تماشاي شهر از آن بالابالاها
ناصر صفاريان
چند سال پيش كه ابراهيم حاتميكيا فيلم تندوتيز آژانس شيشهاي را ساخته بود، در جلسهاي پس از نمايش فيلمش به نكتة مهمي اشاره كرد كه در تمام سالهاي قبل، حرف دل بسياري از سينماگران برآمده از دل انقلاب بود. كارگردان خوب سينماي ايران، فيلمي ساخته بود ريشهگرفته از جامعة روز و كاملاً ميشد با تماشاي آن، به دورهاي پي برد كه از آن برميخاست. اينكه تعهد فيلمساز به كدام سو بود و سنگيني نگاه صاحب اثر به كدام سمت ميچربيد، بحث ديگريست، ولي آنچه انكارناپذير است نگاه متعهدانة حاتميكيا بود. آن روز، فيلمساز جنگ و انقلاب، از بيمسئوليتي برخي روشنفكران نسبت به وقايع پيرامونشان انتقاد داشت و به طور مشخص روي صحبتش با عباس كيارستمي بود كه چرا ميان اين همه مشكل مملكت و مردم، سرش به كوه و جنگل گرم است و موضوعهايش را به روستا ميبرد و از چيزهايي و به گونهاي حرف ميزند كه هيچ زمان و مكاني را در بر نگيرد و به كسي و به جايي بر نخورد. در ميان جمع شنونده، همه يادشان بود كه در آژانس شيشهاي مردي هست با عينك سياه و نشاني از عباس كيارستمي (با بازي مجيد مشيري)، كه در ميان غائلة گروگانگيري و هنگام صحبت از مرگ و زندگي، آرام و خونسرد جلو ميآيد و ميپرسد: «آقا ببخشيد، ساعت چنده؟» بخشي از حرف حاتميكيا، هم آن روز و هم امروز، برايم پذيرفتني بود، كه آن هم از روحيات شخصي ميآيد؛ اينكه هنر تعهد هم ميخواهد و اينكه مثلاً كيارستمي در تمام گفتهها و گفتوگوها، چه در ايران و چه در خارج، نهتنها از سياست، كه از اشاره به وضع اجتماعي و حتي فرهنگي، و در كمال تعجب از وضعيت فيلمسازي اينجا طفره ميرود و گويي در خلأ زندگي ميكند. اين شايد از نگاه منِ - نوعي - خوب نباشد، ولي به هر روي، سلايق و علايق كه به ميان آيد، حق هر كسيست كه هرچه ميخواهد بگويد و هرچه نميخواهد، پس بزند. مخاطب «هنر براي هنر» هم ميآيد اين سو و طرفدار «هنر متعهد» ميرود آن سو. بگذريم كه علاوه بر پرداختن به مفاهيم عميقي مثل مرگ و حيات، فيلم ده كيارستمي هم هست كه تصويري از زن و اجتماع امروز ارائه ميدهد؛ تصويري اتفاقاً واقعيتر و ملموستر و فراتر از آنچه در همين دعوت از مشكلات زن ميبينيم. اين ـ گونه ـ اعتراض حاتميكيا و ديگر هنرمندان نسل انقلاب، برخلاف تصور اوليه، فقط متوجه روشنفكران و غيرخوديها نبوده و خوديها و نسل انقلاب را هم در بر ميگيرد. با اين تفاوت كه اين يكي بهصراحت عنوان نميشود و حتي حفظ ظاهر به شيوة ايرانياش اتفاق ميافتد. وگرنه بهراحتي ميتوان با نگاهي به كارنامة امثال حاتميكيا و ملاقليپور دريافت نگاه انتقادي خوديها هم هرچند در محدودهاي وسيعتر نسبت به امثال بيضايي، ولي به هر حال به چشم انتقاد ديده ميشود. حالا مجيد مجيدي را ببينيد و روايتهاي خوشآبورنگش از ماهي قرمز و بوقلمون و گنجشك، و به ياد آوريد تلخي واقعيت را در نخستين فيلمش بدوك كه در آثار بعدياش رنگ باخت. طبيعيست كه در نگاه مديريتي اينجايي، با وجود خط نكشيدن بر فيلمسازاني از جنس حاتميكيا و ملاقليپور، مجيد مجيدي فراتر جلوه كند. نه فقط در اين نسل و نسل بعدي فيلمسازان با گرايش شعارهاي انقلاب، كه حتي در ميان كارگردانهايي از جنس ديگر و حتي قديميتر هم ميتوان آنهايي را عزيزتر يافت كه اهل مجادله و نقد و بحث نباشند و اساساً به سراغ موضوعهاي تقريباً ملتهب هم نروند، يا زاويهاي براي روايت برگزينند كه نه به جايي برخورد و نه به كسي. فيلمساز شهره به انتقاد و اعتراض كه حتي در فيلم قبلياش به نام پدر هم با وجود كمتوجهيهاي ساختاري و اضافه كردن فيلمي نه چندان خوب به كارنامهاش، مهر اعتراضش را پاي كار كوبيده بود، حالا به چنان خنثي بودني در نگاه ميرسد كه حاصلش ميشود مجموعة حلقة سبز و فيلم دعوت. منظور از خنثي نبودن اين نيست كه هميشه فرياد باشد و هميشه حرف پلاك و هميشه سياست. اتفاقاً اهداي قلب و بهويژه سقط جنين اصلاً موضوعهايي نيستند كه بتوان خنثي ناميدشان. پس اشكال كجاست؟ در همين تن دادن به جريان «آسّهروي» (آهسته رفتن) و بيخطري شايد. بر هر دو كار آخر حاتميكيا، چنان نگاهي حاكم است كه نه زماني در آن مشهود است و نه مكاني. البته اين هم به خودي خود بد نيست و به ماندگاري بيشتر اثر ميتواند برسد، ولي آنچه در آن سريال و در اين فيلم جلب توجه ميكند، خنثي بودنيست كه ـ گويي ـ به موضوعهاي غيرخنثي الصاق شده. گذشته از نگاه، كه از محتوا ميآيد، متأسفانه ساختار هم بيش از آنكه به سينما نزديك باشد، از جنس تلويزيون است. پيش از اين اگر به وعدة كارگردان دلخوش داشتيم كه سريالش سينماييست، حالا ميدانيم كه نهتنها آنجا اين گونه نبود، كه متأسفانه اينجا كه بايد سينما باشد هم به درد تلويزيون ميخورد. ضرباهنگ بيروني كه در تدوين حاصل شده را بگذاريد كنار ضرباهنگ دروني صحنهها، و بعد شكل بازيهاي اپيزود دوم را در نظر آوريد و يادتان بيايد كه تكيهكلامها و طعنهها و متلكها و اصلاً شكل ديالوگنويسي، از كجا ميآيد؟ ياد مجموعههاي تلويزيوني نميافتيد، و گمان نميكنيد اگر تماشاي برخي صحنهها را از دست بدهيد هيچ اتفاقي نميافتد و خيلي جاها كل جذابيت از كلمههايي ميآيد كه از زبان بازيگران ميشنويم؟ آن صداي زنگ تلفن همراه خيرانديش و آن افتادن شريفينيا در آب ديگر چيست؟ خوشساختي را اگر به معناي قابهاي خوشسروشكل و تصويرهاي پررنگولعاب بگيريم، دعوت فيلم خوشساختيست. ولي بقيه چه؟ جنس بازيهاي اپيزود دوم چرا اينقدر ناهمگون با بقيه است؟ بگذريم كه به خودي خود، اين اپيزود با اين گونه بازي و اين ميميكها و اين لهجهها، نه در غلوهاي تئاتر، كه در حركتهاي عجيب برنامههاي نمايشي تلويزيون ريشه دارد. ولي اگر فرض كنيم كه بر كليت اين اپيزود چنين منطقي حاكم است، ناهمگونياش را چه كنيم؟ و اگر دل خوش كنيم به پايان باز برخي اپيزودها و روايت مدرني كه تكهاي از يك زندگي است و لزومي به قبل و بعد ندارد، بيمنطقي حاكم بر داستان را چهگونه براي خودمان حل كنيم؟ مثلاً زن بازيگر اپيزود اول (با بازي مهناز افشار) كه شغلش به تواناييهاي بدنش متكيست و بچه را به اين دليل نميخواهد كه مزاحم پيشرفت شغلياش نشود، چرا سعي دارد اين گونه به بدنش ضربه بزند تا بچه سقط شود؟ خب، فرض ميكنيم موفق شود؛ حالا با بدن معيوب چه ميكند و پيشرفت شغلي چه ميشود؟ يا مثلاً در پايان اپيزود دوم چه اتفاقي رخ داده كه اين زوج فراري از بچه، حالا از آن خانه ميگريزند و ميروند؟ ميروند كه چه كنند؟ و اگر به بازيهاي خوب كتايون رياحي، فرهاد قائميان، مريلا زارعي و حتي بازي قابل قبول مهناز افشار اشاره كنيم، تكليف بازيهاي هميشگي و آمده از جاي ديگر (شريفينيا، خيرانديش، سحر جعفريجوزاني) و بهويژه بازي عجيب محمدرضا فروتن چه ميشود؟ ولي مشكل كار بيش از هر چيز از همان نگاه بيخطر ريشه ميگيرد. انتخاب قصههايي كه درش نه جان مادر به خطر بيفتد و نه پاي فقر به ميان آيد و نه فشار جامعه و شرايط زمانه دخيل باشد، خودبهخود از تأثيرگذاري اثر ميكاهد. و به طور قطع، خود حاتميكيا هم اين را ميداند كه دو اپيزود تلخ و واقعيتر را گذاشته براي پايان فيلم. يادتان بيايد قصة معمولي فيلم ليلا را، كه اگر روي كاغذ خوانده شود شبيه نمايشهاي تلويزيوني است، و يادتان بيايد ساختار تأثيرگذار آن را، كه چه چيزي ماندگار كرد اين قصة معمولي را. اصلاً نگاه كنيد به كوبندگي و تأثير سريال ساعت شني، كه اتفاقاً حاتميكيا يكي از اپيزودهاي فيلمش را به دليل شباهت با آن كنار گذاشت. يا اصلاً توجه كنيد به احساسبرانگيزي سرشار در فيلم برندة نخل طلاي چهار ماه، سه هفته و دو روز، كه چنان موضوع سقط جنين را مطرح ميكند كه بدون اينكه در و ديوار خيابان و شرايط زندگي به رخ كشيده شود، فضاي جامعهاي كه داستان در آن ميگذرد بهخوبي حس ميشود. بيمنطقي ديگر، نگاه يكسويهايست كه در تمام اپيزودها مرد را محكوم ميكند. ديالوگهاي عجيب زنان داستان كه گويي همه بيتقصير بودهاند در اين ماجراي حاملگي، آنقدر عجيب است كه اصلاً نميتوان فهميد از كجا ميآيد. بد بودنِ اين - گونه - نگاه زنگرايان، اصلاً ايراد نيست؛ بيمنطقياش اذيت ميكند. زن امروزيِ اپيزود اول، در پاسخ به شوهرش كه حاملگي پنگوئن را مثال ميزند، ميگويد: «اون دستكم ميدونسته بچهدار ميشه»، زن شهرستاني اپيزود دوم به شوهرش ميگويد: «چرا منو در غربت آبستن كردي؟»، زن ميانسال اپيزود سوم به شوهرش ميگويد: «آخه اين چه نوني بود گذاشتي تو سفرة من؟»، و نقطة اوجش هم صحبت دكتر متخصص زنان و منشياش است. منشي ميگويد: «هميشه مردها بچه ميخوان و زنها هم هيچ كاري نميتونن بكنن» و خانم دكتر اين گونه پاسخ ميدهد: «اين هم يه جور تجاوز جنسي محسوب ميشه!» حاتميكيايي كه در سينماي جنگش به سراغ دشمن نميرفت تا به قول خودش ندانسته نسبت به عقايد او قضاوت نكند، و در مهاجرش صبر ميكرد تا سرباز عراقي از دكل پايين بيايد و بعد دكل منفجر شود، حالا چه شده كه اين گونه يكسويه و بيمحابا پيش ميرود؟ اشكال از همان نگاه از بالاست. از همان نماي باز و عمومي، كه از بالا از شهر ميبينيم و حد فاصل اپيزودهاست. از آن بالابالاها شهر و آدمهايش را نميتوان خوب شناخت.
ماهنامه فیلم - آبان1387