قانون ها شماره ”1“ هستن

    1. خانم های محترم. سینه ها مال دید زدن هستن. ما هم همین کارو می کنیم. مگه چیه؟

    1. یاد بگیرید با توالت فرنگی کار کنید. نا سلامتی شما دختر های گنده ای هستید. اگه رویه توالت بالا بود بیارید پایین. ما مرد ها برای جی.. کردن رویه رو بالا می گذاریم، شما برای جی.. کردن رویه رو پایین می گذارین. مگه ما به شما غر می زنیم که چرا پایین گذاشتی؟

    1. پنجشنبه روز ورزشه. بعله.

    1. با شما خرید کردن ورزش نیست. ما هم دوست نداریم فکر کنیم که هست.

    1. گریه کردن یعنی باج خواستن!

    1. هر چیزی که می خواهید درست بگید. بذارید درست روشنتون کنیم:

    با گوشه زدن به جایی نمی رسین

    با کنایه زدن به جایی نمی رسین

    با حرفای مبهم به جایی نمی رسین

    صاف و پوست کنده بگین چه مرگتونه

    1. هیچ اشکالی نداره اگه سوال های ما رو با ”بله“ و ”خیر“ جواب بدین. خیلی هم خوشحال میشیم.

    1. بی زحمت فقط وقتی مشکلتون رو پیش ما بیارین که بخواهین ما حلش کنیم. ما فقط مشکل حل کردن بلدیم. اگه همدردی می خواهید برید پیش بقیه خانم ها.

    1. اگه برای 17 ماه متوالی سردرد دارید، یه چیزیتون میشه. خودتونو به دکتر نشون بدین.

    1. چیزایی که 6 ماه پیش گفتیم رو توی دعوای امروز علیه خودمون استفاده نکنین. اصلاً می دونین چیه؟ ما فقط حرفای هفته پیش یادمونه.

    1. اگه فکر می کنین چاقین خب حتماً هستین دیگه. چرا باز می پرسین؟

    1. اگه از حرف ما 2 تا برداشت می کنین و یکیش شما رو عصبانی یا غمگین می کنه، پس منظور ما این یکی نبوده، اون یکی بوده.

    1. یا از ما بخواهید یه کاری براتون بکنیم، یا بهمون بگید چطوری باید انجامش بدیم. نه هر دو تاش با هم! اصلاً اگه شما بهتر می دونید که چطور باید انجام بشه، چرا خودتون انجام نمی دین؟

    1. اگه خیلی احساس میکنین که حتماً باید یه حرفی رو بزنین، حداقل تا آگهی بازرگانی تلویزیون صبر کنین. نه وسط فیلم!

    1. کریستف کلمب از کسی آدرس نپرسید. ما هم نمی پرسیم.

    1. ما مردا فقط اسم 16 تا رنگ رو بلدیم.

    1. اگه جاییمون بخاره، می خارونیم. همینه که هست.

    1. اگه ما پرسیدیم ”چته؟“ و شما گفتین ”هیچی“، ما هم فرض می کنیم چیزیتون نیست. البته میدونیم که یه مرگیتون هست، ولی به دردسرش نمی ارزه.

    1. اگه یه چیزی می گین ولی نمی خواهین جوابشو بشنوین، پس ما هم یه جوابی می دیم که نخواهید بشنوید.

    1. وقتی می خواهیم با هم بریم بیرون، هر چی که بپوشین خوبه. به جون خودمون راست می گیم.

    1. دنبال صحبت کردن با ما نباشین مگر اینکه بخواهین راجع به یکی از موضوع های زیر حرف بزنین

    - سکس

    - ماشین

    - ورزش

    1. لباساتون کافیه.

    1. کفشاتون هم خیلی زیاده.

    1. اندام ما خیلی هم متناسبه. خپل هم خیلی خوبه.

    خانمای محترم. از اینکه این مطلب رو خوندین متشکریم. ضمناً اگه قراره امشب جدا بخوابیم اصلاً نگران نباشین. بیرون خوابیدن برای مردا مثل پیک نیکه

    لطفاً برای همه آقایون بفرستین تا یک کمی بخندن

    برای همه خانوما هم بفرستین بلکه یه چیزی یاد بگیرن
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    دل نوشته - صفحة 3 Empty رد: دل نوشته

    پست من طرف catuyoun الجمعة سبتمبر 18, 2009 4:11 am

    ثروت



    هیچ‌كس آن‌قدر ثروتمند نیست كه بتواند گذشته‌ی خود را بخرد. اسكار وایلد



    سیاست، هنر به دست آوردن پول از ثروتمندان و رای از فقرا به بهانه حفاظت هرکدام از این دو دسته از دیگری می باشد . اسکار آمرینگر



    بهتر است ثروتمند زندگی كنیم تا اینكه ثروتمند بمیریم. جانسون



    وقتی ثروتمندان جنگ به پا می کنند ، این فقرا هستند که می میرند . ژان پل سارتر



    و کدامین ثروت است که محفوظ بدارید تا ابد؟
    آنچه امروز شما راست ، یک روز به دیگری سپرده شود.
    پس امروز به دست خویش عطا کنید ، باشد که شهد گوارای سخاوت ، نصیب شما گردد ، نه مرده ریگی وارثانتان. جبران خلیل جبران



    ثروتمند واقعی کسی است که بخششی داشته باشد. کسی که از این عمل امتناع کند مسکینی بیش نیست. سوجین



    در زندگی ثروت حقیقی مهربانی است ، و بینوایی حقیقی خودخواهی . وینه



    خوب است آدم فقیر باشد اما سالم باشد . اما من اعتقاد دارم آدم باید هم سالم باشد و هم ثروتمند.



    بخیل برای ثروت خود نگهبان است و برای ارث انباردار . بزرگمهر



    گروهی از مردمند که اندکی از ثروت کلان خویش را می بخشند و آرزویی جز شهرت ندارند . این خودخواهی و این شهرت پرستی که به طور ناخودآگاه گرفتارش هستند بخشش آنان را ضایع می سازد . جبران خلیل جبران



    وقتی انسان آنقدر ثروتمند شد که بتواند هر چه دلش می خواهد بخرد ، می بیند معده اش بیمار است و همه چیز را هضم نمی کند . شاتو بریان



    آنکه ثروت خود را باخت ، زیاد باخته است ولی آنکه شهامت خود را باخت پاک باخته است . سروانتس



    به انسان تندرستی و ثروت بدهید ، او هر دو را در جستحوی سعادت از دست خواهد داد . پوشه



    تو ثروتمند نیستی مگر آنکه چیزی داشته باشی که با پول نتوان خرید. کارت بروکس



    دهش (بخشش )، آنگاه که از ثروت است و از مکنت ، هر چه بسیار ، باز اندک باشد ، که واقعیت بخشش ، ایثار از خویشتن است . جبران خلیل جبران



    کسی که ثروتی ندارد ، خود را دارد. فرانکلین



    ثروت و افتخاری كه از راه نامشروع به دست آمده مانند ابری زودگذر است. كنفوسیوس



    ثروت دانا ، همان علم و دانش اوست. پاسکال



    نگهداری ثروت به مراتب دشوار تراز کسب آن است. گورکی



    فقط مرد عاقل ، ثروتمند واقعی است. مثل اسپانیائی
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    دل نوشته - صفحة 3 Empty رد: دل نوشته

    پست من طرف catuyoun الإثنين أكتوبر 12, 2009 3:05 am

    روایتی خواندنی و جالب از موسی مندلسون
    موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود.قدّی بسیار كوتاه و قوزی بد شكل بر پشت داشت .
    موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد كه دختری بسیار دوست داشتنی به نام فرومتژه داشت.
    موسی در كمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیكل از شكل افتاده او منزجر بود .
    زمانی كه قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به كار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده كند.
    دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نكرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد.
    موسی پس از آن كه تلاش فراوان كرد تا صحبت كند، با شرمساری پرسید :
    -آیا می دانید كه عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟
    دختر در حالی كه هنوز به كف اتاق نگاه می كرد گفت :
    -بله، شما چه عقیده ای دارید؟
    -من معتقدم كه خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می كند كه او با كدام دختر ازدواج كند.
    هنگامی كه من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند، ولی خداوند به من گفت :
    »همسر تو گوژپشت خواهد بود .«
    درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:
    «اوه خداوندا!گوژپشت بودن برای یك زن فاجعه است.لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا كن .«
    فرومتژه سرش را بلند كرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید .
    او سالهای سال همسر فداكار موسی مندلسون بود..
    -------------------------
    می آیی و من در دل می لرزم : این چیست که در دست ِ تو پنهان است ؟ این چیست که در پای تو پیچیده ست ؟ ای آزادی ! آیا با زنجیر می آیی ؟
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    دل نوشته - صفحة 3 Empty رد: دل نوشته

    پست من طرف catuyoun الإثنين أكتوبر 12, 2009 3:07 am

    داستانی بسیار جالب از پیامبر و عزرائیل

    روزی رسول خدا صل الله علیه و آله نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
    عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:
    1- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
    2- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
    در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به کافران مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم.
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    دل نوشته - صفحة 3 Empty تو هماني که مي انديشي

    پست من طرف catuyoun الإثنين أكتوبر 12, 2009 3:15 am

    تو هماني که مي انديشي

    دل نوشته - صفحة 3 Oghab


    كوه بلندی بود كه لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یك روز زلزله ای كوه را به لرزه در آورد و باعث شد كه یكی از تخم ها از دامنه كوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید كه پر از مرغ و خروس بود.


    مرغ و خروس ها می دانستند كه باید از این تخم مراقبت كنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یك روز تخم شكست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد .

    جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نكشید كه جوجه عقاب باور كرد كه چیزی جز یك جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد كه تو بیش از این هستی. تا این كه یك روز كه داشت در مزرعه بازی می كرد متوجه چند عقاب شد كه در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می كردند. عقاب آهی كشید و گفت ای كاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز كنم.


    مرغ و خروس ها شروع كردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یك خروس هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش كه در آسمان پرواز می كردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد.
    اما هر موقع كه عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند كه رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم كم كم باور كرد.


    بعد از مدتی او دیگر به پرواز فكر نكرد و مانند یك خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.


    توهمانی كه می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی كه تو یك عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فكر نكن



    منبع : پیشنهاد یک دوست خوب




    اگر هر بار که لبخند بر لبانم می نشانی به آسمان می رفتم و ستاره ای می چیدم آسمان شب دیگر مثل کف دست بود . . .

    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    دل نوشته - صفحة 3 Empty رد: دل نوشته

    پست من طرف catuyoun الإثنين أكتوبر 12, 2009 3:38 am

    یادی از سعیدی سیرجانی (شیخ دانا)

    خبر داری ای شیخدانا که من

    خداناشناسم، خدا ناشناس

    نه سربسته گویم دراین ره سخن

    نه ازچوب تکفیردارم هراس

    زدم چون قدم ازعدم در وجود

    خدایت برم اعتباری نداشت

    خدای تو ننگین و آلوده بود

    پرستیدنش افتخاری نداشت

    خدائی بدینسان اسیر نیاز

    که برطاعت چون توئی بسته چشم

    خدائی که بهر دو رکعت نماز

    گه آید به رحم و گه آید به خشم

    خدائی که جز در زبان عرب

    به دیگر زبانی نفهمد کلام

    خدائی که ناگه شود در غضب

    بسوزد به کین خرمن خاص وعام

    خدائی چنان خودسر و بلهوس

    که قهرش کند بی گناهان تباه

    به پاداش خشنودی یک مگس

    ز دوزخ رهاند تنی پرگناه

    خدائی که با شهپر جبرئیل

    کند شهرآباد را زیرو رو

    خدائی که در کام دریای نیل

    برد لشگر بیکرانی فرو

    خدائی که بی مزد و مدح و ثنا

    نگردد به کار کسی چاره ساز

    خدا نیست بیچاره، ورنه چرا

    به مدح و ثنای تو دارد نیاز!

    خدای تو گه رام وگه سرکش است

    چو دیوی که اش بایدافسون کنند

    دل او به”دلال بازی” خوش است

    وگرنه “شفاعتگران” چون کنند؟

    خدای تو با وصف غلمان و هور

    دل بندگان را بدست آورد

    بمکر و فریب و به تهدید و زور

    به زیر نگین هرچه هست آورد

    خدای تو مانند خان مغول

    “بتهدید چون کشد تیغ حکم“

    ز تهدید آن کارفرمای کل

    “بمانند کر و بیان صم و بکم”

    چو دریای قهرش بر آید بموج

    نداند گنه کارهاز بیگناه

    به دوزخ فرو افکند فوج فوج

    مسلمان و کافر، سپید وسیاه

    خدای تو اندر حصارریا

    نهان گشته کز کس نبیند گزند

    کسی دم زند گربه چون وچرا

    به تکفیر گردد چماقش بلند

    خدای تو با خیل کروبیان

    بعرش اندرون بزمکی ساخته

    چو شاهی که از کار خلق جهان

    به کار حرمخانه پرداخته

    نهان گشته در خلوتی تو بتو

    به درگاه او جز ترا راه نیست

    توئی محرم او که از کار او

    کسی در جهان جز تو آگاه نیست

    تو زاهد بدینسان خدائی بناز

    که مخلوق طبع کج اندیش توست

    اسیر نیاز است و پابند آز

    خدائی چنین لایق ریش توست

    نه پنهان نه سربسته گویم سخن

    خدا نیست این جانور، اژدهاست

    مرنج از من ای شیخ دانا که من

    خدا ناشناسم اگر”این” خداست
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    دل نوشته - صفحة 3 Empty رد: دل نوشته

    پست من طرف catuyoun السبت ديسمبر 05, 2009 5:56 pm

    گلی را اگر می‌چینید
    گیاهی می‌میرد
    زیرا یک بار
    فقط یک بار خواب تبر را می‌بینند
    حالا آمده‌اید به خاطر چیدن گل سرخ
    ساقه نازک گل سرخ

    به خاطر کندن گل سرخ اَره آورده‌اید؟
    چرا اَره؟
    فقط به گل سرخ بگویید تو:هی !تو
    خودش می‌افتد و می‌میرد
    کشتن یک نوزاد که زهر نمی‌خواهد
    با کلاشینکف که پروانه شکار نمی‌کنند
    فقط به مادرش بگویید که شیر ندهد به یک قنداق
    و پروانه را بگذارید لای تکه‌های یخ ...

    بیژن نجدی، تار و مار گل سرخ
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    دل نوشته - صفحة 3 Empty رد: دل نوشته

    پست من طرف catuyoun السبت ديسمبر 05, 2009 5:58 pm

    مطلب زير را كه داشتم مي خوانم عجيب به فكر فرو رفتم . با خود گفتم اگر واقعا همه ما در مورد اطرافيان خود همواره اين سه صافي را رعايت كنيم چه حجم انبوهي از مشكلات پيرامون مان حل خواهد شد . چقدر از مشكلات اجتماعي ما بابت اين مساله پديد مي آيد كه سخنان مان حداقل در يكي از اين سه فيلتر مردود اعلام مي شود و ما باز دقت نمي كنيم و آن را بر زبان مي رانيم .




    شخصی نزد همسایه اش رفت و گفت: گوش کن!
    می خواهم چیزی برایت تعریف کنم.

    دوستی به تازگی در مورد تو می گفت....

    همسایه حرف او را قطع کرد و گفت:

    - قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذرانده ای یانه؟

    - کدام سه صافی؟

    - اول از میان صافی واقعیت . آیامطمئنی چیزی که تعریف می کنی واقعیت دارد؟

    -نه. من فقط آن را شنیده ام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.

    - سری تکان داد و گفت: پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذرانده ای .
    مسلما چیزی که می خواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالی ام می شود.

    - دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.

    - بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمی کند، حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است.
    آیا چیزی که می خواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم می خورد؟

    - نه، به هیچ وجه!

    همسایه گفت: پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    دل نوشته - صفحة 3 Empty رد: دل نوشته

    پست من طرف catuyoun السبت ديسمبر 05, 2009 6:04 pm

    جزه لبخند - آنتوان دوسنت اگزوپري




    در يكي از خاطراتش مي نويسد كه او را اسير كردند و به زندان انداختند او كه از روي رفتارهاي خشونت آميز نگهبانها حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد مينويسد :" مطمئن بودم كه مرا اعدام خواهند كرد به همين دليل بشدت نگران بودم . جيبهايم را گشتم تا شايد سيگاري پيدا كنم كه از زير دست آنها كه حسابي لباسهايم را گشته بودند در رفته باشد يكي پيدا كردم وبا دست هاي لرزان آن را به لبهايم گذاشتم ولي كبريت نداشتم . از ميان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم . او حتي نگاهي هم به من نينداخت درست مانند يك مجسمه آنجا ايستاده بود . فرياد زدم "هي رفيق كبريت داري؟ " به من نگاه كرد شانه هايش را بالا انداخت وبه طرفم آمد . نزديك تر كه آمد و كبريتش را روشن كرد بي اختيار نگاهش به نگاه من دوخته شد .لبخند زدم ونمي دانم چرا؟ شايد از شدت اضطراب، شايد به خاطر اين كه خيلي به او نزديك بودم و نمي توانستم لبخند نزنم . در هر حال لبخند زدم وانگار نوري فاصله بين دلهاي ما را پر كرد ميدانستم كه او به هيچ وجه چنين چيزي را نميخواهد ....ولي گرماي لبخند من از ميله ها گذشت وبه او رسيد و روي لبهاي او هم لبخند شكفت . سيگارم را روشن كرد ولي نرفت و همانجا ايستاد مستقيم در چشمهايم نگاه كرد و لبخند زد من حالا با علم به اينكه او نه يك نگهبان زندان كه يك انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هواي ديگري پيدا كرده بود .

    پرسيد: " بچه داري؟ " با دستهاي لرزان كيف پولم را بيرون آوردم وعكس اعضاي خانواده ام را به او نشان دادم وگفتم :" اره ايناهاش " او هم عكس بچه هايش را به من نشان داد ودرباره نقشه ها و آرزوهايي كه براي آنها داشت برايم صحبت كرد. اشك به چشمهايم هجوم آورد . گفتم كه مي ترسم ديگر هرگز خانواده ام را نبينم.. ديگر نبينم كه بچه هايم چطور بزرگ مي شوند . چشم هاي او هم پر از اشك شدند. ناگهان بي آنكه كه حرفي بزند . قفل در سلول مرا باز كرد ومرا بيرون برد. بعد هم مرا بيرون زندان و جاده پشتي آن كه به شهر منتهي مي شد هدايت كرد نزديك شهر كه رسيديم تنهايم گذاشت و برگشت بي آنكه كلمه اي حرف بزند.


    يك لبخند زندگي مرا نجات داد
    catuyoun
    catuyoun
    Admin


    تعداد پستها : 1950
    Age : 57
    Registration date : 2008-02-27

    دل نوشته - صفحة 3 Empty رد: دل نوشته

    پست من طرف catuyoun السبت ديسمبر 05, 2009 6:05 pm

    ا من که می دانم او چه کسی است
    پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
    پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشيم جائی از بدنت آسیب ديدگي يا شکستگی نداشته باشه "
    پیرمرد غمگین شد، گفت خيلي عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
    پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
    او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافي دير شده نمی خواهم تاخير من بيشتر شود !
    يكي از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
    پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
    پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
    پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است

      اكنون الأحد مايو 19, 2024 2:16 pm ميباشد