به بهانه سیزدهمین سالگرد درگذشت علی حاتمی - بخش دوم
ساعت ٦:۱٠ ب.ظ روز دوشنبه ۱٦ آذر ۱۳۸۸
نگاه نوستالژیک به هویت از دست رفته
"سوته دلان" نمایشی دیگر از حفظ فرهنگ و سنت های ایرانی است در ایران تجدد زده بعد از جنگ جهانی دوم که همچنان در اغلب خانواده های این آب و خاک حفظ می شد. در اجتماعی که سینما و تصنیف و اتوبوس به عنوان مظاهر تجدد غرب رسوخ کرده بود اما همچنان آداب سنتی خانواده های ایرانی سرجای خود بود ، زندگی در کنار همدیگر چند خانوار در یک خانه قدیمی ، روضه های شب های جمعه ، ناهارهای دسته جمعی ، تفأل به حافظ و مجاور شدن در خراسان و ... تا رسم جانشینی پسر بزرگ خانه به جای پدر از دست رفته ...
حبیب آقا ، ظروف سنتی مجالس عزا و عروسی مردم را کرایه می دهد و به خاطر برادر کوچکتر و عقب مانده اش ، سالیان سال از ازدواج و تشکیل زندگی خانوادگی پرهیز کرده است. از علائق و حقوق خویش گذشته تا خانواده ای را حفظ کند. در این میان ، مادر خانواده یعنی آقازاده خانم از همه اعضای خانواده ، آرامش بیشتری دارد. او علیرغم درد شدید پا و کهنسالی ، اما به خاطر دعای کمیل شب های جمعه ، همه این دردها را تحمل می کند.
حاتمی تجدد را در "سوته دلان" پیکره ای ناقص و فاسد تصویر می کند . مجید عاشق فیلم های تارزان است و تحت تاثیر این فیلم های برای زن بلیط فروش پشت گیشه ، رویاهایی دور و دراز در سر می پروراند و چه کنایه تکان دهنده ای است که متوجه می شود ، آن زن ، معلول جسمی بوده و نمی تواند او را همراهی نماید! و سوی دیگر تجدد مذکور در فاحشه خانه دکتر و نسخه دواچی ، نشان داده می شود و سرانجام همه این دردمندهای تجدد و تمدن امروز به یکی از مظاهر سنتی پناهگاه در این سرزمین یعنی بقاع متبرکه و در فیلم "سوته دلان" به امامزاده داوود پناه می برند تا مجددا تحولی در حالشان پدید آید اگرچه "همه عمر دیر رسیده اند" !
اما مرحوم علی حاتمی ، هجوم تجدد فرنگی به هویت ایرانی را تنها به اشغال فیزیکی ایران توسط قوای بیگانه منحصر نمی سازد بلکه این اشغال را به صورت نفوذ فکری و روحی نیز تصویر می کند . همان نفوذی که در معنای ادبیات سیاسی امروز و به قول جوزف نای ( نظریه پرداز آمریکایی) توسط قدرت نرم صورت می گیرد. نخستین تلاش های این قدرت نرم در همان دوران قاجار و اعزام محصلین و سیاسیون ایرانی به غرب ظاهرا جهت تحصیل یا ارتباط سیاسی و در واقع برای عضویت در محافل فراماسونری صورت گرفت. با گسترش روابط میان ایران و اروپا، جذابیت هایی در آن سوی مرزها برای نوروشنفکران ایرانی نمایان گردیده بود. محافل و انجمنهای ماسونی از جمله این مظاهر جذاب تمدن غرب برای این دسته از شبه روشنفکران به شمار میرفت که بسیاری از محصلان و تحصیل کرده های ایرانی را جلب خود کرد و آنان را تا به مرحلهی شیفتگی و گاه سرسپردگی فراماسونری پیش برد. براساس همین خودباختگی و شیفتگی بود که تشکیلات مخفی ماسونی از زمان میرزا ملکم خان با کمک شبه روشنفکران اروپا دیده، برای فراهم آوردن زمینه های فکری و تاریخی طرح مفصلی که کانون های استعماری از اواسط قرن نوزدهم میلادی در سر داشتند تا به طور کامل منطقه خاورمیانه را به چنگ آورده و برای تشکیل دولت جهانی یهود زمینه سازی نمایند، حرکتی سیستماتیک را آغاز کردند.
در فیلم "حاجی واشنگتن" که ماجرای اعزام نخستین سفیر ایران به آمریکاست ، جلوه هایی از این نوع شیفتگی و خودباختگی را در اولین سخنان حسینقلی میرزا( همان سفیر اعزامی) شاهد هستیم که در اولین شب اقامتش در واشنگتن و در مقابل زرق و برق این شهر ، مات و مبهوت چنین زبان به ستایش می گشاید:
"...شب روشن ، شب تابان ، چراغان است انگار هر شب اینجا ، عید است همه اوقات ، مردم تازه از حمام درآمده ، پاکیزه ، رخت نو برتن ، واشنگتن شهر سور و نور و سرور ، اینجا جای دگر است. عمارت گلی هیچ نیست ، چراغ همه برق است . استامبول که جای خود دارد ، پاریس و وینه (وین) ، ابرقو هستند پیش واشنگتن..."
این نوع توصیفات حاصل از شگفت زدگی را همین امروز هم می توانید در سخنان و نوشته جات جماعت شبه روشنفکر درباره به اصطلاح پیشرفت های کشورهای غربی بخوانید اما مرحوم حاتمی به این سخنان شیفته وار حسینقلی میرزا بسنده نکرده و به تدریج در طول فیلم،واقعیات وحقیقت آن سوی پرده زرق و برق غربی رابه چشم او و همفکرانش می نشاند. و بالاخره در انتهای فیلم آنجا که حاجی واشنگتن ، سرخورده و مایوس و همه چیز از کف داده ، مشغول شستن سرخپوستی است که به سفارتخانه او پناه آورده ، گویی دیگر چشمانش به واقعیات تجدد غربی باز شده ، فارغ از آنچه در ابتدای ورودش به واشنگتن برزبان جاری ساخته بود ، می گوید :
"...گریختگان ممالک خارجه در آمریکا جمع و طرح این دولت متحده را انداخته اند. یک نفر بومی ینگه دنیای قدیم ، برای تماشا اینجا پیدا نمی شود ، مثل عقاب که دانه برچیند و لاشه بگیرد ، همه را خورده اند. این قوه آکله و مرض جذام این ها در هرجا برسد ، همین حالت را دارد. به دوستی وارد می شوند و مثل خناس در تمام دل ها وسواس می کنند..."
نهایت این نفوذ خناسانه را علی حاتمی به شکل شبه کاریکاتوری در فیلم "جعفرخان از فرنگ برگشته" تصویر می نماید و منادیان تمدن و تجدد غرب را مضحکه می کند. جعفرخان که پسر اکبرچلویی است وقتی پس از چندین سال از تحصیل در فرنگ باز می گردد ، این گونه معرفی می شود:
"...محقق ، مورخ ، جامعه شناس ، منجم و ستاره باز ، مبتکر طرح جزع و فزع و متخصص دهان شویی جرم های فریادی ، یابنده حلقه گمشده دارویی ، کاشف نوترون همیشه بهار ، مبشر غیرت زدایی خاوری ، پرفسور چلویی ایرانی الاصل و ..."
جعفرخان قرار است "جعفرآباد" را براساس یک ساختار مدرن غربی به "نیوجف" تبدیل نماید. جعفرخان به جز یک سری حرف های قلمبه و سلمبه هیچ صحبت دیگری نمی تواند بکند ، گویی در دوران تحصیلش ، مغز شویی هم شده است. او مرغ داری و گاو داری و زمین های زراعی را خراب می کند و بیمارستان سلف سرویس تاسیس می نماید که در آن هرکس خود را معالجه کند! چراغ راهنمایی و رانندگی برای گوسفندان نصب می کند ، علائم راهنمایی برای پرندگان قرار می دهد ، کلاس آموزش الفبای موجودات فضایی به جای مدارس معمول به راه می اندازد ، مغازه های مک دونالد پفکی و بوتیک البسه مدرن تاسیس می کند که به همه اهالی لباس نایلونی می فروشند و آنها را در لباس فضایی آموزش نظامی می دهد !! اولین محصول تکنولوژی مدرنش هم "سوزن نخ جراحی " است که گفته می شود حاصل همکاری علمی و صنعتی بین 3 کشور بزرگ است ! سوزن ساخت کشور شوروی ، نخ از آمریکا و انسان شگرف نیوجف هم نخ کن این سوزن است!!
اما هنگامی که دیگر حنای جناب جعفرخان فرنگ زده نزد اهالی ، رنگ باخته و حکم به اخراج او از جعفرآباد داده شده ، طی مصاحبه ای با خبرنگاران می گوید: (لطفا این بخش را با دقت بخوانید و مقایسه کنید و ببینید تا چه حد به مصاحبه های رسانه ای برخی فرنگ رفته های امروز شباهت دارد و آنگاه به نبوغ مرحوم حاتمی درود بفرستید و فاتحه ای برای آمرزش روحش بخوانید )
"جعفر خان : خروج من اولین زنگ خطره ، فرار مغزها. مردی که قدرت تمیز نداره ، لیاقت بالا رفتن هم نداره . چرا وقتی میشه برای یک سوئدی متمدن خدمت کرد ، روح و جانش رو یک اندیشمند برای یک آدم نابخرد مایه بگذاره. خردمندان در جهان فراوانند و خریداران خرد ، خردمندانند..."
حاتمی به خوبی و با هوشمندی ، تناقض های پایان ناپذیر تجدد وارداتی غربی در زندگی انسان ایرانی را در کادر دوربینش قرار می دهد و سنت را اصلی ترین مایه حفظ هویت و ارزش های فرهنگی یک ملت می داند.( یاد آن سکانس افتتاحیه فیلم "ویلن زن روی بام" نورمن جیسون می افتم که توپول در حالی که درباره "سنت" آواز می خواند ، موقعیت آدم ها در زندگی شان را مثل شرایط ویلن زنی برروی لبه یک بام شبیه می کند که هر لحظه در خطر از دست دادن تعادل و افتادن است و به نظر او سنت ها می تواند تعادل آدم ها را برروی بام زندگی حفظ می کند)
قابل تامل ترین مثال در باب نگاه محوری حاتمی به سنت برای حفظ هویت و ریشه ها ، سکانس های حقنه کردن آداب و رسوم به اصطلاح متجددانه ای است که در اولین قسمت سریال "هزار دستان" ، عمو نشاط ( کارمند اداره احصاییه ) می خواهد در روز سرشماری عمومی به برادرزاده اش نصرالله یاد بدهد. اگرچه نصرالله خان در ابتدا بسیار راغب به آموزش و یادگیری آن اصول است ولی به تدریج آنها را با اصل و هویت خانوادگی ، سنن ملی و اعتقادات دینی اش در تناقض می بیند و به عمویش می گوید که به همان شغل بازار بر می گردد که شاگردی دکان پدرش ، هزار مرتبه به نوکری دیگران شرف دارد.
اما آخرین جملات نصرالله خان در باب آداب و رسوم اداره جاتی غربی شنیدنی است که حکایت از کلافگی و آشفتگی وی در برابر آنهمه قواعد و ضوابط دست و پاگیری دارد که در فرهنگ رایج آن روزگار ( و بسیاری از دوران دیگر) اصول تمدن قلمداد شده و می شود!
نصرالله خان پس از ترک عمویش و بازکردن کراوات تحمیلی به خود می گوید :
"...کراوات بزن ، صورتت رو تیغ بنداز ، خم شو ، راست شو ، دروغ و دغل بگو ، حق و ناحق کن. فردا یک وجب جا ، جواب خدا ، پل صراط و تو این دنیام بشو عمو ، عملی ، اجاره نشین ، دست به دهن..."
سراسر "هزار دستان" مشحون است از اینگونه برخوردها بین روابط فضای تهران قدیم با روزگار نو. چراکه حاتمی به قول خود ، در "هزار دستان" ، تاریخ را به روایت مردم نقل کرده ، تاریخی که از قاب و قدح مرغی و سفره ترمه و تنگ دوغ تراش دار ، سماور برنجی و قندان دردار ورشو و بعد از آن آداب سر سفره و تجمع های قهوه خانه ای و کنار گذر و عشق های پاک دختر عمو و پسر عمو می آید.
این روایت مردمی از سنت های حیات بخش ایرانی ، در فیلم "مادر" شکل ملموس تری می یابد. خانواده ای که درون زندگی متجددانه امروز از یکدیگر گسسته شده ، با همت مادری که اواخر عمرش را سپری می کند از مظاهر شهرنشینی تمدن شهری امروز یعنی آپارتمان های تنگ و ویلاهای فراخ و آسایشگاههای روانی و خانه سالمندان و ...در خانه قدیمی و سنتی خود بار دیگر شکل و شمایل یک خانواده را به خود می گیرند. جلال و همسرش غرق در روزمره گی تجدد ، روزانه فرصت دیدار یکدیگر را نداشته و حرف هایشان خطاب به هم را برروی نوار کاست ضبط کرده و به گوش هم می رسانند. محمد ابراهیم ، زن و فرزندانش را غرق نعمت و پول کرده و همین اشرافیت موجب شده که آنها نیز از یکدیگر دور شده و هر دم مرگ همدیگر را آرزو می کنند. ماه منیر از شکست در 3 تجربه ناموفق خود در ازدواج هایش بازمی گردد و جمال که از جنوب و تبعیدگاه پدر می آید تنها فرزندی است که بوی پدر را می دهد. پدری ارتشی به نام سلطان حسینقلی خان ناصری که به دلیل نافرمانی در اجرای دستور شلیک به تظاهرات مسجد گوهر شاد علیه قانون کشف حجاب رضاخانی ( از جدی ترین مواجهه های خشونت بار تجدد وارداتی علیه سنت های دینی و ملی ایرانی ) تبعید شد و همان تبعید از هم پاشیدگی خانواده را به همراه آورد.
بخشی از گفت وگوی حسینقلی خان و همسرش سارا ( همان مادر فیلم) که در عین لطافت و ظرافت دیالوگ ها ، نمونه ای درخشان از عزت مداری ایرانی(در مقابل خود باختگی تجددگرایان) به شمار می آید ، چنین است:
"...حسینقلی: با خودت نمی گی ، کاش شوهرم به اون ماموریت نمی رفت؟
سارا : نه
حسینقلی: تمرد من رو از حکم تیراندازی قبول داری؟
سارا : بله.
حسینقلی: ولی عاقبت اون جماعتی که پناه آورده بودند به مسجد گوهر شاد به خاک و خون افتادند.
سارا : فرمان آتش را گلوی دیگری صادر کرد نه حنجره شریف شوهر من.
حسینقلی: یعنی دنیام را به آخرت فروختم.
سارا: نه ، صاحب منصب بودین ، شدین صاحب نام. در همان حمایل غل و زنجیر هم سردارین. حالا ستاره های شرف رو بر پیشانی دارید ، فقط چند تا پولک را از دوشتون برداشتن..."
و بالاخره در "دلشدگان" ، مرحوم علی حاتمی ، قهرمان های خود را به قلب تمدن و تجدد غرب بده و برای ضبط آوازهای ملی و سنتی شان ، آنها را در آب و آتش می اندازد که علیرغم قول و قرار های قبلی ، دلالان غربی به وعده های خود عمل نکرده و گروه موسیقی ایرانی در تنگنای شرایط و علیرغم همه فداکاری های مالی و جانی ، به عسر و حرج افتاده و پس از درگذشت آوازه خوان گروه یعنی طاهرخان بحر نور ، همگی در سانحه غرق شدن کشتی ، کشته می شوند.
اما در میانه این سرگذشت تراژیک ، ملاقات طاهرخان بحر نور با شاهزاده خانمی ترک مسلمان و نابینا ، گویی هسته اصلی همه این قصه است. طاهر در حالی که آوازی با شعری از حافظ می خواند به طور اتفاقی با شاهزاده خانم برخورد می کند و گویی همه گمشده هایش را پیدا می نماید. همچنانکه آن شاهزاده خانم به نام لیلا چنین نشان می دهد:
"...لیلا: تا پیش از این آواز جز شب و تاریکی چیزی نبود. روشنی با این آواز آمد که مرا بیدار کرد. مال کیست؟
طاهر : عشق
لیلا: حکایت دل؟ از چه غمی صحبت می کند ؟ عیشق؟
طاهر : آشیان مرغ دل ، زلف پریشان تو باد.
لیلا: آشیان مرغ دل ، زلف پریشان اوند دور ؟ من؟ لیلا؟
طاهر : همسایه کشور من.
لیلا: اما باز هم بیگانه. من یک شاهزاده خانم ام . یک ترک مسلمان. چشمهایم دچار یک بیماری است.
طاهر : پس آمدید پاریس برای معالجه.
لیلا: پاریس مرا معالجه نکرده . خودم ، خودم را معالجه کردم . تا پیش از این آواز چیزی جز شب نبود و تاریکی . روشنی با این آواز آمد که مرا بیدار کرد..."
حاتمی در قلب تمدن غرب ، آواز و شعری ایرانی را باعث درمان شاهزاده خانمی مسلمان و ترک می داند. همان آوازی که حکایت لسان الغیب را روایت می کند:
"...ارعنون ساز فلک رهزن اهل هنر است چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم
گل به جوش آمد و از می نزدیمش آبی لاجرم زآتش حرمان و هوس می جوشیم
حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما بلبلانیم که در موسم گل خاموشیم.."
طاهر خان بحر نور در اوج دیالوگی عاشقانه از هویت شاهزاده خانم ترک ، به عنوان "همسایه کشور من" نام می برد و به برخوردش با او معنایی ورای فرد و شخص می بخشد و از طرف دیگر شاهزاده خانم ترک نابیناست و در دل تمدن غربی ، راهی برای درمان خود نیافته و اینک با شعر و ترانه ای ایرانی ، شفا پیدا کرده است.
با توجه به سرگذشت مشترک دوملت ایران و ترک که در دورانی ، اصلی ترین قدرت های سیاسی و نظامی در شرق عالم بودند و این موقعیت آنها ، تمامی قدرت غرب صلیبی را به چالش کشیده بود و از همین رو با طرح و برنامه ای دراز مدت از عصر صفویه به شکستن این قدرت همت گماردند ؛ اول با به جان هم انداختن دو ملت ایران و عثمانی و سپس در طی جنگ جهانی اول ، ابتدا عثمانی را نابود کرده و خاورمیانه خود را تشکیل دادند تا به سهولت از درونش ، رژیم اسراییل بتواند سربرآورد و از طرف دیگر بر هر دو ملت ، رژیم های دست نشانده و به قولی "Puppet State" یعنی دولت های عروسکی گماردند.
شاید با توجه به نوع دیالوگ های حاتمی در "دلشدگان" ، این نگاه حسرت خوارانه و در عین حال آرمانی به رابطه دو ملت ایران و ترک (که به شکل برخورد طاهر خان بحر نور و شاهزاده خانم لیلا روی می دهد) ، تفسیری چندان ذهنی از صحنه های فوق نباشد. خصوصا که طاهر خان در آخرین آوازش در پای پلکان سالن اپرا و در آخرین لحظات زندگی اش باز با شعری از حافظ چنین می خواند :
"...غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو
تو کافر دل نمی بندی نقاب زلف و می ترسم
که محرابم بگرداند ، خم آن دلستان ابرو
اگرچه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری
به تیر غمزه صیدش کرد ، چشم آن کمان ابرو."