مجید مجیدی
3 مشترك
مجيد مجيدي
*masi- Admin
- تعداد پستها : 445
Age : 48
Registration date : 2008-05-02
- مساهمة رقم 2
رد: مجيد مجيدي
مجيدي بچه محله معروف به "لب خط" تهران است. او در سال 1336 متولد شد و ا اخذ مدرك ديپلو طبيعي ، كار سينمايي خود را ابتدا به عنوان بازيگر و بعد به عنوان كارگرداني ناوآور آغاز كرد. دوران بازيگري مجيدي يك دهه ادامه داشت و در دهه بعد ، به عنوان كارگردان كارهاي شاخصي ارائه داد. اولين حضور وي در مقابل دوربين بازي در فيلم "توجيه 1360" به كارگرداني حقاني پرست بود. اوج بازيگري وي بازي در دو فيلم "بايكوت 1364" ساخته مخملباف و "تيرباران 1365" به كارگرداني علي اصغر شادروان بود. مجيدي با ارائه شخصيت واله در فيلم "بايكوت" نشان داد كه بازيگري بسيار پخته و كارآمد است. او توانسته بود به ذات شخصيت واله نفوذ كند و آنرا بازنمايي كند. او در "تيرباران" نيز نقش "اندرزگو" را با مهارت بازي كرده است. مجيدي پس از پختگي در عرصه بازيگري به آرامي به كارگرداني رو آورد. او بعد از چند كار، در عرصه كارگرداني هم ، قابليتهاي درخشان خود را نشان داد . مجيدي اولين كارگرداني بود كه با ساخت "بچه هاي آسمان" در سال 1375 از طرف خانه سينما به عنوان نماينده سينماي ايران در اسكار مطرح شد. مجيدي شخصيتي خاص و صميمي دارد. او همچنان جنوب شهري باقي مانده است. او شايد از نادر سينماگراني باشد كه حضورش در سينما حضوري خاص و منحصر بفرد است. او از مناسبات ، مهمانيها و سخنهاي اهالي سينما خود را دور نگهداشته و ميداند كه سلامت نفس ، شرط اصلي خلاقيت است.
وي با شركت "ورا هنر" آثاري را كار كرده بود كه با ورشكسته شدن آن شركت به خاطر زياده روي دو نوكسيگي ، ضرر هنگفتي كرد، اما بي سر و صدا صبوري پيشه كرد. او اكنون فيلم "زندگي دوباره" را ميسازد و مراحل فيلمبرداري را در كشورهايي چون فرانسه و صربستان به اتمام رسانده است.
يكي از آثار درخشان مجيدي فيلم "رنگ خدا" مي باشد كه بازهم او را در مركز توجه نهادهاي سينمايي داخل و خارج قرار داد. ديگر، حضور در فستيوالهاي بين المللي تبديل به عادت شده و در هر اتفاق سينمايي جهان، نام مجيدي نيز ديده مي شود. مجيدي با فيلم "پدر" اولين سيمرغ كارگرداني را نصيب خود ساخت . حركت تكاملي فيلمسازي مجيدي بسيار آرام و منطقي بوده است. او از "بدوك" كه قصه اي سر راست دارد تا "رنگ خدا" كه قصه در آن كمرنگ تر شده، مسيري تكاملي را طي كرده است. او در "رنگ خدا" به اوج كار سينمايي خود دست يافته و "باران" فيلم بعدي خود را با همان حال و هوا خلق مي كند.
مجيدي از جمله كارگدانان شاخصي است كه فيلم را رسانه اي ميداند كه ميتواند تماشاگر را در بسياري از نقاط جهان با دغدغه هاي انساني اش همراه كند. سينماي مجيدي، سينمايي انساني ، ملموس و انديشه برانگيز است. او با هر فيلمش گامي به جلو برداشته و ميتواند حرفي متناسب با حال و هواي روزگار بزند. در يك كلام ، او سينماگري توانا و متفكر است.
*masi- Admin
- تعداد پستها : 445
Age : 48
Registration date : 2008-05-02
- مساهمة رقم 3
رد: مجيد مجيدي
Majid Majidi
مجید مجیدی
...............................................
متولد 1338در تهران.
در دهه شصت بازیگر بود و در دهه هفتاد کارگردان. از بدو تاسیس حوره هنری در فیلمهای حوزه بازی کرد. در اواخر دهه شصت به کارگردانی فیلمهای کوتاه روی آورد و با ساخت اولین فیلم بلندش (بدوک) به عنوان کارگردان مطرح شد. سه فیلم آخر او بچه های آسمان، رنگ خدا و باران از فیملهای ماندگار تاریخ سینمای ایران به شمار می آیند. سمن اینکه فیلم بچه های آسمان در سال 1997 به عنوان یکی از پنج کاندیداهای دریافت جایزه بهترین فیلم غیر انگلیسی زبان مراسم اسکار معرفی شد.
مجید مجیدی
كارگردان توانا و متفكر سینمای ایران
مجیدی بچه محله معروف به "لب خط" تهران است. او در سال 1336 متولد شد و ا اخذ مدرك دیپلو طبیعی ، كار سینمایی خود را ابتدا به عنوان بازیگر و بعد به عنوان كارگردانی ناوآور آغاز كرد. دوران بازیگری مجیدی یك دهه ادامه داشت و در دهه بعد ، به عنوان كارگردان كارهای شاخصی ارائه داد. اولین حضور وی در مقابل دوربین بازی در فیلم "توجیه 1360" به كارگردانی حقانی پرست بود. اوج بازیگری وی بازی در دو فیلم "بایكوت 1364" ساخته مخملباف و "تیرباران 1365" به كارگردانی علی اصغر شادروان بود. مجیدی با ارائه شخصیت واله در فیلم "بایكوت" نشان داد كه بازیگری بسیار پخته و كارآمد است. او توانسته بود به ذات شخصیت واله نفوذ كند و آنرا بازنمایی كند. او در "تیرباران" نیز نقش "اندرزگو" را با مهارت بازی كرده است. مجیدی پس از پختگی در عرصه بازیگری به آرامی به كارگردانی رو آورد. او بعد از چند كار، در عرصه كارگردانی هم ، قابلیتهای درخشان خود را نشان داد . مجیدی اولین كارگردانی بود كه با ساخت "بچه های آسمان" در سال 1375 از طرف خانه سینما به عنوان نماینده سینمای ایران در اسكار مطرح شد. مجیدی شخصیتی خاص و صمیمی دارد. او همچنان جنوب شهری باقی مانده است. او شاید از نادر سینماگرانی باشد كه حضورش در سینما حضوری خاص و منحصر بفرد است. او از مناسبات ، مهمانیها و سخنهای اهالی سینما خود را دور نگهداشته و میداند كه سلامت نفس ، شرط اصلی خلاقیت است.
وی با شركت "ورا هنر" آثاری را كار كرده بود كه با ورشكسته شدن آن شركت به خاطر زیاده روی دو نوكسیگی ، ضرر هنگفتی كرد، اما بی سر و صدا صبوری پیشه كرد. او اكنون فیلم "زندگی دوباره" را میسازد و مراحل فیلمبرداری را در كشورهایی چون فرانسه و صربستان به اتمام رسانده است.
یكی از آثار درخشان مجیدی فیلم "رنگ خدا" می باشد كه بازهم او را در مركز توجه نهادهای سینمایی داخل و خارج قرار داد. دیگر، حضور در فستیوالهای بین المللی تبدیل به عادت شده و در هر اتفاق سینمایی جهان، نام مجیدی نیز دیده می شود. مجیدی با فیلم "پدر" اولین سیمرغ كارگردانی را نصیب خود ساخت . حركت تكاملی فیلمسازی مجیدی بسیار آرام و منطقی بوده است. او از "بدوك" كه قصه ای سر راست دارد تا "رنگ خدا" كه قصه در آن كمرنگ تر شده، مسیری تكاملی را طی كرده است. او در "رنگ خدا" به اوج كار سینمایی خود دست یافته و "باران" فیلم بعدی خود را با همان حال و هوا خلق می كند.
مجیدی از جمله كارگدانان شاخصی است كه فیلم را رسانه ای میداند كه میتواند تماشاگر را در بسیاری از نقاط جهان با دغدغه های انسانی اش همراه كند. سینمای مجیدی، سینمایی انسانی ، ملموس و اندیشه برانگیز است. او با هر فیلمش گامی به جلو برداشته و میتواند حرفی متناسب با حال و هوای روزگار بزند. در یك كلام ، او سینماگری توانا و متفكر است.
بخشی از فیلمشناسی
توجیه (بازیگر، 1360)
استعاذه (بازیگر، 1361)
مرگ دیگری (بازیگر، 1361)
دو چشم بی سو (بازیگر، 1362)
بایکوت (بازیگر، 1364)
تیر باران (بازیگر، 1365)
تامرز دیدار (بازیگر، 1368)
در جستجوی قهرمان (بازیگر، 1368)
شنا در زمستان (بازیگر، 1368)
بدوک (کارگردان، 1370)
پدر (کارگردان، 1374)
بچه های آسمان (کارگردان، 1375)
رنگ خدا (کارگردان، 1377)
باران (کارگردان، 1379)
catuyoun- Admin
- تعداد پستها : 1950
Age : 58
Registration date : 2008-02-27
- مساهمة رقم 5
رد: مجيد مجيدي
توجیه (بازیگر، 1360)
توجیه
کارگردان: منوچهر حقانی پرست
فیلم نامه نویس: محسن مخملباف
مدیر فیلمبرداری: ابراهیم قاضی زاده
صدا: اسحق خانزادی
جلوه های ویژه: محمود پیراسته
تدوین گر: سیاوش شاکری
طراح گریم: صادق کاظمی
بازیگران: تاجبخش فناییان، علی حسامی، عباس نوذری، جعفر دهقان، رضا چراغی
تهیه کننده: حوزه هنری اندیشه و هنر اسلامی
محصول: سازمان تبلیغات اسلامی
سال ساخت: 1360
زمان: 94 دقیقه
خلاصه داستان:
همزمان با سفر ریچارد نیکسون، رییس جمهور امریکا، اعضای یک گروه ضد سلطنتی یک مقام امریکایی را ترور می کنند و تصمیم می گیرند برای تداوم فعالیت خود چند انفجار در نقاط مختلف پایتخت انجام دهند، اما پیش از شروع عملیات، یکی از افراد گروه به نام حمید دستگیر و شکنجه می شود. سازمان امنیت از طریق اطلاعاتی که حمید فاش می کند به خانه تیمی گروه دست می یابد. جوانی به نام علی، که تازه به گروه پیوسته است، با طرح و برنامه های گروه مخالف است و با یکی از اعضای گروه به نام بهروز مجادله دارد.
ماموران امنیتی عملیات خود را برای ضربه زدن به گروه آغاز می کنند، اما قبل از آن که موفق به دستگیری آنها شوند علی با منفجر کردن نارنجک خودش، سه مامور و بهروز را از پا درمی آورد.
توجیه
کارگردان: منوچهر حقانی پرست
فیلم نامه نویس: محسن مخملباف
مدیر فیلمبرداری: ابراهیم قاضی زاده
صدا: اسحق خانزادی
جلوه های ویژه: محمود پیراسته
تدوین گر: سیاوش شاکری
طراح گریم: صادق کاظمی
بازیگران: تاجبخش فناییان، علی حسامی، عباس نوذری، جعفر دهقان، رضا چراغی
تهیه کننده: حوزه هنری اندیشه و هنر اسلامی
محصول: سازمان تبلیغات اسلامی
سال ساخت: 1360
زمان: 94 دقیقه
خلاصه داستان:
همزمان با سفر ریچارد نیکسون، رییس جمهور امریکا، اعضای یک گروه ضد سلطنتی یک مقام امریکایی را ترور می کنند و تصمیم می گیرند برای تداوم فعالیت خود چند انفجار در نقاط مختلف پایتخت انجام دهند، اما پیش از شروع عملیات، یکی از افراد گروه به نام حمید دستگیر و شکنجه می شود. سازمان امنیت از طریق اطلاعاتی که حمید فاش می کند به خانه تیمی گروه دست می یابد. جوانی به نام علی، که تازه به گروه پیوسته است، با طرح و برنامه های گروه مخالف است و با یکی از اعضای گروه به نام بهروز مجادله دارد.
ماموران امنیتی عملیات خود را برای ضربه زدن به گروه آغاز می کنند، اما قبل از آن که موفق به دستگیری آنها شوند علی با منفجر کردن نارنجک خودش، سه مامور و بهروز را از پا درمی آورد.
catuyoun- Admin
- تعداد پستها : 1950
Age : 58
Registration date : 2008-02-27
- مساهمة رقم 6
رد: مجيد مجيدي
استعاذه (بازیگر، 1361)
استعاذه
کارگردان: محسن مخملباف
فیلم نامه نویس: محسن مخملباف
مدیر فیلم برداری: ابراهیم قاضی زاده
تدوین گر: ایرج گل افشان
بازیگران: محمد کاسبی، مجید مجیدی، مرتضی مسایلی، علی درخشی، محمد تختکشیان، مسعود قندی
محصول: حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی
سال ساخت: 1363
زمان: 88 دقیقه
خلاصه داستان:
پنج مرد برای پیروزی بر نفس خویش به جزیره ای پناه می برند، غافل از آن که وسوسه های شیطانی آن ها را در دور ترین مکان ها نیز رها نخواهد کرد. چهار نفر از آن ها وسوسه های شیطانی را تاب نمی آورند و شکست می خورند. پنجمین نفر از شکست های پی در پی دیگران و خود می آموزد که تنها راه مقاومت و پیروزی پناه بردن بر خداست.
استعاذه
کارگردان: محسن مخملباف
فیلم نامه نویس: محسن مخملباف
مدیر فیلم برداری: ابراهیم قاضی زاده
تدوین گر: ایرج گل افشان
بازیگران: محمد کاسبی، مجید مجیدی، مرتضی مسایلی، علی درخشی، محمد تختکشیان، مسعود قندی
محصول: حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی
سال ساخت: 1363
زمان: 88 دقیقه
خلاصه داستان:
پنج مرد برای پیروزی بر نفس خویش به جزیره ای پناه می برند، غافل از آن که وسوسه های شیطانی آن ها را در دور ترین مکان ها نیز رها نخواهد کرد. چهار نفر از آن ها وسوسه های شیطانی را تاب نمی آورند و شکست می خورند. پنجمین نفر از شکست های پی در پی دیگران و خود می آموزد که تنها راه مقاومت و پیروزی پناه بردن بر خداست.
catuyoun- Admin
- تعداد پستها : 1950
Age : 58
Registration date : 2008-02-27
- مساهمة رقم 7
رد: مجيد مجيدي
مرگ دیگری (بازیگر، 1361)
مرگ دیگری
کارگردان: محمد رضا هنرمند
فیلم نامه نویس: محسن مخملباف
مدیر فیلمبرداری: علی رضا زرین دست
طراح صحنه: حسین خسروجردی، محمد حسین صایمی، حمید قدیریان
تدوینگر: حسین منزه
موسیقی: محسن نفر
بازیگران: محمد کاسبی، جعفر دهقان، حمید شریفیان، محمد حسن صایمی
محصول: بخش هنری سازمان تبلیغات اسلامی
سال ساخت: 1361
زمان: 69 دقیقه
خلاصه داستان:
یک فرمانده عالی رتبه نظامی در تدارک جنگی بزرگ است که منجر به نابودی هزاران نفر خواهد شد. چند دقیقه پیش از عملیات، هنگامی که در اتاق جنگ خود را برای شروع کار آماده می کند، با فرد ناشناسی رو به رو می شود. او که اتاق را نفوذ ناپذیر می دانسته با پرخاش و ترس با ناشناس رو به رو می شود. اما در می یابد که ناشناس در واقع مامور ستاندن جان اوست. ژنرال در لحظه ای کوتاهی که به مرگ مانده است زندگی سراسر جنایتش را مرور می کند.
مرگ دیگری
کارگردان: محمد رضا هنرمند
فیلم نامه نویس: محسن مخملباف
مدیر فیلمبرداری: علی رضا زرین دست
طراح صحنه: حسین خسروجردی، محمد حسین صایمی، حمید قدیریان
تدوینگر: حسین منزه
موسیقی: محسن نفر
بازیگران: محمد کاسبی، جعفر دهقان، حمید شریفیان، محمد حسن صایمی
محصول: بخش هنری سازمان تبلیغات اسلامی
سال ساخت: 1361
زمان: 69 دقیقه
خلاصه داستان:
یک فرمانده عالی رتبه نظامی در تدارک جنگی بزرگ است که منجر به نابودی هزاران نفر خواهد شد. چند دقیقه پیش از عملیات، هنگامی که در اتاق جنگ خود را برای شروع کار آماده می کند، با فرد ناشناسی رو به رو می شود. او که اتاق را نفوذ ناپذیر می دانسته با پرخاش و ترس با ناشناس رو به رو می شود. اما در می یابد که ناشناس در واقع مامور ستاندن جان اوست. ژنرال در لحظه ای کوتاهی که به مرگ مانده است زندگی سراسر جنایتش را مرور می کند.
catuyoun- Admin
- تعداد پستها : 1950
Age : 58
Registration date : 2008-02-27
- مساهمة رقم 8
رد: مجيد مجيدي
دو چشم بی سو (بازیگر، 1362)
دو چشم بی سو
کارگردان: محسن مخملباف
فیلم نامه نویس: محسن مخملباف
مدیر فیلمبرداری: ابراهیم قاضی زاده
تدوین گر: ایرج گل افشان
موسیقی: حسام الدین سراج
طراح گریم: عبدالله اسکندری
بازیگران: محمد کاسبی، مجید مجیدی، بهزاد بهزادپور
تهیه کننده: حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی
محصول: حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی
سال ساخت: 1362
زمان: 101 دقیقه
خلاصه داستان:
مشهدی ایمان پس از آنکه رزمنده ای از جبهه به روستا باز می گردد هوای رفتن به جبهه جنگ به سرش می زند، اما مشکلات مانع است. بدهی هایش را تمام و کمال می پردازد و دخترش را به ازدواج خیر الله، فرزند روحانی روستا، در می آورد، اما فرزند نابینایش، نورالله، از همه دست و پاگیر تر است.
نورالله را به پایتخت می برد تا از پزشک جواب قطعی بگیرد. داماد و پسر دیگرش ، اسدالله، عازم جبهه می شوند و مشهدی ایمان، که از پزشکان جواب منفی شنیده است، ناگزیر در روستا ماندگار می شود. طولی نمی کشد که جسد خیر الله و پیکر زخمی اسدالله را به روستا می آورند. مشهدی ایمان دو فرزندش را به مشهد می برد و شفای آنها را می طلبد. نورالله بینایی خود را به دست می آورد.
دو چشم بی سو
کارگردان: محسن مخملباف
فیلم نامه نویس: محسن مخملباف
مدیر فیلمبرداری: ابراهیم قاضی زاده
تدوین گر: ایرج گل افشان
موسیقی: حسام الدین سراج
طراح گریم: عبدالله اسکندری
بازیگران: محمد کاسبی، مجید مجیدی، بهزاد بهزادپور
تهیه کننده: حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی
محصول: حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی
سال ساخت: 1362
زمان: 101 دقیقه
خلاصه داستان:
مشهدی ایمان پس از آنکه رزمنده ای از جبهه به روستا باز می گردد هوای رفتن به جبهه جنگ به سرش می زند، اما مشکلات مانع است. بدهی هایش را تمام و کمال می پردازد و دخترش را به ازدواج خیر الله، فرزند روحانی روستا، در می آورد، اما فرزند نابینایش، نورالله، از همه دست و پاگیر تر است.
نورالله را به پایتخت می برد تا از پزشک جواب قطعی بگیرد. داماد و پسر دیگرش ، اسدالله، عازم جبهه می شوند و مشهدی ایمان، که از پزشکان جواب منفی شنیده است، ناگزیر در روستا ماندگار می شود. طولی نمی کشد که جسد خیر الله و پیکر زخمی اسدالله را به روستا می آورند. مشهدی ایمان دو فرزندش را به مشهد می برد و شفای آنها را می طلبد. نورالله بینایی خود را به دست می آورد.
catuyoun- Admin
- تعداد پستها : 1950
Age : 58
Registration date : 2008-02-27
- مساهمة رقم 9
رد: مجيد مجيدي
بایکوت (بازیگر، 1364)
catuyoun- Admin
- تعداد پستها : 1950
Age : 58
Registration date : 2008-02-27
- مساهمة رقم 10
رد: مجيد مجيدي
تیر باران (بازیگر، 1365)
تیر باران
کارگردان: علی اصغر شادروان
فیلم نامه نویس: علی اصغر شادروان
مدیر فیلم برداری: همایون پایور
طراح صحنه: بهروز طلایی، امیر رضا زاده، حسین معینی، مهدی معینی
عکس: رسول احدی
جلوه های ویژه: علی رستگار، مرتضی رستگار
تدوینگر: ایرج گل افشان
موسیقی: مرتضی حنانه
طراح گریم: عبدالله اسکندری
بازیگران: مجید مجیدی، جعفر دهقان، رضا چراغی، عطا سلمانیان، محمد احمدی، حسین پناهی
محصول: حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی
سال ساخت: 1365
زمان: 90 دقیقه
خلاصه داستان:
گروهی از اعضای هیئت مؤتلفه اسلامی پس از کشتن حسنعلی منصور، نخست وزیر، دستگیر و اعدام می شوند. یکی از اعضای فعال آن هیئت به نام سید علی اندرزگو می گریزد. سازمان امنیت افسر جوانی را مامور می کند تا اندرزگو را گرفتار کند. اندرزگو پس از چهارده سال اختفا در داخل و خارج کشور در ماه رمضان 1357 شهید می شود.
تیر باران
کارگردان: علی اصغر شادروان
فیلم نامه نویس: علی اصغر شادروان
مدیر فیلم برداری: همایون پایور
طراح صحنه: بهروز طلایی، امیر رضا زاده، حسین معینی، مهدی معینی
عکس: رسول احدی
جلوه های ویژه: علی رستگار، مرتضی رستگار
تدوینگر: ایرج گل افشان
موسیقی: مرتضی حنانه
طراح گریم: عبدالله اسکندری
بازیگران: مجید مجیدی، جعفر دهقان، رضا چراغی، عطا سلمانیان، محمد احمدی، حسین پناهی
محصول: حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی
سال ساخت: 1365
زمان: 90 دقیقه
خلاصه داستان:
گروهی از اعضای هیئت مؤتلفه اسلامی پس از کشتن حسنعلی منصور، نخست وزیر، دستگیر و اعدام می شوند. یکی از اعضای فعال آن هیئت به نام سید علی اندرزگو می گریزد. سازمان امنیت افسر جوانی را مامور می کند تا اندرزگو را گرفتار کند. اندرزگو پس از چهارده سال اختفا در داخل و خارج کشور در ماه رمضان 1357 شهید می شود.
catuyoun- Admin
- تعداد پستها : 1950
Age : 58
Registration date : 2008-02-27
- مساهمة رقم 11
رد: مجيد مجيدي
تامرز دیدار (بازیگر، 1368)
catuyoun- Admin
- تعداد پستها : 1950
Age : 58
Registration date : 2008-02-27
- مساهمة رقم 12
رد: مجيد مجيدي
در جستجوی قهرمان (بازیگر، 1368)
catuyoun- Admin
- تعداد پستها : 1950
Age : 58
Registration date : 2008-02-27
- مساهمة رقم 13
رد: مجيد مجيدي
شنا در زمستان (بازیگر، 1368)
catuyoun- Admin
- تعداد پستها : 1950
Age : 58
Registration date : 2008-02-27
- مساهمة رقم 14
رد: مجيد مجيدي
بدوک (کارگردان، 1370)
بدوک
کارگردان: مجید مجیدی
فیلم نامه نویس: سید مهدی شجاعی، مجید مجیدی
مدیر فیلمبرداری: محمد در منش
صدا: بهروز شهامت، عباس رستگار پور
طراح صحنه: محمد هادی قمیشی
عکس: حافظ احمدی
تدوین گر: محمد رضا مویینی
موسیقی: محمد رضا علیقلی
طراح گریم: فریدون کشن فلاح
بازیگران: غلام رضا علی اکبری، سید حسین سجاد پور، محسن زنگنه، ملیحه ابراهیمی، فرحناز منافی ظاهر
تهیه کننده: حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی
محصول: حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی
سال ساخت: 1370
زمان: 89 دقیقه
خلاصه داستان:
”شاهین“، پسر مرد ثروتمندی به نام صفاری که مبتلا به سرطان است، با شیرین، دختر جباری ـ که او نیز وضع مالی خوبی دارد و در چند معامله با صفاری شریک بوده ـ ازدواج می کند. صفاری که قصد دارد با کمک جباری و برادر او ناصر زمینی را در شمال، که در آن مدرسه ای ساخته شده خراب کند و ویلایی بسازد، متوجه در پیش بودن مرگ خود می شود و از همه دوری می کند، جز پیرمردی به نام فرزانه، که در ساخت مدرسه با اهالی خیر شریک بوده است.
صفاری به تشویق فرزانه، زمین را به آموزش و پرورش می بخشد، اما ناصر به تحریک برادرش، پس از آنکه نمی تواند صفاری را از این کار منصرف کند، با اتومبیل صفاری را مجروح می کند و در بیمارستان نیز قصد خفه کردنش را دارد، که فرزانه سر می رسد و مانعش می شود. در این بین، جباری و ناصر تصمیم می گیرند برای خراب کردن مدرسه، شخصاً اقدام کنند. آنها به شمال می روند و راننده بولدوزری را مامور این کار می کنند. اما شاهین سر می رسد و مانع آنها می شود. فرزانه نیز با نیروهای انتظامی به کمک شاهین می آید و جباری و ناصر دستگیر می شوند.
جوايز و انتخابها:
-
>> برنده سیمرغ بلورین بهترین فیلم اول (مجید مجیدی)
دوره 10 جشنواره فیلم فجر (بخش فیلم های اول و دوم) در سال 1370
.................................................................
>> برنده دیپلم افتخار بهترین فیلمنامه (مهدی شجاعی)
دوره 10 جشنواره فیلم فجر (بخش فیلم های اول و دوم) در سال 1370
.................................................................
>> برنده دیپلم افتخار بهترین فیلمنامه (مهدی شجاعی)
دوره 10 جشنواره فیلم فجر (بخش مسابقه سینمای ایران) در سال 1370
.................................................................
>> برنده دیپلم افتخار بهترین فیلمنامه (مجید مجیدی)
دوره 10 جشنواره فیلم فجر (بخش مسابقه سینمای ایران) در سال 1370
.................................................................
>> برنده دیپلم افتخار بهترین فیلمنامه (مجید مجیدی)
دوره 10 جشنواره فیلم فجر (بخش فیلم های اول و دوم) در سال 1370
.................................................................
>> کاندید سیمرغ بلورین بهترین صداگذاری و میکس (بهروز شهامت)
دوره 10 جشنواره فیلم فجر (بخش مسابقه سینمای ایران) در سال 1370
.................................................................
>> کاندید سیمرغ بلورین بهترین صداگذاری و میکس (عباس رستگارپور)
دوره 10 جشنواره فیلم فجر (بخش مسابقه سینمای ایران) در سال 1370
.................................................................
>> کاندید سیمرغ بلورین بهترین تدوین (محمدرضا مویینی)
دوره 10 جشنواره فیلم فجر (بخش مسابقه سینمای ایران) در سال 1370
.................................................................
>> کاندید سیمرغ بلورین بهترین موسیقی متن (محمدرضا علیقلی)
دوره 10 جشنواره فیلم فجر (بخش مسابقه سینمای ایران) در سال 1370
.................................................................
>> کاندید سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول مرد (محمد کاسبی)
دوره 10 جشنواره فیلم فجر (بخش مسابقه سینمای ایران) در سال 1370
.................................................................
>> 8 - هشتمین فیلم سال (مجید مجیدی)
دوره 7 منتخب نویسندگان و منتقدان (بخش بهترین های سال) در سال 1371
.................................................................
>> برنده سیمرغ بلورین بهترین پوستر (محسن سید محمودی)
دوره 12 جشنواره فیلم فجر (بخش مسابقه بهترین پوستر) در سال 1372
بدوک
کارگردان: مجید مجیدی
فیلم نامه نویس: سید مهدی شجاعی، مجید مجیدی
مدیر فیلمبرداری: محمد در منش
صدا: بهروز شهامت، عباس رستگار پور
طراح صحنه: محمد هادی قمیشی
عکس: حافظ احمدی
تدوین گر: محمد رضا مویینی
موسیقی: محمد رضا علیقلی
طراح گریم: فریدون کشن فلاح
بازیگران: غلام رضا علی اکبری، سید حسین سجاد پور، محسن زنگنه، ملیحه ابراهیمی، فرحناز منافی ظاهر
تهیه کننده: حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی
محصول: حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی
سال ساخت: 1370
زمان: 89 دقیقه
خلاصه داستان:
”شاهین“، پسر مرد ثروتمندی به نام صفاری که مبتلا به سرطان است، با شیرین، دختر جباری ـ که او نیز وضع مالی خوبی دارد و در چند معامله با صفاری شریک بوده ـ ازدواج می کند. صفاری که قصد دارد با کمک جباری و برادر او ناصر زمینی را در شمال، که در آن مدرسه ای ساخته شده خراب کند و ویلایی بسازد، متوجه در پیش بودن مرگ خود می شود و از همه دوری می کند، جز پیرمردی به نام فرزانه، که در ساخت مدرسه با اهالی خیر شریک بوده است.
صفاری به تشویق فرزانه، زمین را به آموزش و پرورش می بخشد، اما ناصر به تحریک برادرش، پس از آنکه نمی تواند صفاری را از این کار منصرف کند، با اتومبیل صفاری را مجروح می کند و در بیمارستان نیز قصد خفه کردنش را دارد، که فرزانه سر می رسد و مانعش می شود. در این بین، جباری و ناصر تصمیم می گیرند برای خراب کردن مدرسه، شخصاً اقدام کنند. آنها به شمال می روند و راننده بولدوزری را مامور این کار می کنند. اما شاهین سر می رسد و مانع آنها می شود. فرزانه نیز با نیروهای انتظامی به کمک شاهین می آید و جباری و ناصر دستگیر می شوند.
جوايز و انتخابها:
-
>> برنده سیمرغ بلورین بهترین فیلم اول (مجید مجیدی)
دوره 10 جشنواره فیلم فجر (بخش فیلم های اول و دوم) در سال 1370
.................................................................
>> برنده دیپلم افتخار بهترین فیلمنامه (مهدی شجاعی)
دوره 10 جشنواره فیلم فجر (بخش فیلم های اول و دوم) در سال 1370
.................................................................
>> برنده دیپلم افتخار بهترین فیلمنامه (مهدی شجاعی)
دوره 10 جشنواره فیلم فجر (بخش مسابقه سینمای ایران) در سال 1370
.................................................................
>> برنده دیپلم افتخار بهترین فیلمنامه (مجید مجیدی)
دوره 10 جشنواره فیلم فجر (بخش مسابقه سینمای ایران) در سال 1370
.................................................................
>> برنده دیپلم افتخار بهترین فیلمنامه (مجید مجیدی)
دوره 10 جشنواره فیلم فجر (بخش فیلم های اول و دوم) در سال 1370
.................................................................
>> کاندید سیمرغ بلورین بهترین صداگذاری و میکس (بهروز شهامت)
دوره 10 جشنواره فیلم فجر (بخش مسابقه سینمای ایران) در سال 1370
.................................................................
>> کاندید سیمرغ بلورین بهترین صداگذاری و میکس (عباس رستگارپور)
دوره 10 جشنواره فیلم فجر (بخش مسابقه سینمای ایران) در سال 1370
.................................................................
>> کاندید سیمرغ بلورین بهترین تدوین (محمدرضا مویینی)
دوره 10 جشنواره فیلم فجر (بخش مسابقه سینمای ایران) در سال 1370
.................................................................
>> کاندید سیمرغ بلورین بهترین موسیقی متن (محمدرضا علیقلی)
دوره 10 جشنواره فیلم فجر (بخش مسابقه سینمای ایران) در سال 1370
.................................................................
>> کاندید سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول مرد (محمد کاسبی)
دوره 10 جشنواره فیلم فجر (بخش مسابقه سینمای ایران) در سال 1370
.................................................................
>> 8 - هشتمین فیلم سال (مجید مجیدی)
دوره 7 منتخب نویسندگان و منتقدان (بخش بهترین های سال) در سال 1371
.................................................................
>> برنده سیمرغ بلورین بهترین پوستر (محسن سید محمودی)
دوره 12 جشنواره فیلم فجر (بخش مسابقه بهترین پوستر) در سال 1372
catuyoun- Admin
- تعداد پستها : 1950
Age : 58
Registration date : 2008-02-27
- مساهمة رقم 15
رد: مجيد مجيدي
نگاهی به فیلم «بدوك» ساخته مجید مجیدی
بدوك داستان یك خواهر و برادر نوجوان به نامهای جعفر و جمال است. آنها كه پس از مرگ ناگهانی پدرشان، حیدر، مجبور به ترك روستا شدهاند توسط دلالی به نام ستار ربوده میشوند...
این روزها مجید مجیدی را حتی بسیاری از كسانی هم كه چندان پیگیر سینمای ایران نیستند، میشناسند. او در حال حاضر از شاخصترین فیلمسازان سینمای ماست و آثاری از قبیل آواز گنجشكها، بیدمجنون و... معرف شهرت و اعتبارش است. اما حدود 20 سال پیش كه او اولین فیلمش بدوك را ساخت، این چنین سرشناس نبود و بیشتر در مقام بازیگر مخصوصا بعد از نقش آفرینی در فیلم بایكوت و نیز تیرباران (كه در نقش شهید اندرزگو قالبهای مختلفی به چهرهاش گرفت) و جلوه فراوانی نزد تماشاگران داشت مطرح بود. مجیدی تا قبل از بدوك باز هم تجربههای كارگردانی داشت، منتها این تجربهها در حوزه فیلم كوتاه بود؛ كما اینكه او روند فیلم كوتاهسازی را حتی در دوران بعد از فعالیت حرفهایاش در مقام كارگردان ادامه داد.
مجید مجیدی متولد 1338 تهران است و فعالیت هنری خود را با بازی در نمایشهای صحنهای آغاز كرد و سپس به حوزه اندیشه و هنر اسلامی پیوست و به بازی در نمایش و نویسندگی و كارگردانی فیلم كوتاه پرداخت. نویسندگی و كارگردانی فیلم كوتاه «انفجار» نخستین تجربه اوست كه با دوربین 16 میلیمتری فیلمبرداری شد.
بدوك داستان یك خواهر و برادر نوجوان به نامهای جعفر و جمال است. آنها كه پس از مرگ ناگهانی پدرشان، حیدر، مجبور به ترك روستا شدهاند توسط دلالی به نام ستار ربوده میشوند. ستار جعفر را به عبدالله قاچاقچی میفروشد و جمال را با خود به پاكستان میبرد. جعفر به همراهی بچههای دیگر برای عبدالله كالای قاچاق از پاكستان به ایران وارد میكند. او ضمن آشنایی با پسركی پاكستانی ردپایی از خواهرش در پاكستان مییابد و تصمیم میگیرد با كمك دوستش نورالدین؛ خواهرش را نجات داده به ایران برگرداند. او به پاكستان میرود و از آنجا سوار قایقی میشود كه به مقصد شیخنشینها در حركت است، غافل از این كه جمال، خواهرش در خانه عبدالله به سر میبرد. فیلم بدوك واجد چند قابلیت پرتامل است: اول از همه سوژه جسورانه آن است. به یاد داشته باشیم كه فیلم در سال 1370ساخته شده است یعنی فقط 3 سال بعد از پایان جنگ و در آن هنگام پایانهای تلخ و مضامین بسیار ناراحتكننده این چنینی معمولا ساخته نمیشد. قابل ذكر است كه واژه بدوك در منطقه بلوچستان، به كسانی گفته میشود كه برای آوردن جنس قاچاق هر روز، در گرمای طاقتفرسای جنوب، كیلومترها پیاده تا مرز میروند و برمیگردند، لذا طرح چنین مسالهای آن هم همراه با پرداختن فیلم به موضوع ربودن دختران 7 تا 11 ساله و فروش آنها به عیاشان منطقه جنوبی خلیج فارس و به تصویر كشیدن چنان فضای فقر و تنگدستی آن هم در موقعیتی كه شعار و نشانههای اصلاح و بازسازی از هر سو شنیده و دیده میشد، رویكردی بود كه به این سهولت هر كسی جرات كاركردن روی آن را نداشت.
بدوك اولین بار در جشنواره دهم فیلم فجر در سال 1370 به نمایش درآمد و بازخورد مثبتی را بین منتقدها برانگیخت. عباس یاری، منتقد و یكی از 3 گرداننده اصلی ماهنامه فیلم درباره بدوك در همان روزهای جشنواره نوشت: «بدوك از نظر مضمون یكی از تكاندهندهترین فیلمهای جشنواره است. مجیدی در اولین ساخته سینماییاش مایههایی از جسارت و خلق لحظههای ناب و تكاندهنده را بخوبی نشان میدهد.» همچنین محمد شكیبی از دیگر منتقدان درباره بدوك نگاشت: «مجید مجیدی نشان میدهد كه در دوران بازیگری و كلا رابطههای سینماییاش بسیار آموخته تا در اولین كار بلندش براحتی در كنار بزرگان بنشیند. درونمایه انسانی و غافلگیركننده بدوك تنها دلیل این مدعا نیست. تدوین، موسیقی، فیلمبرداری، ایجاز و بازی گرفتن از بازیگران بومی و غیرحرفهای همگی از ورود یك سینماگر كاردان و مسوول خبر میدهد» شكیبی راست میگفت؛ جشنواره دهم عرصه تبلور كارهای مختلف بزرگان سینمای ایران بود: محسن مخملباف با ناصرالدین شاه آكتور سینما، بهرام بیضایی با مسافران، عباس كیارستمی با زندگی و دیگر هیچ، رخشان بنیاعتماد با نرگس، كیانوش عیاری با دو نیمه سیب، ابراهیم حاتمیكیا با وصل نیكان، علی حاتمی با دلشدگان و ... در این بین اما مجیدی توانست با كار اولش در كنار سایر فیلمهای مطرح آن دوره از جشنواره (كه از دید بسیاری از صاحبنظران بهترین دوره جشنواره فیلم فجر در طول تاریخ برگزاری این فستیوال بود) بایستد و بدرخشد و این حاكی از توانمندی اثر بود. بدوك در جشنواره در 6 رشته نامزد دریافت جایزه شد كه در 3 مورد برنده اعلام شد: 2 دیپلم افتخار برای فیلمنامه و كسب عنوان بهترین فیلم اول.
مجیدی فیلمنامه بدوك را به اتفاق سید مهدی شجاعی از داستاننویسان مشهور كشور نوشت. اما كار ساخت آن و مخصوصا نحوه نمایشش با موانعی جدی مواجه شد و بسیاری از متولیان امر به این دلیل كه فیلم سیاهنمایی میكند مایل به نمایش گسترده فیلم مخصوصا در خارج نبودند. خود مجیدی در كتابی كه رضا درستكار، از منتقدان سینما، درباره او تالیف كرده است با نام در قلمرو دیدار، در این باره مشروح صحبت كرده است. گزیدههایی از این صحبتها چنین است: «من و سیدمهدی شجاعی از ابتدای انقلاب با هم دوست بودیم. آن موقع شجاعی داستاننویسی و روزنامهنگاری میكرد، سال 1365 وارد حوزه هنری شد و مسوولیت انتشارات برگ را برعهده گرفت. من برای فیلمنامه بدوك به دوستی احتیاج داشتم كه ادبیات و زبان نوشتن را خوب بشناسد... من برای سفری 10 روزه كه برای برگزاری یك جنگ ادبی به سیستان رفتم، در بازار زاهدان بچههایی را دیدم كه كالاهای زیادی را از مرز پاكستان آورده بودند و میفروختند. در مرز ایران پاكستان شهری است به نام تفتان كه محلهای دارد به نام شیرآباد كه خانوادهها به دلیل فقر زیاد، دخترهایشان را با قیمتهای بسیار پایین به پاكستانیها میفروختند تا به كشورهای عربی حاشیه خلیج فارس فرستاده شوند. این فاجعه در قسمتهای شیعهنشین به وفور دیده میشود... فروش دخترها سرآغاز ماجرا بود. در همان منطقه شیرآباد خانههایی بود كه در آنها، به صورت دستهجمعی مواد مخدر مصرف میشد. من مخفیانه از این خانهها فیلم گرفتم تا بتوانم بعدا یك مستند بسازم. بعد در برگشت به تهران با دوستان درباره ساخت یك فیلم داستانی بلند مشورت كردم... در ابتدا موافقتی در كار نبود، اما با سماجت و پیگیری من، آقای زم هم موافقت كرد به شرطی كه از تلخیهایش كم شود كه با اختصاص هزینه اولیه حدود 6 میلیون تومان كار را شروع كردیم. یك ماه هم در سیستان برای یافتن بازیگرها گذشت. شخصیت جعفر را از بین بچههای شیرآباد پیدا كردم. این پسر به قدری بدوی بود كه وقتی من او را برای آماده كردن به ساختمان 2 طبقهای كه اجاره كرده بودیم بردم، از پلهها میترسید. واقعا از صفر شروع كردیم. از دادن آموزشهای اجتماعی و ارتباطی و آشنایی آنها با زندگی حداقلی شهری تا مسائل مربوط به فیلم و .... فیلمنامهای كه من از روی آن كار میكردم، كمی تفاوت داشت با چیزی كه به حوزه هنری منطقه داده بودم.
وقتی موضوع لو رفت، حساس شدند. عوامل انتظامی مرا گرفتند و به كلانتری محل بردند و تعهد گرفتندكه كار را تعطیل كنم. ولی ما ادامه دادیم كه تهدید به بازداشت كردند... بعد كه فیلم آماده شد برای آقایان زم، تختكشیان، سیدمرتضی آوینی و چند نفر دیگر نمایش دادیم. وقتی تمام شد، سكوت عجیبی حكمفرما شد. آقا مرتضی با سرعت از استودیو خارج شد، آقای زم هم از پایان فیلم انتقاد كرد و گفت: قرار ما این نبود. من هم گفتم: به هر حال واقعیت این است. اگر غیر از این انجام میدادم، خیانت كرده بودم. نیم ساعت بعد آقا مرتضی مرا خواست. وقتی وارد اتاقش شدم مرا در آغوش گرفت و خسته نباشید گفت. علت خروجش را جویا شدم، گفت: این فیلم به قدری مرا تحت تاثیر قرار داد كه نمیتوانستم ثانیهای درنگ كنم. ترجیح دادم، بغضم جایی دیگر بتركد. به من دلگرمی داد و بعدها نگاه حوزه هنری و بخصوص آقای زم را نسبت به قضیه تغییر داد. بدوك در جشنواره كن مورد توجه قرار گرفت و این باعث شد، ]...[ مقالهای در روزنامه بنویسد و فیلم را به سفارشی بودن از سوی جشنوارههای خارجی محكوم كند. موج مخالفتها به جایی رسید كه وزیر ارشاد آن زمان نامهای نوشت و دستور توقف حضور بدوك در جشنوارههای خارجی را داد. بدوك هم اكران خوبی پیدا نكرد و خیلی زود از پرده پایین آمد. بعد آقای زم فیلم را به دفتر رهبری ارائه داد. بعد از آن كه فیلم تمام شد، آقای خامنهای فرمودند: «اگر این فیلم مبتنی بر یك درام شكل گرفته كه هیچ، اما اگر براساس واقعیات باشد، من حرف دارم.» آقای شجاعی گفت متاسفانه بدوك مبتنی بر واقعیات است. آقا برافروخته شده و از حاضران پرسیدند: «اگر این امر واقعی است، چرا ما را مطلع نمیكنید؟»! ایشان بلافاصله از آقای زم خواستند هر آنچه به عنوان مستند در این زمینه وجود دارد برایشان بفرستد... بعدها شنیدم قسمت عمدهای از این مشكل بحمدالله رفع شده است.»
این روزها فیلمهایی مانند بدوك در سینمای ایران كم پیدا میشوند.
مسوولیت اجتماعی هنرمند نسبت به معضلات جامعهاش گویی در فضای معاصر به انتها رسیده است و كمدیهای لوس و نازل بازاری جا را برای همه چیز تنگ كرده است. تماشای مجدد بدوك دلتنگی برای این خلا را مضاعف میكند و یادآوریای است برای لزوم ایجاد تكانههایی جدی در روح مرده مضمونهای قالبی و تكراری در سینمای كنونی ما.
بدوك داستان یك خواهر و برادر نوجوان به نامهای جعفر و جمال است. آنها كه پس از مرگ ناگهانی پدرشان، حیدر، مجبور به ترك روستا شدهاند توسط دلالی به نام ستار ربوده میشوند...
این روزها مجید مجیدی را حتی بسیاری از كسانی هم كه چندان پیگیر سینمای ایران نیستند، میشناسند. او در حال حاضر از شاخصترین فیلمسازان سینمای ماست و آثاری از قبیل آواز گنجشكها، بیدمجنون و... معرف شهرت و اعتبارش است. اما حدود 20 سال پیش كه او اولین فیلمش بدوك را ساخت، این چنین سرشناس نبود و بیشتر در مقام بازیگر مخصوصا بعد از نقش آفرینی در فیلم بایكوت و نیز تیرباران (كه در نقش شهید اندرزگو قالبهای مختلفی به چهرهاش گرفت) و جلوه فراوانی نزد تماشاگران داشت مطرح بود. مجیدی تا قبل از بدوك باز هم تجربههای كارگردانی داشت، منتها این تجربهها در حوزه فیلم كوتاه بود؛ كما اینكه او روند فیلم كوتاهسازی را حتی در دوران بعد از فعالیت حرفهایاش در مقام كارگردان ادامه داد.
مجید مجیدی متولد 1338 تهران است و فعالیت هنری خود را با بازی در نمایشهای صحنهای آغاز كرد و سپس به حوزه اندیشه و هنر اسلامی پیوست و به بازی در نمایش و نویسندگی و كارگردانی فیلم كوتاه پرداخت. نویسندگی و كارگردانی فیلم كوتاه «انفجار» نخستین تجربه اوست كه با دوربین 16 میلیمتری فیلمبرداری شد.
بدوك داستان یك خواهر و برادر نوجوان به نامهای جعفر و جمال است. آنها كه پس از مرگ ناگهانی پدرشان، حیدر، مجبور به ترك روستا شدهاند توسط دلالی به نام ستار ربوده میشوند. ستار جعفر را به عبدالله قاچاقچی میفروشد و جمال را با خود به پاكستان میبرد. جعفر به همراهی بچههای دیگر برای عبدالله كالای قاچاق از پاكستان به ایران وارد میكند. او ضمن آشنایی با پسركی پاكستانی ردپایی از خواهرش در پاكستان مییابد و تصمیم میگیرد با كمك دوستش نورالدین؛ خواهرش را نجات داده به ایران برگرداند. او به پاكستان میرود و از آنجا سوار قایقی میشود كه به مقصد شیخنشینها در حركت است، غافل از این كه جمال، خواهرش در خانه عبدالله به سر میبرد. فیلم بدوك واجد چند قابلیت پرتامل است: اول از همه سوژه جسورانه آن است. به یاد داشته باشیم كه فیلم در سال 1370ساخته شده است یعنی فقط 3 سال بعد از پایان جنگ و در آن هنگام پایانهای تلخ و مضامین بسیار ناراحتكننده این چنینی معمولا ساخته نمیشد. قابل ذكر است كه واژه بدوك در منطقه بلوچستان، به كسانی گفته میشود كه برای آوردن جنس قاچاق هر روز، در گرمای طاقتفرسای جنوب، كیلومترها پیاده تا مرز میروند و برمیگردند، لذا طرح چنین مسالهای آن هم همراه با پرداختن فیلم به موضوع ربودن دختران 7 تا 11 ساله و فروش آنها به عیاشان منطقه جنوبی خلیج فارس و به تصویر كشیدن چنان فضای فقر و تنگدستی آن هم در موقعیتی كه شعار و نشانههای اصلاح و بازسازی از هر سو شنیده و دیده میشد، رویكردی بود كه به این سهولت هر كسی جرات كاركردن روی آن را نداشت.
بدوك اولین بار در جشنواره دهم فیلم فجر در سال 1370 به نمایش درآمد و بازخورد مثبتی را بین منتقدها برانگیخت. عباس یاری، منتقد و یكی از 3 گرداننده اصلی ماهنامه فیلم درباره بدوك در همان روزهای جشنواره نوشت: «بدوك از نظر مضمون یكی از تكاندهندهترین فیلمهای جشنواره است. مجیدی در اولین ساخته سینماییاش مایههایی از جسارت و خلق لحظههای ناب و تكاندهنده را بخوبی نشان میدهد.» همچنین محمد شكیبی از دیگر منتقدان درباره بدوك نگاشت: «مجید مجیدی نشان میدهد كه در دوران بازیگری و كلا رابطههای سینماییاش بسیار آموخته تا در اولین كار بلندش براحتی در كنار بزرگان بنشیند. درونمایه انسانی و غافلگیركننده بدوك تنها دلیل این مدعا نیست. تدوین، موسیقی، فیلمبرداری، ایجاز و بازی گرفتن از بازیگران بومی و غیرحرفهای همگی از ورود یك سینماگر كاردان و مسوول خبر میدهد» شكیبی راست میگفت؛ جشنواره دهم عرصه تبلور كارهای مختلف بزرگان سینمای ایران بود: محسن مخملباف با ناصرالدین شاه آكتور سینما، بهرام بیضایی با مسافران، عباس كیارستمی با زندگی و دیگر هیچ، رخشان بنیاعتماد با نرگس، كیانوش عیاری با دو نیمه سیب، ابراهیم حاتمیكیا با وصل نیكان، علی حاتمی با دلشدگان و ... در این بین اما مجیدی توانست با كار اولش در كنار سایر فیلمهای مطرح آن دوره از جشنواره (كه از دید بسیاری از صاحبنظران بهترین دوره جشنواره فیلم فجر در طول تاریخ برگزاری این فستیوال بود) بایستد و بدرخشد و این حاكی از توانمندی اثر بود. بدوك در جشنواره در 6 رشته نامزد دریافت جایزه شد كه در 3 مورد برنده اعلام شد: 2 دیپلم افتخار برای فیلمنامه و كسب عنوان بهترین فیلم اول.
مجیدی فیلمنامه بدوك را به اتفاق سید مهدی شجاعی از داستاننویسان مشهور كشور نوشت. اما كار ساخت آن و مخصوصا نحوه نمایشش با موانعی جدی مواجه شد و بسیاری از متولیان امر به این دلیل كه فیلم سیاهنمایی میكند مایل به نمایش گسترده فیلم مخصوصا در خارج نبودند. خود مجیدی در كتابی كه رضا درستكار، از منتقدان سینما، درباره او تالیف كرده است با نام در قلمرو دیدار، در این باره مشروح صحبت كرده است. گزیدههایی از این صحبتها چنین است: «من و سیدمهدی شجاعی از ابتدای انقلاب با هم دوست بودیم. آن موقع شجاعی داستاننویسی و روزنامهنگاری میكرد، سال 1365 وارد حوزه هنری شد و مسوولیت انتشارات برگ را برعهده گرفت. من برای فیلمنامه بدوك به دوستی احتیاج داشتم كه ادبیات و زبان نوشتن را خوب بشناسد... من برای سفری 10 روزه كه برای برگزاری یك جنگ ادبی به سیستان رفتم، در بازار زاهدان بچههایی را دیدم كه كالاهای زیادی را از مرز پاكستان آورده بودند و میفروختند. در مرز ایران پاكستان شهری است به نام تفتان كه محلهای دارد به نام شیرآباد كه خانوادهها به دلیل فقر زیاد، دخترهایشان را با قیمتهای بسیار پایین به پاكستانیها میفروختند تا به كشورهای عربی حاشیه خلیج فارس فرستاده شوند. این فاجعه در قسمتهای شیعهنشین به وفور دیده میشود... فروش دخترها سرآغاز ماجرا بود. در همان منطقه شیرآباد خانههایی بود كه در آنها، به صورت دستهجمعی مواد مخدر مصرف میشد. من مخفیانه از این خانهها فیلم گرفتم تا بتوانم بعدا یك مستند بسازم. بعد در برگشت به تهران با دوستان درباره ساخت یك فیلم داستانی بلند مشورت كردم... در ابتدا موافقتی در كار نبود، اما با سماجت و پیگیری من، آقای زم هم موافقت كرد به شرطی كه از تلخیهایش كم شود كه با اختصاص هزینه اولیه حدود 6 میلیون تومان كار را شروع كردیم. یك ماه هم در سیستان برای یافتن بازیگرها گذشت. شخصیت جعفر را از بین بچههای شیرآباد پیدا كردم. این پسر به قدری بدوی بود كه وقتی من او را برای آماده كردن به ساختمان 2 طبقهای كه اجاره كرده بودیم بردم، از پلهها میترسید. واقعا از صفر شروع كردیم. از دادن آموزشهای اجتماعی و ارتباطی و آشنایی آنها با زندگی حداقلی شهری تا مسائل مربوط به فیلم و .... فیلمنامهای كه من از روی آن كار میكردم، كمی تفاوت داشت با چیزی كه به حوزه هنری منطقه داده بودم.
وقتی موضوع لو رفت، حساس شدند. عوامل انتظامی مرا گرفتند و به كلانتری محل بردند و تعهد گرفتندكه كار را تعطیل كنم. ولی ما ادامه دادیم كه تهدید به بازداشت كردند... بعد كه فیلم آماده شد برای آقایان زم، تختكشیان، سیدمرتضی آوینی و چند نفر دیگر نمایش دادیم. وقتی تمام شد، سكوت عجیبی حكمفرما شد. آقا مرتضی با سرعت از استودیو خارج شد، آقای زم هم از پایان فیلم انتقاد كرد و گفت: قرار ما این نبود. من هم گفتم: به هر حال واقعیت این است. اگر غیر از این انجام میدادم، خیانت كرده بودم. نیم ساعت بعد آقا مرتضی مرا خواست. وقتی وارد اتاقش شدم مرا در آغوش گرفت و خسته نباشید گفت. علت خروجش را جویا شدم، گفت: این فیلم به قدری مرا تحت تاثیر قرار داد كه نمیتوانستم ثانیهای درنگ كنم. ترجیح دادم، بغضم جایی دیگر بتركد. به من دلگرمی داد و بعدها نگاه حوزه هنری و بخصوص آقای زم را نسبت به قضیه تغییر داد. بدوك در جشنواره كن مورد توجه قرار گرفت و این باعث شد، ]...[ مقالهای در روزنامه بنویسد و فیلم را به سفارشی بودن از سوی جشنوارههای خارجی محكوم كند. موج مخالفتها به جایی رسید كه وزیر ارشاد آن زمان نامهای نوشت و دستور توقف حضور بدوك در جشنوارههای خارجی را داد. بدوك هم اكران خوبی پیدا نكرد و خیلی زود از پرده پایین آمد. بعد آقای زم فیلم را به دفتر رهبری ارائه داد. بعد از آن كه فیلم تمام شد، آقای خامنهای فرمودند: «اگر این فیلم مبتنی بر یك درام شكل گرفته كه هیچ، اما اگر براساس واقعیات باشد، من حرف دارم.» آقای شجاعی گفت متاسفانه بدوك مبتنی بر واقعیات است. آقا برافروخته شده و از حاضران پرسیدند: «اگر این امر واقعی است، چرا ما را مطلع نمیكنید؟»! ایشان بلافاصله از آقای زم خواستند هر آنچه به عنوان مستند در این زمینه وجود دارد برایشان بفرستد... بعدها شنیدم قسمت عمدهای از این مشكل بحمدالله رفع شده است.»
این روزها فیلمهایی مانند بدوك در سینمای ایران كم پیدا میشوند.
مسوولیت اجتماعی هنرمند نسبت به معضلات جامعهاش گویی در فضای معاصر به انتها رسیده است و كمدیهای لوس و نازل بازاری جا را برای همه چیز تنگ كرده است. تماشای مجدد بدوك دلتنگی برای این خلا را مضاعف میكند و یادآوریای است برای لزوم ایجاد تكانههایی جدی در روح مرده مضمونهای قالبی و تكراری در سینمای كنونی ما.
catuyoun- Admin
- تعداد پستها : 1950
Age : 58
Registration date : 2008-02-27
- مساهمة رقم 16
رد: مجيد مجيدي
در قلمرو دیدار / مجید مجیدی
در سال 85 انتشارات قصیدهسرا کتابی منتشر کرد با عنوان "در قلمرو دیدار" که حاصل 39 ساعت گفتگوی "رضا درستکار" با مجید مجیدی بود. کتاب که چهار فصل دارد؛ به جز گفتگو با مجیدی، شامل فیلمنوشت "بید مجنون"، فیلمشناخت و جوایز مجیدی در عرصهی بازیگری و کارگردانی و آلبوم تصاویر اوست. آنچه میخوانید گزیدهای است از فصل اول.
ما را از تئاتر شهر بیرون کردند
من، محمدرضا تالش مجیدی متولد فروردین 1338 تهران هستم. پدرم فومنی و پدربزرگم اهل هشتپر تالش است. پدرم ارتشی بود و خیلی دوست داشت که من هم وارد ارتش بشوم. آنروزها ارتشی بودن امتیاز بود و موقعیت اجتماعی خوبی داشت. من از 12 سالگی علاقهی عجیبی به هنر و نمایش پیدا کرده بودم و در کانونی بنام «مرکز رفاه» نزدیک خانهمان گروه تئاتر داشتیم. «حسین قشقایی» مربی تئاتر مرکز، تأثیرگذارترین فرد روی زندگی ذهنی من بود که به ما درست دیدن و درست نوشتن و شیوههای بازیگری را آموزش میداد، بعد هم در جریان انقلاب شهید شد... بالاخره با اصرار پدر تا مرحلهی استخدام در ارتش پیش رفتم ولی...
سالهای اول دههی 50 همسایهای داشتیم بنام «خورشید خانم» که فقط آنها در محله تلویزیون داشتند. او، پسر یکی یک دانهای داشت بنام «مجید». در تیم فوتبال محله، مجید همیشه در تیم مقابل بازی میکرد و من دروازهبان تیم مقابل او بودم. به من میگفت «تو از من گل بخور، شب دعوتت میکنم بیایی خانهی ما و تلویزیون تماشا کنی.» راستش من هم اغلب این کار را میکردم! اما یک روز بازی غیرتی شد و هر چه مجید اصرار کرد، من گل نخوردم و...
سال 56 دانشآموز سال آخر دبیرستان نظام مافی منطقهی 13 بودم و نمایشی تحت عنوان «دبستان نمونه» را با بچههای دبیرستان کار کردیم که موضوعش تبعیض میان یک دانشآموز نورچشمی و تنبل و یک دانشآموز باسواد و زرنگ بود؛ که جایزهی اول تئاتر را گرفتیم. سال 57 وارد دانشکده هنرهای دراماتیک شدم که بلافاصله انقلاب شد و درس و بحث تعطیل. حسین قشقایی نمایشنامهای نوشته بود بنام «نهضت حروفیه» که در حقیقت اولین نمایشی بود که بعد از انقلاب اجرا میشد و من به همراه "سیدمهدی شجاعی" در آن بازی کردم. کارگردان ما هم "داود دانشور" بود. این نمایش دربارهی شورش گروهی به نام حروفیه است که علیه پادشاه ستمکار خود قیام میکنند، اما همگی دستگیر میشوند و سرهایشان بریده میشود.
ما نمایش را برای اجرا در چهلمین روز شهادت حسین قشقایی آماده کرده بودیم؛ ولی شرایط بحرانی شد و اسفند 57 اجرایمان را به تئاتر شهر، سالن چهارسو –که دست مردم افتاده بود- بردیم. بعد از تشکیل «حوزه هنر و اندیشه اسلامی» (حوزه هنری) من هم وارد آن شدم و همانجا با "محسن مخملباف" آشنا شدم که آنروزها خبرنگار رادیو تلویزیون بود. اول انقلاب که تئاتر شهر به دست مردم افتاد، ما خوشحال شدیم که بچه مسلمانها میتوانند به فعالیتهایشان ادامه بدهند تا اینکه "علیرضا مجلل" و دوستانش یک حکم از [ابوالحسن] بنیصدر –رئیس جمهور- گرفتند و به راحتی ما را از تئاتر شهر بیرون کردند!
آدمها مجبور شدند «نقش» بازی کنند
بعد از بازی در فیلم «مرگ دیگری» محمدرضا هنرمند با محسن [مخملباف] تصمیم گرفتیم، خیلی جدی به مقولهی سینما بپردازیم، پس شروع کردیم به فیلم دیدن فیلم «ماراتُن من» هم خیلی روی ما تأثیر گذاشت. محسن خیلی مردمی و رفیقدوست بود و حتی حاضر بود شاهرگش را هم برای دوستش بدهد، مسیر خانهی ما هم یکی بود و خانهای داشت به غایت ساده و زندگی سادهتر و حتی پی خانهی محسن را ما کندیم. یک موتور داشت و دخترش سمیرا را با مقنعه و چادر گره زده، سوار میکرد و اعتقادات سفتی داشت. کل زندگیش یک تلویزیون، یک یخچال 2 فوت و دودست رختخواب بود.
یکبار همسر محسن یک فرش 9 متری خریده بود و از من خواست محسن را توجیه کنم! چون محسن با مناعت طبع روی موکت زندگی میکرد. آنروز از مسیر «حوزه هنری» تا خانه با محسن حرف زدم. اما همینکه به خانه رسیدم به همسرش –خدا رحمتش کند- گفت: «تو نمیدانی اگر من روی این فرش راه بروم، دیگر نمیتوانم بنویسم؟! دیگر خودم نیستم» تا خلاصه همان شب فرش را جمع کرد و پس داد... به نظرم نقطهی گسست محسن از گذشتهاش با فیلم بایکوت شروع شد و شرایط روحیاش را بهم ریخت. از او میپرسیدم: «محسن جان دلیل این برخوردهای تو چیست؟ چرا این طور شدی؟» میگفت: «اصلاً انگیزهای برای زندگی ندارم، نمیدانم دنبال چه میگردم!؟»
و بالاخره شهرت گریبان محسن را گرفت وقتی «دستفروش» در جشنواره به نمایش درآمد، دوستان جدید، محسن را دوره کرده بودند و او هم در آسمانها سیر میکرد. خوب یادم هست که به چند نفر از دوستانم که در آن سینما حضور داشتند گفتم: «بچهها محسن برای همیشه رفت.» روحیهی محسن به قدری حساس و شکننده بود که کافی بود یک نفر کاری بکند که به مذاق او خوش نیاید، آن وقت، آن شخص برای همیشه از طرف او بایکوت میشد. کسی که به قول خودش حاضر نبود در یک میزانسن و لانگشات با عدهای از آدمهای سابق سینما بنشیند، بعدها اعتقادات و تفکراتش کاملاً تغییر کرد و در «کلوز آپ» آنها ظاهر شد. زندگی محسن از یک سیر عادی برخوردار نبود. اصلاً میدانید، در زندگی بچههایی که در اوج حرکتهای انقلابی بودند، قسمتهایی خالی مانده است. اگر شما زندگی این بچهها را به مثابهی یک پازل در نظر بگیرید، تکههایی از این پازل، گمشده و سیر طبیعی خود را پشت سر نگذاشته است.
ببینید، با پیروزی انقلاب مجموعهای از ارزشهای مطلق وارد ساحت زیست مردم شد، مثلاً ریش گذاشتن، انگشتر عقیق به دست داشتن، لباس ساده پوشیدن، ساده زندگی کردن و دم بر نیاوردن مقابل مشکلات مادی و .... از پول حرف زدن که یک جور پا گذاشتن روی آن ارزشها بود! بعضی وقتها که پرداخت حقوق ما کمی با تأخیر روبهرو میشد، باور کنید حتی نمیتوانستیم به نزدیکترین رفیقمان بگوئیم که حقوقمان دیر شده است! چرا؟ چون بلافاصله بر چسب میخوردیم که شما دنبال مادیات هستید! و خب، این روش خوبی نبود، چون رفته رفته آدمها مجبور شدند «نقش» بازی کنند.
در سال 85 انتشارات قصیدهسرا کتابی منتشر کرد با عنوان "در قلمرو دیدار" که حاصل 39 ساعت گفتگوی "رضا درستکار" با مجید مجیدی بود. کتاب که چهار فصل دارد؛ به جز گفتگو با مجیدی، شامل فیلمنوشت "بید مجنون"، فیلمشناخت و جوایز مجیدی در عرصهی بازیگری و کارگردانی و آلبوم تصاویر اوست. آنچه میخوانید گزیدهای است از فصل اول.
ما را از تئاتر شهر بیرون کردند
من، محمدرضا تالش مجیدی متولد فروردین 1338 تهران هستم. پدرم فومنی و پدربزرگم اهل هشتپر تالش است. پدرم ارتشی بود و خیلی دوست داشت که من هم وارد ارتش بشوم. آنروزها ارتشی بودن امتیاز بود و موقعیت اجتماعی خوبی داشت. من از 12 سالگی علاقهی عجیبی به هنر و نمایش پیدا کرده بودم و در کانونی بنام «مرکز رفاه» نزدیک خانهمان گروه تئاتر داشتیم. «حسین قشقایی» مربی تئاتر مرکز، تأثیرگذارترین فرد روی زندگی ذهنی من بود که به ما درست دیدن و درست نوشتن و شیوههای بازیگری را آموزش میداد، بعد هم در جریان انقلاب شهید شد... بالاخره با اصرار پدر تا مرحلهی استخدام در ارتش پیش رفتم ولی...
سالهای اول دههی 50 همسایهای داشتیم بنام «خورشید خانم» که فقط آنها در محله تلویزیون داشتند. او، پسر یکی یک دانهای داشت بنام «مجید». در تیم فوتبال محله، مجید همیشه در تیم مقابل بازی میکرد و من دروازهبان تیم مقابل او بودم. به من میگفت «تو از من گل بخور، شب دعوتت میکنم بیایی خانهی ما و تلویزیون تماشا کنی.» راستش من هم اغلب این کار را میکردم! اما یک روز بازی غیرتی شد و هر چه مجید اصرار کرد، من گل نخوردم و...
سال 56 دانشآموز سال آخر دبیرستان نظام مافی منطقهی 13 بودم و نمایشی تحت عنوان «دبستان نمونه» را با بچههای دبیرستان کار کردیم که موضوعش تبعیض میان یک دانشآموز نورچشمی و تنبل و یک دانشآموز باسواد و زرنگ بود؛ که جایزهی اول تئاتر را گرفتیم. سال 57 وارد دانشکده هنرهای دراماتیک شدم که بلافاصله انقلاب شد و درس و بحث تعطیل. حسین قشقایی نمایشنامهای نوشته بود بنام «نهضت حروفیه» که در حقیقت اولین نمایشی بود که بعد از انقلاب اجرا میشد و من به همراه "سیدمهدی شجاعی" در آن بازی کردم. کارگردان ما هم "داود دانشور" بود. این نمایش دربارهی شورش گروهی به نام حروفیه است که علیه پادشاه ستمکار خود قیام میکنند، اما همگی دستگیر میشوند و سرهایشان بریده میشود.
ما نمایش را برای اجرا در چهلمین روز شهادت حسین قشقایی آماده کرده بودیم؛ ولی شرایط بحرانی شد و اسفند 57 اجرایمان را به تئاتر شهر، سالن چهارسو –که دست مردم افتاده بود- بردیم. بعد از تشکیل «حوزه هنر و اندیشه اسلامی» (حوزه هنری) من هم وارد آن شدم و همانجا با "محسن مخملباف" آشنا شدم که آنروزها خبرنگار رادیو تلویزیون بود. اول انقلاب که تئاتر شهر به دست مردم افتاد، ما خوشحال شدیم که بچه مسلمانها میتوانند به فعالیتهایشان ادامه بدهند تا اینکه "علیرضا مجلل" و دوستانش یک حکم از [ابوالحسن] بنیصدر –رئیس جمهور- گرفتند و به راحتی ما را از تئاتر شهر بیرون کردند!
آدمها مجبور شدند «نقش» بازی کنند
بعد از بازی در فیلم «مرگ دیگری» محمدرضا هنرمند با محسن [مخملباف] تصمیم گرفتیم، خیلی جدی به مقولهی سینما بپردازیم، پس شروع کردیم به فیلم دیدن فیلم «ماراتُن من» هم خیلی روی ما تأثیر گذاشت. محسن خیلی مردمی و رفیقدوست بود و حتی حاضر بود شاهرگش را هم برای دوستش بدهد، مسیر خانهی ما هم یکی بود و خانهای داشت به غایت ساده و زندگی سادهتر و حتی پی خانهی محسن را ما کندیم. یک موتور داشت و دخترش سمیرا را با مقنعه و چادر گره زده، سوار میکرد و اعتقادات سفتی داشت. کل زندگیش یک تلویزیون، یک یخچال 2 فوت و دودست رختخواب بود.
یکبار همسر محسن یک فرش 9 متری خریده بود و از من خواست محسن را توجیه کنم! چون محسن با مناعت طبع روی موکت زندگی میکرد. آنروز از مسیر «حوزه هنری» تا خانه با محسن حرف زدم. اما همینکه به خانه رسیدم به همسرش –خدا رحمتش کند- گفت: «تو نمیدانی اگر من روی این فرش راه بروم، دیگر نمیتوانم بنویسم؟! دیگر خودم نیستم» تا خلاصه همان شب فرش را جمع کرد و پس داد... به نظرم نقطهی گسست محسن از گذشتهاش با فیلم بایکوت شروع شد و شرایط روحیاش را بهم ریخت. از او میپرسیدم: «محسن جان دلیل این برخوردهای تو چیست؟ چرا این طور شدی؟» میگفت: «اصلاً انگیزهای برای زندگی ندارم، نمیدانم دنبال چه میگردم!؟»
و بالاخره شهرت گریبان محسن را گرفت وقتی «دستفروش» در جشنواره به نمایش درآمد، دوستان جدید، محسن را دوره کرده بودند و او هم در آسمانها سیر میکرد. خوب یادم هست که به چند نفر از دوستانم که در آن سینما حضور داشتند گفتم: «بچهها محسن برای همیشه رفت.» روحیهی محسن به قدری حساس و شکننده بود که کافی بود یک نفر کاری بکند که به مذاق او خوش نیاید، آن وقت، آن شخص برای همیشه از طرف او بایکوت میشد. کسی که به قول خودش حاضر نبود در یک میزانسن و لانگشات با عدهای از آدمهای سابق سینما بنشیند، بعدها اعتقادات و تفکراتش کاملاً تغییر کرد و در «کلوز آپ» آنها ظاهر شد. زندگی محسن از یک سیر عادی برخوردار نبود. اصلاً میدانید، در زندگی بچههایی که در اوج حرکتهای انقلابی بودند، قسمتهایی خالی مانده است. اگر شما زندگی این بچهها را به مثابهی یک پازل در نظر بگیرید، تکههایی از این پازل، گمشده و سیر طبیعی خود را پشت سر نگذاشته است.
ببینید، با پیروزی انقلاب مجموعهای از ارزشهای مطلق وارد ساحت زیست مردم شد، مثلاً ریش گذاشتن، انگشتر عقیق به دست داشتن، لباس ساده پوشیدن، ساده زندگی کردن و دم بر نیاوردن مقابل مشکلات مادی و .... از پول حرف زدن که یک جور پا گذاشتن روی آن ارزشها بود! بعضی وقتها که پرداخت حقوق ما کمی با تأخیر روبهرو میشد، باور کنید حتی نمیتوانستیم به نزدیکترین رفیقمان بگوئیم که حقوقمان دیر شده است! چرا؟ چون بلافاصله بر چسب میخوردیم که شما دنبال مادیات هستید! و خب، این روش خوبی نبود، چون رفته رفته آدمها مجبور شدند «نقش» بازی کنند.
catuyoun- Admin
- تعداد پستها : 1950
Age : 58
Registration date : 2008-02-27
- مساهمة رقم 17
رد: مجيد مجيدي
میوهفروشی برای تأمین معاش
وقتی نسخه فیلم «هودج» (به معنای کجاوه و محملی که فرشتگان توسط آن، شهداء را به آسمان میبرند) را به همراه محسن [مخملباف] نهایی کردیم با فیلمبرداری "فریدون قوانلو" کار را ساختیم و "جمال شورجه" هم آنرا تدوین کرد. این فیلم 16 میلیمتری در نهایت یک بار از تلویزیون پخش شد و در مجموع بازخورد زیاد مثبتی نداشت و همین مسأله باعث شد آقای «زم» به من بگوید، بهتر است شما کارگردانی را دنبال نکنید و به بازیگری بپردازید. بعد من در فیلم بایکوت محسن کاراکتر «واله» را با تمام توان بازی کردم که برای من یک نقطهی اوج در بازی و شاید آغازی در ساخت فیلم بوده باشد. بعد در فیلم «تیرباران» به کارگردانی "علیاصغر شادروان" بازی کردم. داستان فیلم راجع به یک شخصیت برجسته (شهید اندرزگو) بود اما متأسفانه پرداخت و روایت داستان طوری بود که بیشتر به خصوصیات بیرونی و فیزیکی این شهید پرداخته بود تا به بخش معرفتی و شناخت شناسانه او.
بعد از تیرباران حدود یکسال فعالیت سینمایی نداشتم که دورهی عطف زندگی من بود. در حالیکه پیشنهادهای زیادی برای بازیگری داشتم و میتوانستم با پذیرش یکی از آنها زندگیام را از این رو به آن رو کنم، اما به دلیل اعتقاداتم نپذیرفتم. یکی از این پیشنهادها بازی در فیلمی بود که چک سفید امضاء برای من آوردند. اما باور من این اجازه را نمیداد که با گروهی که به لحاظ ارزش و اعتقادی با من همداستان نبودند، کار بکنم. اصلاً «حوزه هنری» را هم به همین خاطر ترک کرده بودم. از طرفی به هرحال من باید زندگی میکردم، شاید باور نکنید، یکی از بستگان، مغازهای داشت که خالی بود. من از برادر همسرم خواهش کردم آن مغازه را اجاره کند، تا به کمک یکی از بچههای محل میوهفروشی کنیم. ابتدا باور نمیکرد، ولی خلاصه پذیرفت...
آن زمان کسی که بیشتر از خودم به من کمک کرد، همسرم بود که نقش تعیینکنندهاش را در زندگیام، بیشتر از هر کس و هر چیزی میدانم. کارم را شروع کردم، صبحها با آن شریکم به میدان میوه و ترهبار طاهری میرفتیم تا مایحتاج مغازه را بخریم، آن روزها «بایکوت» هم تازه نمایش داده شده بود و اغلب مردم مرا میشناختند و این فشار سنگینی به من میآورد. جالب اینجاست که مشتریهای مغازه هیچکدام باور نمیکردند که میوهفروشی برای کسب درآمد و تأمین معاش من است. بلکه فکر میکردند، من مشغول تمرین برای بازی در چنین نقشی هستم.
حالا که بعد از آن سالها به این قضیه نگاه میکنم، بیشتر به حکمت و تقدیر خداوندی پی میبرم. انگار قرار بوده است که من به سختی و رنج بیفتم، تا مقدمهای شود برای کارهای بهتر. در همان شرایط شبها که به خانه بر میگشتم مشغول مطالعه و نوشتن میشدم و حاصل آن فیلمنامهی «روز امتحان» بود که با بودجه 600 هزار تومانی کار را در روستای "شیخ محله" نزدیکیهای فومن آغاز کردم و باعث اولین جایزهام، جایزهی فیلم اول از «جشنواره رشد» شد.
دخترهایشان را با قیمتهای پائین میفروختند
... بلافاصله بعد از دریافت خبر فوت امام، راهی «حوزه هنری» شدم، همگی ماتم گرفته بودند و گریه میکردند. فقدان امام برای نسلی که ایشان را باور داشتند و در لحظه لحظه زندگیشان با مشی ایشان حرکت میکردند؛ غیرقابل تصور بود. همانجا با یک دوربین سی و پنج میلیمتری به طرف جماران و بعد هم به محل دفن امام رفتیم و 5 شبانه روز به شکل ممتد مشغول فیلمبرداری بودیم. من برای خودم برنامهای ریختم تا بتوانم با گرفتن نماهایی مختلف، یک فیلم متفاوت با آنچه که در تلویزیون پخش شده بود بسازم. مثلاً «رئیس جمهور پاکستان در خلال مراسم بعدی و در ازدحام جمعیت گم میشود و تا ساعتها، هیچ کس از او خبری ندارد، حتی گرسنهاش میشود و میرود نان و خرمایی میگیرد و رفع گرسنگی میکند...» من ایدههایی برای پرورش موضوع و دادن حجم لازم به فیلم داشتم؛ ولی یک روز که به «حوزه هنری» آمدم، گفتند؛ قرار است تصویرهایی را که شما گرفتهاید، "جواد شمقدری" کامل کند! حدود چهل حلقه فیلم گرفته بودم. اما کم لطفی آقایان، تمام زحماتم را بر باد داد، حتی آقای شمقدری یک اجازهی کوچک هم از من نگرفت و در نهایت مجموعه «آفتاب و عشق» را از آن ساخت.
در سال 1368 من به عنوان مدیر جنگهای ادبی - هنری «حوزه هنری» انتخاب شدم که هر فصل در یکی از استانها برگزار شد و دومین دوره آن در سیستان و بلوچستان بود. من برای یک سفر ده روزه به سیستان رفتم، تا از چند و چون مقدمات برگزاری جُنگ مطلع شوم.
در بازار زاهدان بچههایی را دیدم، که کالاهای زیادی را از مرز پاکستان آورده بودند و میفروختند. در مرز ایران-پاکستان شهری است بنام تفتان که محلهای دارد بنام «شیرآباد» که خانوادهها به دلیل فقر زیاد، دخترهایشان را با قیمتهای بسیار پائین به پاکستانیها میفروختند تا به کشورهای عربی حاشیهی خلیج فارس فرستاده شوند. این فاجعه در قسمتهای شیعهنشین به وفور دیده میشد. به آقای یوسفی، که آن زمان، نمایندهی «سازمان تبلیغات اسلامی» در استان بود، گفتم چرا شما این بدبختیها را به گوش مسؤولان نمیرسانید؟ گفت چند بار اینکار را کردهایم، اما این موضوع به حدی خطرناک و گسترده است، که شاید نمیتوان بیش از این مطرحش کرد! مدارکی هم بود که فروش دختربچهها کار وهابیهاست. متوجه شدم نگاه دینی وهابیها از هر گونه وجه معرفتی خالی است و به گمانم دنبال تخریب اسلام ناب هستند.
... فروش دخترها سرآغاز ماجرا بود و یادم میآید در همان منطقه «شیرآباد» خانههایی بود که در آنها، بصورت دستهجمعی مواد مخدر مصرف میشد. من بصورت مخفی از این خانهها فیلم گرفتم تا بتوانم بعداً یک مستند بسازم. بعد در برگشت به تهران با دوستان دربارهی ساخت یک فیلم داستانی بلند مشورت کردم. زیرا از معضلات حاشیه فقر به وفور گزارشهای مستند ساخته شده بود و جواب نمیداد... در ابتدا موافقتی در کار نبود و بخصوص آقای زم که به هیچ وجه رضایت نمیداد. نسخهی اول فیلمنامه را که دادم آقای زم گفت: «این فیلمنامه خیلی تلخ و سیاه است و امکان ساخت آن به این شکل، اصلاً ممکن نیست.» اما با سماجت و پیگیری من آقای زم هم موافقت کرد به شرطی که از تلخیهایش کم شود که با اختصاص هزینهی اولیه حدود 6 میلیون تومان کار را شروع کردیم.
یک ماه هم در سیستان برای یافتن بازیگرها گذشت که شخصیت جعفر (نقش اول فیلم بدوک) را از بین بچههای شیرآباد پیدا کردم. این پسر به قدری بدوی بود که وقتی من او را برای آماده کردن به ساختمان دوطبقهای که اجاره کرده بودیم، بردم، از پلهها میترسید و هنگام بالا آمدن دستش را به دیوار میگرفت. واقعاً از صفر شروع کردیم. از دادن آموزشهای اجتماعی و ارتباطی و آشنایی آنها با زندگی حداقلی شهری تا مسائل مربوط به فیلم و غیره. فیلمنامهای که من از روی آن کار میکردم، کمی تفاوت داشت با چیزی که به حوزهی هنری منطقه داده بودم، وقتی موضوع لو رفت حساس شدند و گفتند استاندار تصمیم گرفته از ادامه کار جلوگیری کند.
یک روز در یکی از چهار راههای اصلی که بصورت مخفی فیلمبرداری میکردیم، دوربین ما شناسایی شد و با ورود نیروی انتظامی به میدان، فرار را برقرار ترجیح دادیم! اما عوامل انتظامی من را گرفتند و به کلانتری محل مربوطه بردند و تعهد گرفتند که کار را تعطیل کنم، ولی ما ادامه دادیم که تهدید به بازداشت کردند. یک هفته مانده به عید نوروز، تنها جایی که برای ما باقی مانده بود، چابهار بود، اما بودجه ته کشیده بود و تهران هم حمایت نمیکرد! مقداری وسایل صحنه را که اضافی بود بردیم فروختیم که کار متوقف نشود. در چابهار به یک «لنچ» احتیاج داشتیم و صاحب لنچ هم روزی 100 هزار تومان میخواست و من دو روز لازم داشتم. مانده بودیم چه کنیم؟
آن روزها مصادف با برگزاری انتخابات مجلس خبرگان بود، یکی از کاندیداهای منطقه که آدم با نفوذی بود بر حسب تصادف آمده بود در منطقه برای رأی جمع کردن، به محض دیدن او به "محمد درمنش" اشاره کردم، دوربین را روشن کن و پشت سر من بیار. بعد از انجام یک مصاحبهی کوتاه درباره انتخابات، که راستش ساختگی بود، از ایشان درخواست کردم، کمک کند تا صحنههای لنچ را بگیریم. ایشان هم با تقبل هزینهها، کارمان را در چابهار راه انداخت! خدا پدرش را بیامرزد! بعد که فیلم آماده شد آنرا برای آقایان زم، تختکشیان، سیدمرتضی آوینی و چند نفر دیگر نمایش دادیم. وقتی تمام شد سکوت عجیبی حکمفرما شد، آقا مرتضی با سرعت از استودیو خارج شد، آقای زم هم از پایان فیلم انتقاد کرد و گفت: قرار ما این نبود. من هم گفتم: به هر حال واقعیت این است، اگر غیر از این انجام میدادم، خیانت کرده بودم.
نیم ساعت بعد آقا مرتضی [آوینی] مرا خواست. وقتی وارد اتاقش شدم مرا در آغوش گرفت و خسته نباشید گفت. علت خروجش را جویا شدم، گفت: این فیلم به قدری مرا تحت تأثیر قرار داد، که نمیتوانستم ثانیهای درنگ کنم، ترجیح دادم، بغضم جایی دیگر بترکد. به من دلگرمی داد و بعدها نگاه حوزه هنری و بخصوص آقای زم را نسبت به قضیه تغییر داد. آوینی به علت حسن خلقی که داشت؛ همه را جذب خودش میکرد و یکی از خصوصیات اخلاقی او، کمک به فیلمسازان جوان بود، مثلاً ابراهیم حاتمیکیا یکی از کسانی بود که با کمکها و حمایتهای صحیح او فعالیتهایش را شروع کرد و فیلم «مهاجر» هم که از فیلمهای شاخص سینمای جنگ محسوب میشود، محصول این کمکها بود.
همین طور من، که برای نمایش بدوک مشکل داشتم و ایشان کمک کردند. بدوک در «جشنوارهی کن» مورد توجه قرار گرفت و این باعث شد، "مهدی کلهر" مقالهای در روزنامهی جمهوری اسلامی بنویسد و فیلم را به سفارشی بودن از سوی جشنوارههای خارجی محکوم کند. موج مخالفتها بهجایی رسید که آقای لاریجانی – وزیر ارشاد آن زمان – نامهای نوشت و دستور توقف حضور بدوک در جشنوارههای خارجی را داد. بدوک هم اکران خوبی پیدا نکرد و خیلی زود از پرده پائین آمد. بعد آقای زم فیلم را به دفتر رهبری ارائه داد. مطلع بودم که ایشان، هفتهای یکی-دو فیلم تماشا میکند و از آنجا که همیشه نظراتشان متفاوت بود، فرصت را مغتنم شمرده و برای نمایش فیلم حاضر شدم.
بعد از آنکه فیلم تمام شد، آقای خامنهای فرمودند: «اگر این فیلم مبتنی بر یک درام شکل گرفته که هیچ، اما اگر بر اساس واقعیات باشد، من حرف دارم.» آقای شجاعی گفت متأسفانه بدوک مبتنی بر واقعیات است. آقا برافروخته شده و از حاضران پرسیدند «اگر این امر واقعی است، چرا ما را مطلع نمیکنید؟!» ایشان بلافاصله از آقای زم خواستند هر آنچه به عنوان مستند در این زمینه وجود دارد برایشان بفرستد. باور نمیکنید، از روز بعد تمام مسؤولان سیستان و بلوچستان دنبال من بودند، تا گزارشهای خودشان را با گزارشهای من یکی کنند! بعدها شنیدم قسمت عمدهای از این مشکل بحمدالله رفع شده است. بد نیست بدانید در همان روزها، آقای رفسنجانی هم فیلم را دیده بود و یازده مورد ایراد گرفته بود که «چرا ما در دولت این همه سازندگی کردیم شما آنها را نشان نمیدهید؟ و فقط نقاط ریز و جزئی را برجسته میکنید؟» من هم به کمک آقا مرتضی [آوینی] یازده بندی که ایشان مورد ایراد قرار داده بودند را پاسخ دادم با این مضمون که وظیفهی هنر اساساً از بین بردن نا آگاهیها و مطلع کردن مردم است. کدام شاعر یا نویسنده در تاریخ بشر آمده برای ساخت یک بنا مردم را آگاه کند؟ اگر فیلم بدوک ساخته نمیشد و مشکل بدوکیها مطرح نمیشد، آیا معضلاتشان حل میشد؟...
وقتی نسخه فیلم «هودج» (به معنای کجاوه و محملی که فرشتگان توسط آن، شهداء را به آسمان میبرند) را به همراه محسن [مخملباف] نهایی کردیم با فیلمبرداری "فریدون قوانلو" کار را ساختیم و "جمال شورجه" هم آنرا تدوین کرد. این فیلم 16 میلیمتری در نهایت یک بار از تلویزیون پخش شد و در مجموع بازخورد زیاد مثبتی نداشت و همین مسأله باعث شد آقای «زم» به من بگوید، بهتر است شما کارگردانی را دنبال نکنید و به بازیگری بپردازید. بعد من در فیلم بایکوت محسن کاراکتر «واله» را با تمام توان بازی کردم که برای من یک نقطهی اوج در بازی و شاید آغازی در ساخت فیلم بوده باشد. بعد در فیلم «تیرباران» به کارگردانی "علیاصغر شادروان" بازی کردم. داستان فیلم راجع به یک شخصیت برجسته (شهید اندرزگو) بود اما متأسفانه پرداخت و روایت داستان طوری بود که بیشتر به خصوصیات بیرونی و فیزیکی این شهید پرداخته بود تا به بخش معرفتی و شناخت شناسانه او.
بعد از تیرباران حدود یکسال فعالیت سینمایی نداشتم که دورهی عطف زندگی من بود. در حالیکه پیشنهادهای زیادی برای بازیگری داشتم و میتوانستم با پذیرش یکی از آنها زندگیام را از این رو به آن رو کنم، اما به دلیل اعتقاداتم نپذیرفتم. یکی از این پیشنهادها بازی در فیلمی بود که چک سفید امضاء برای من آوردند. اما باور من این اجازه را نمیداد که با گروهی که به لحاظ ارزش و اعتقادی با من همداستان نبودند، کار بکنم. اصلاً «حوزه هنری» را هم به همین خاطر ترک کرده بودم. از طرفی به هرحال من باید زندگی میکردم، شاید باور نکنید، یکی از بستگان، مغازهای داشت که خالی بود. من از برادر همسرم خواهش کردم آن مغازه را اجاره کند، تا به کمک یکی از بچههای محل میوهفروشی کنیم. ابتدا باور نمیکرد، ولی خلاصه پذیرفت...
آن زمان کسی که بیشتر از خودم به من کمک کرد، همسرم بود که نقش تعیینکنندهاش را در زندگیام، بیشتر از هر کس و هر چیزی میدانم. کارم را شروع کردم، صبحها با آن شریکم به میدان میوه و ترهبار طاهری میرفتیم تا مایحتاج مغازه را بخریم، آن روزها «بایکوت» هم تازه نمایش داده شده بود و اغلب مردم مرا میشناختند و این فشار سنگینی به من میآورد. جالب اینجاست که مشتریهای مغازه هیچکدام باور نمیکردند که میوهفروشی برای کسب درآمد و تأمین معاش من است. بلکه فکر میکردند، من مشغول تمرین برای بازی در چنین نقشی هستم.
حالا که بعد از آن سالها به این قضیه نگاه میکنم، بیشتر به حکمت و تقدیر خداوندی پی میبرم. انگار قرار بوده است که من به سختی و رنج بیفتم، تا مقدمهای شود برای کارهای بهتر. در همان شرایط شبها که به خانه بر میگشتم مشغول مطالعه و نوشتن میشدم و حاصل آن فیلمنامهی «روز امتحان» بود که با بودجه 600 هزار تومانی کار را در روستای "شیخ محله" نزدیکیهای فومن آغاز کردم و باعث اولین جایزهام، جایزهی فیلم اول از «جشنواره رشد» شد.
دخترهایشان را با قیمتهای پائین میفروختند
... بلافاصله بعد از دریافت خبر فوت امام، راهی «حوزه هنری» شدم، همگی ماتم گرفته بودند و گریه میکردند. فقدان امام برای نسلی که ایشان را باور داشتند و در لحظه لحظه زندگیشان با مشی ایشان حرکت میکردند؛ غیرقابل تصور بود. همانجا با یک دوربین سی و پنج میلیمتری به طرف جماران و بعد هم به محل دفن امام رفتیم و 5 شبانه روز به شکل ممتد مشغول فیلمبرداری بودیم. من برای خودم برنامهای ریختم تا بتوانم با گرفتن نماهایی مختلف، یک فیلم متفاوت با آنچه که در تلویزیون پخش شده بود بسازم. مثلاً «رئیس جمهور پاکستان در خلال مراسم بعدی و در ازدحام جمعیت گم میشود و تا ساعتها، هیچ کس از او خبری ندارد، حتی گرسنهاش میشود و میرود نان و خرمایی میگیرد و رفع گرسنگی میکند...» من ایدههایی برای پرورش موضوع و دادن حجم لازم به فیلم داشتم؛ ولی یک روز که به «حوزه هنری» آمدم، گفتند؛ قرار است تصویرهایی را که شما گرفتهاید، "جواد شمقدری" کامل کند! حدود چهل حلقه فیلم گرفته بودم. اما کم لطفی آقایان، تمام زحماتم را بر باد داد، حتی آقای شمقدری یک اجازهی کوچک هم از من نگرفت و در نهایت مجموعه «آفتاب و عشق» را از آن ساخت.
در سال 1368 من به عنوان مدیر جنگهای ادبی - هنری «حوزه هنری» انتخاب شدم که هر فصل در یکی از استانها برگزار شد و دومین دوره آن در سیستان و بلوچستان بود. من برای یک سفر ده روزه به سیستان رفتم، تا از چند و چون مقدمات برگزاری جُنگ مطلع شوم.
در بازار زاهدان بچههایی را دیدم، که کالاهای زیادی را از مرز پاکستان آورده بودند و میفروختند. در مرز ایران-پاکستان شهری است بنام تفتان که محلهای دارد بنام «شیرآباد» که خانوادهها به دلیل فقر زیاد، دخترهایشان را با قیمتهای بسیار پائین به پاکستانیها میفروختند تا به کشورهای عربی حاشیهی خلیج فارس فرستاده شوند. این فاجعه در قسمتهای شیعهنشین به وفور دیده میشد. به آقای یوسفی، که آن زمان، نمایندهی «سازمان تبلیغات اسلامی» در استان بود، گفتم چرا شما این بدبختیها را به گوش مسؤولان نمیرسانید؟ گفت چند بار اینکار را کردهایم، اما این موضوع به حدی خطرناک و گسترده است، که شاید نمیتوان بیش از این مطرحش کرد! مدارکی هم بود که فروش دختربچهها کار وهابیهاست. متوجه شدم نگاه دینی وهابیها از هر گونه وجه معرفتی خالی است و به گمانم دنبال تخریب اسلام ناب هستند.
... فروش دخترها سرآغاز ماجرا بود و یادم میآید در همان منطقه «شیرآباد» خانههایی بود که در آنها، بصورت دستهجمعی مواد مخدر مصرف میشد. من بصورت مخفی از این خانهها فیلم گرفتم تا بتوانم بعداً یک مستند بسازم. بعد در برگشت به تهران با دوستان دربارهی ساخت یک فیلم داستانی بلند مشورت کردم. زیرا از معضلات حاشیه فقر به وفور گزارشهای مستند ساخته شده بود و جواب نمیداد... در ابتدا موافقتی در کار نبود و بخصوص آقای زم که به هیچ وجه رضایت نمیداد. نسخهی اول فیلمنامه را که دادم آقای زم گفت: «این فیلمنامه خیلی تلخ و سیاه است و امکان ساخت آن به این شکل، اصلاً ممکن نیست.» اما با سماجت و پیگیری من آقای زم هم موافقت کرد به شرطی که از تلخیهایش کم شود که با اختصاص هزینهی اولیه حدود 6 میلیون تومان کار را شروع کردیم.
یک ماه هم در سیستان برای یافتن بازیگرها گذشت که شخصیت جعفر (نقش اول فیلم بدوک) را از بین بچههای شیرآباد پیدا کردم. این پسر به قدری بدوی بود که وقتی من او را برای آماده کردن به ساختمان دوطبقهای که اجاره کرده بودیم، بردم، از پلهها میترسید و هنگام بالا آمدن دستش را به دیوار میگرفت. واقعاً از صفر شروع کردیم. از دادن آموزشهای اجتماعی و ارتباطی و آشنایی آنها با زندگی حداقلی شهری تا مسائل مربوط به فیلم و غیره. فیلمنامهای که من از روی آن کار میکردم، کمی تفاوت داشت با چیزی که به حوزهی هنری منطقه داده بودم، وقتی موضوع لو رفت حساس شدند و گفتند استاندار تصمیم گرفته از ادامه کار جلوگیری کند.
یک روز در یکی از چهار راههای اصلی که بصورت مخفی فیلمبرداری میکردیم، دوربین ما شناسایی شد و با ورود نیروی انتظامی به میدان، فرار را برقرار ترجیح دادیم! اما عوامل انتظامی من را گرفتند و به کلانتری محل مربوطه بردند و تعهد گرفتند که کار را تعطیل کنم، ولی ما ادامه دادیم که تهدید به بازداشت کردند. یک هفته مانده به عید نوروز، تنها جایی که برای ما باقی مانده بود، چابهار بود، اما بودجه ته کشیده بود و تهران هم حمایت نمیکرد! مقداری وسایل صحنه را که اضافی بود بردیم فروختیم که کار متوقف نشود. در چابهار به یک «لنچ» احتیاج داشتیم و صاحب لنچ هم روزی 100 هزار تومان میخواست و من دو روز لازم داشتم. مانده بودیم چه کنیم؟
آن روزها مصادف با برگزاری انتخابات مجلس خبرگان بود، یکی از کاندیداهای منطقه که آدم با نفوذی بود بر حسب تصادف آمده بود در منطقه برای رأی جمع کردن، به محض دیدن او به "محمد درمنش" اشاره کردم، دوربین را روشن کن و پشت سر من بیار. بعد از انجام یک مصاحبهی کوتاه درباره انتخابات، که راستش ساختگی بود، از ایشان درخواست کردم، کمک کند تا صحنههای لنچ را بگیریم. ایشان هم با تقبل هزینهها، کارمان را در چابهار راه انداخت! خدا پدرش را بیامرزد! بعد که فیلم آماده شد آنرا برای آقایان زم، تختکشیان، سیدمرتضی آوینی و چند نفر دیگر نمایش دادیم. وقتی تمام شد سکوت عجیبی حکمفرما شد، آقا مرتضی با سرعت از استودیو خارج شد، آقای زم هم از پایان فیلم انتقاد کرد و گفت: قرار ما این نبود. من هم گفتم: به هر حال واقعیت این است، اگر غیر از این انجام میدادم، خیانت کرده بودم.
نیم ساعت بعد آقا مرتضی [آوینی] مرا خواست. وقتی وارد اتاقش شدم مرا در آغوش گرفت و خسته نباشید گفت. علت خروجش را جویا شدم، گفت: این فیلم به قدری مرا تحت تأثیر قرار داد، که نمیتوانستم ثانیهای درنگ کنم، ترجیح دادم، بغضم جایی دیگر بترکد. به من دلگرمی داد و بعدها نگاه حوزه هنری و بخصوص آقای زم را نسبت به قضیه تغییر داد. آوینی به علت حسن خلقی که داشت؛ همه را جذب خودش میکرد و یکی از خصوصیات اخلاقی او، کمک به فیلمسازان جوان بود، مثلاً ابراهیم حاتمیکیا یکی از کسانی بود که با کمکها و حمایتهای صحیح او فعالیتهایش را شروع کرد و فیلم «مهاجر» هم که از فیلمهای شاخص سینمای جنگ محسوب میشود، محصول این کمکها بود.
همین طور من، که برای نمایش بدوک مشکل داشتم و ایشان کمک کردند. بدوک در «جشنوارهی کن» مورد توجه قرار گرفت و این باعث شد، "مهدی کلهر" مقالهای در روزنامهی جمهوری اسلامی بنویسد و فیلم را به سفارشی بودن از سوی جشنوارههای خارجی محکوم کند. موج مخالفتها بهجایی رسید که آقای لاریجانی – وزیر ارشاد آن زمان – نامهای نوشت و دستور توقف حضور بدوک در جشنوارههای خارجی را داد. بدوک هم اکران خوبی پیدا نکرد و خیلی زود از پرده پائین آمد. بعد آقای زم فیلم را به دفتر رهبری ارائه داد. مطلع بودم که ایشان، هفتهای یکی-دو فیلم تماشا میکند و از آنجا که همیشه نظراتشان متفاوت بود، فرصت را مغتنم شمرده و برای نمایش فیلم حاضر شدم.
بعد از آنکه فیلم تمام شد، آقای خامنهای فرمودند: «اگر این فیلم مبتنی بر یک درام شکل گرفته که هیچ، اما اگر بر اساس واقعیات باشد، من حرف دارم.» آقای شجاعی گفت متأسفانه بدوک مبتنی بر واقعیات است. آقا برافروخته شده و از حاضران پرسیدند «اگر این امر واقعی است، چرا ما را مطلع نمیکنید؟!» ایشان بلافاصله از آقای زم خواستند هر آنچه به عنوان مستند در این زمینه وجود دارد برایشان بفرستد. باور نمیکنید، از روز بعد تمام مسؤولان سیستان و بلوچستان دنبال من بودند، تا گزارشهای خودشان را با گزارشهای من یکی کنند! بعدها شنیدم قسمت عمدهای از این مشکل بحمدالله رفع شده است. بد نیست بدانید در همان روزها، آقای رفسنجانی هم فیلم را دیده بود و یازده مورد ایراد گرفته بود که «چرا ما در دولت این همه سازندگی کردیم شما آنها را نشان نمیدهید؟ و فقط نقاط ریز و جزئی را برجسته میکنید؟» من هم به کمک آقا مرتضی [آوینی] یازده بندی که ایشان مورد ایراد قرار داده بودند را پاسخ دادم با این مضمون که وظیفهی هنر اساساً از بین بردن نا آگاهیها و مطلع کردن مردم است. کدام شاعر یا نویسنده در تاریخ بشر آمده برای ساخت یک بنا مردم را آگاه کند؟ اگر فیلم بدوک ساخته نمیشد و مشکل بدوکیها مطرح نمیشد، آیا معضلاتشان حل میشد؟...
catuyoun- Admin
- تعداد پستها : 1950
Age : 58
Registration date : 2008-02-27
- مساهمة رقم 18
رد: مجيد مجيدي
روزی روزگاری «حوزه هنری»
با خواندن خاطرات شهید "مصطفی چمران" مشتاق شدم، سفری به لبنان داشته باشم. ای بسا به سوژهای مناسب برخورد کنم. از حوزه هنری خواستم امکان این سفر را فراهم کند و خواستهام اجابت شد... در بازگشت هم دو ماه روی فیلمنامه «خط تماس» کار کردم و آنرا برای تصویب دادم حوزه. بعد از تصویب با گروه بدوک یک ماه و نیم به لبنان رفتم و پیش تولید را آغاز کرده بودیم که تماس گرفتند برگردید! فهمیدم بهانه تراشی میکنند. از همانجا به آقای زم نامه نوشتم و خواستم این فرصت تاریخی را از من و مردم لبنان نگیرد، اما افاقه نکرد و مجبور شدیم برگردیم! به ایران که رسیدم، فهمیدم فیلمنامه را به یک اکشن پر زد و خورد تبدیل کردهاند... خلاصه مرا به مجلس شورای اسلامی ارجاع دادند و گفتند مجلس، بودجهای برای فلسطین دارد و مسؤول این بودجه، عطاءالله مهاجرانی است، رفتم پیش مهاجرانی و او گفت «اجازه بدهید ما بررسی کنیم، بعد به شما پاسخ میدهیم» و ... هنوز که هنوز است، قرار است پاسخ بدهند!
در سال 1372، طرح فیلمنامهی پدر در شورای فیلمنامهنویسی «حوزه هنری» - با حضور کسانی چون "کیومرث پوراحمد" و "خسرو دهقان" و ...- مطرح و تصویب شد؛ اما وقتی آقای زم آنرا خواند وتو کرد! در واقع آن شورا، حالتی فرمایشی بهخود گرفته بود و هر آنچه مد نظر آقای زم بود، پذیرفته میشد! سلایق آقای زم هم به سمتی پیش میرفت که سینمای تجارتی را بیشتر میپسندید و این به دلیل نوع نگاه اقتصادیای بود که به تازگی در حوزه هنری در حال شکلگیری بود. آن روزها هفتاد درصد فعالیت مدیران «حوزه هنری» در بخش اقتصادی متمرکز شده بود، در اصل همه چیز در راستای همان فعالیتهای اقتصادی معنا میشد، از صادرات آب و خاک بگیرید، تا واردات اتومبیل و به انحصار درآوردن فروش سیگار و .... توجیهشان هم آن بود که این کارها را برای تأمین هزینههای فرهنگی انجام میدهیم اما...
این جریان را آقای زم به کمک مشاورانی که داشت پیش میبرد و شاید دستگاههای مسؤول، چندان به ماهیتش واقف نبودند. این نگاه به مقولهی هنر و سینما در «حوزه هنری» آن دوره، درست نقطه مقابل چیزی بود که به واسطه آن، جایی چون «حوزه هنری» را تأسیس کرده بودیم و این، یعنی من دیگر نمیتوانستم در آنجا فیلمی بسازم یا حتی فعالیت دیگری داشته باشم. یک روز تصمیم گرفتم، دیگر کارمند «حوزه هنری» نباشم و همان روز حوزه را بعد از 13 سال کار و حضور مستمر ترک کردم. روزی روزگاری «حوزه هنری» میتوانست بار بخش عمدهای از فرهنگ این مملکت را از زمین بردارد، در زمانی که باید اینکار را میکرد، نکرد و به عوض به امور اقتصادی و مالاندوزی روی آورد! چرا نگویم؟! استعدادهایی بودند که به نظرم آقای زم با شیوه مدیریتیاش به سادگی از کنارشان گذشت و ... مأموریت آقای زم در آن مجموعه تولید آثار فرهنگی و هنری بود، نه خرید و فروش سیگار و اتومبیل و ...!
البته تنها آقای زم مقصر نبود، سازمانهای بالاتر این تئوری را جا انداختند که برای تولید آثار فرهنگی، احتیاج به منابع مادر و روشهای اقتصادی هست! نتیجهاش این شد که همین مجموعه فرهنگی هم به گیشه و ساخت فیلمهای بُنجُل روی آورد تا، به زعم خودش، بازگشت سرمایه را تضمین کند! اما حاصل کار چه شد؟! در نگاه کلان خود آقای زم هم قربانی آن تفکر غلط شد که در سطح گستردهای به جان جامعهی فرهنگی ما افتاده بود. با فیلمنامهی پدر به «مؤسسه فرهنگی - هنری آبگون» رفتم و قرار شد با کمک ارشاد تهیهکنندگی پدر را بر عهده بگیرند. پدر در دستان آقای "خاکبازان" –مدیر کل وقت اداره نظارت و ارزشیابی- گیر افتاده بود. او معتقد بود، روح فیلم پدر نگران کننده است! خلاصه "مهدی فریدزاده" –معاونت امور سینمایی همان دوره- فیلمنامه را پسندید و با دو اتاق فاصله نسبت به اتاق خاکبازان نامهای برایش نوشت و دستور داد پروانه ساخت فیلمنامه پدر صادر شود. نامه را تسلیم خاکبازان کردم، اما ترتیب اثر داده نشد! رفتم و آمدم و ... تا اینکه یکبار آقای فریدزاده رأساً از پشت میزش بلند شد و به اتاق خاکبازان رفت و از او پرسید: «چرا پروانه ساخت فیلم صادر نمیشود؟» و... سرانجام با امضای فریدزاده پروانه صادر شد. من در آن شش ماه چند فیلمنامه نوشتم که یکی هم «بچههای آسمان» بود!
انگشتنگاری از یک اسب
فیلمنامه بچههای آسمان بر اساس واقعیت شکل گرفت و پذیرش این ماجرا (گم شدن کفش دخترک و پنهان ماندن این رنج) از سوی دختر و پسر برایم خیلی جالب بود. من طرحی نوشتم با عنوان کفش که در شورای تصویب فیلمنامه حوزه هنری با سکوت اعضا مواجه شد و مسکوت ماند! فیلمنامه را کامل کردم و یک نسخه به «شبکه دو» دادم. آنها هم معتقد بودند، برای یک فیلم کوتاه تلویزیونی مناسب است! نسخهای هم به «بنیاد فارابی» دادم که نتیجهای نداشت! یک روز که از ساخت فیلمنامه ناامید شده بودم، "علیاکبر شفقی" قرار شد فیلمنامه را 50 یا 60 هزار تومان بخرد و حتی قرارداد هم نوشتیم. "بهزاد بهزادپور" که فیلمنامه را خوانده بود و به دلش نشسته بود؛ خودش برده بود «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» پیش "محسن چینیفروشان" و گفته بود «این فیلم بزرگترین شانس کانون در عرصهی فیلمسازی است.» و در نهایت کانون تهیه کننده فیلم شد، اما آنها نگران نمایش فقر اقتصادی مردم بودند. من توضیح دادم که تأکید اصلی بر شرافت و عزت نفس قهرمانان داستان است.
وقتی فیلمنامه را برای «حسن حسندوست» تدوینگر فیلم "چکمه" ــ محمدعلی طالبی ــ تعریف کردم، توصیه کرد آنرا نسازم که «شبیه چکمه است» و گفت اول فیلم چکمه را ببینم. من حتی به دیدن فیلم چکمه هم نرفتم و بچههای آسمان را با دلم ساختم. بچههای فیلم را از بین دانشآموزان200 مدرسه انتخاب کردیم. هزینه تولید فیلم چیزی کمتر از سی میلیون تومان شد و دستمزد من برای کارگردانی و فیلمنامهنویسی، چیزی حدود500 هزار تومان شد!
شاید خیلی خندهدار و غیرقابل باور باشد، وقتی فیلم را برای دریافت پروانه نمایش فرستادم، یازده مورد اصلاحیه خورد! زمانی بود که آقای کاسهساز مدیر کل اداره نظارت و ارزشیابی شده بود و کسانی چون خاکبازان، سجادپور، اکبر نبوی و ... عضو شورای صدور پروانه نمایش بودند. چه کسی باور میکرد در نظام جمهوری اسلامی، به فیلمی مثل بچههای آسمان، یازده مورد اصلاحی وارد شود؟! وقتی فیلم را با حضور آقای ضرغامی دیدیم، او در پایان فیلم با چشمانی خیس روی مرا بوسید و از این همه قشریگری ابراز تأسف کرد!
در داخل بچههای آسمان به لحاظ تکنیکی مورد اتهام و بدبینی قرار گرفته بود و حتی ادعا شد یک فیلم کوتاه هشت میلیمتری است! اما نامزدی فیلم برای دریافت جایزه اسکار، خط بطلانی بر تمام آن ادعاها کشید. وقتی فیلم به جشنواره مونترال کانادا رفت، در حالی که فیلم در هفتهی اول اکران شده بود با استقبال عجیب خبرنگاران و فیلمبرداران و عکاسها مواجه شدم. روز دوم وقتی از هتل خارج شدم، دیدم در و دیوار پر از عکس بچههای آسمان است. پرسیدم ماجرا چیست؟ گفتند به خاطر استقبال و درخواست مردم، دو سانس فوقالعاده اختصاص دادهاند. کمپانی میراماکس هم حق رایت جهانی فیلم را در ازای 700 هزار دلار خرید که رقم خوبی در معیارهای سینمای ایران بود. هر چند که بعدها فهمیدم امتیاز پخش فیلم را به هر کشوری که شما فکرش را بکنید فروخته بودند –شاید فقط به کرهی ماه نفروخته باشند- مثلاً حق رایت فیلم، فقط به ژاپن 500 هزار دلار فروخته شده بود.
بیشترین حضورهای خارجی سینمای ایران را فیلمها و خود آقای کیارستمی داشته است. بیشترین جوایز جهانی برای سینمای ایران را فیلمهای من (مجیدی) به ارمغان آوردهاند، به لحاظ بازاریابی هم، این فیلمها رکورد دارند. نه فقط برای ایران، که بیشترین فروش سینمای خاورمیانه را در غرب داشتهاند.... فیلم در شب اختتامیه چهار جایزه گرفت که جایزه اصلی بود و یک جایزه هم از انجمن منتقدان و یکی هم از کلیسای جهانی دریافت کرد.
"هاروی وانشتاین" مدیر کمپانی میراماکس، خودش، نامهای به بنیاد فارابی نوشته بود که «بچههای آسمان نه فقط قابلیت نامزدی اسکار که شانس برنده شدن جایزه بهترین فیلم خارجی را هم دارد. امیدوارم این موقعیت مهم و این شانس بزرگ را از سینمای خودتان دریغ نکنید.» کسی به این حرفها گوش نکرد و حتی هوشنگ گلمکانی در نوشتهای خشمآلود از هاروی وانشتاین و ماجرای پیش آمده به عنوان سپردن افسار سینمای ایران بدست یک آمریکایی ابراز تأسف کرد! و بالاخره "گبه" به اسکار رفت و بچههای آسمان هم سال بعد و به عنوان یکی از پنج فیلم نامزد دریافت بهترین فیلم خارجی زبان اسکار سال 1999 معرفی شد.
...«رنگ خدا» پرفروشترین فیلم ایرانی در اکران آمریکاست که آن زمان حدود 2 میلیون دلار فروش کرد. «جشنواره نیویورک» قرار بود با رنگ خدا افتتاح شود، اما من به دلیل انگشتنگاری دولت آمریکا خیلی عصبانی و برافروخته بودم و گفته بودم، برای نمایش افتتاحیه حاضر نخواهم شد. دبیر جشنواره، "ریچارد پینا"، از من خواست در مراسم افتتاحیه حضور پیدا کنم و از طرف تمام هنرمندان غیرآمریکایی، حرکت زشت انگشتنگاری را محکوم کنم. دیدم فرصت بدی نیست و به اندازه حاضر نشدن هم تأثیر خواهد گذاشت. خلاصه حضور یافتم و از این حرکت دولت آمریکا انتقاد کردم، تا اینکه مجری برنامه درباره صحنهی افتادن اسب، به داخل رودخانه پرسید! جالب آنکه خیلی نگران سلامتی اسب بودند! توضیح دادم که خوشبختانه اسب در کمال صحت و سلامتی از آب بیرون آمد و به سمت علفهای جنگل رفت. گفتم، افسوس که امکانش وجود نداشت که اسب را با خودم بیاورم وگرنه این کار را میکردم، اما نمیدانم برای انگشتنگاری چگونه باید اسب را به اینکار راضی میکردم؟ بعد از این حرفها، همه شروع کردند به تشویق کردن...
catuyoun- Admin
- تعداد پستها : 1950
Age : 58
Registration date : 2008-02-27
- مساهمة رقم 19
رد: مجيد مجيدي
بدوک
ابک والی
سخنی از یک درد، دردی غریب اما آشنا،دردی عجیب که فقط از آن جهان سوم است.
توضیح ما:
فیلم «بدوک» در نگاه آنان که به کنکاش آن پرداخته اند توانست نگاههای مختلفی را به دنبال خویش داشته باشد. آنچه در نگاه مجله پیام زن اجمالاً به عنوان یک نقطه عمده و در این فیلم یک محور قوت به شمار می رود این است که فیلم بتواند یک واقعیت اجتماعی و نه توهمی و نه از موضع خیال پردازانه را به تصویر بکشاند.
هر چند واقعیتی تلخ و در کام ناگوار آید. آنچه در برخورد با این چنین واقعیتهایی، نباید از آن گذشت توجه اصلی به علل وقوع و نیز مبارزه با زمینه پیدایش پدیده هایی این چنین دردناک است ولی باز آنچه که در هر حال بر آن تأکید داریم عدم تبرئه کسانی است که به هر دلیل به دام واقعیتهای دردآور می افتند.
ما با همه اهمیتی که بر لزوم مبارزه با علل مفاسد و ناهنجاریهای اجتماعی داریم با این حال نمی توانیم عملکرد منفی این افراد را نادیده بگیریم هر چند از روی ناچاری باشد. ما نمی توانیم کوشش نظام جمهوری اسلامی برای سازماندهی به روابط ناهنجار اجتماعی و مبارزه با عوامل اصلی و فرعی را فراموش کنیم هر چند آن را کافی ندانیم. گناه اصلی بر عهده روابط ظالمانه ای است که سالها در این سرزمین حاکم بوده است و اینک نیز دلارهای نفتی شیوخ عرب همان را می پسندد و انقلاب اسلامی برای مبارزه و ریشه کن نمودن این بافتِ ظالمانه شکل گرفت و نظام اسلامی نیز روند بازسازی خویش را در این جهت قرار داده و باید نیز چنین باشد و عدول از آن برای هیچ انسان متعهدی پذیرفته نیست. اینکه «بدوکها» به دنبال تکه نانی، نقش واسطه گری برای یکی از زشت ترین پدیده ها را بر عهده گیرند دردآور است و اینکه آنها به همین خاطر به زندان افتند غم انگیز است اما غم انگیزتر آنکه عناصر پلیدی فرصت یابند این چنین کودکان معصومی را به دام مطامع و هوسهای خود و اربابانشان بیفکنند. اربابان خوشگذرانی که به انتظار کنیزکانی تازه با ثمنی اندک نشسته اند.
این است که مظلومتر از هر کس، نظام مقدسی را می دانیم که هم احساس وظیفه در مقابل «جعفر» و خواهرش «جمال» می کند و هم چاره ای جز برخورد با بدوکها را ندارد و هم پشت صحنه را چاههای نفتی می بیند که تنها قطراتی از آن به قیافه دلار، نزدیک مرزهایش، انسانهایی را به بند مزدوری و بیگاری می کشد که سالها اسیر سیاستهای ظالمانه رژیم ستمشاهی بوده اند.
رژیمی که نمونه های آن را در اطراف خلیج فارس و دیگر نقاط به وضوح در لباس نوکری آمریکا و استعمار می بینیم.
چه مظلومیتی بالاتر از اینکه چنین نظام مقدسی با این همه، محکوم مجامعی شود که بیش از همه فغان حقوق بشر را سر می دهند در حالی که حرفی برای رسوایی آنان نمانده است چرا که «آن را که عیان است چه حاجت به بیان است». با این مقدمه، نگاه می کنیم به بررسی «بدوک».
* * *
خلاصه داستان
جعفر و خواهرش جمال، فرزندان خردسال حیدر که پس از مرگ ناگهانی پدر مجبور به ترک روستا شده اند، توسط دلالی به نام ستار ربوده می شوند. ستار جعفر را به عبداللّه قاچاقچی می فروشد و جمال را با خود به پاکستان می برد. جعفر به همراهی بچه های دیگر برای عبداللّه کالای قاچاق از پاکستان به ایران وارد می کند. او ضمن آشنایی با پسرکی پاکستانی رد پایی از خواهرش در پاکستان می یابد و تصمیم می گیرد با کمک دوستش نورالدین، خواهرش را نجات داده به ایران برگرداند. او به پاکستان می رود و از آنجا سوار به قایقی می شود که به مقصد شیخ نشینها در حرکت است، غافل از اینکه جمال، خواهرش در خانه عبداللّه به سر می برد.
* * *
فیلم از چند امتیاز بسیار مهم برخوردار است که یکی از آنها سوژه ای است که می تواند قابل تأمل باشد و این خود نشانگر آن است که حرف اول را در هر اثر سینمایی باز هم قصه و موضوع آن است که می زند و پرداخت به چنین موضوعاتی، خود شهامت و جسارتی در خور ستایش می خواهد. اصولاً (بدوک) در منطقه بلوچستان، به کسانی گفته می شود که برای آوردن جنس قاچاق هر روز، در گرمای طاقت فرسای جنوب، کیلومترها پیاده تا مرز می روند و برمی گردند، لذا طرح چنین مسأله ای آن هم همراه با پرداختن فیلم به موضوع ربودن دختران 7 تا 11 ساله و فروش آنها به عربهای خوشگذران سعودی و به تصویر کشیدن چنان فضای فقر و تنگدستی آن هم در موقعیتی که شعار و نشانه های اصلاح و بازسازی از هر سو شنیده و دیده می شود خود غنیمتی است که بدین سادگیها هر کسی جرأت کار کردن روی آن را ندارد.
جعفر به خاطر پیدا کردن خواهرش، به خاطر گذران زندگی، که این یکی حق بلامنازع یک انسان آزاده است، در سخت ترین شرایط به خاطر تکه نانی خشک، به فجیعترین شکل ممکن تن به رذالتهای دیگران، تن به تحقیرها، تن به نامرادیها و نامردمیها می دهد تا بتواند قوت لایموتی بدست آورده و به هدف نهایی خود که همانا یافتن خواهرش می باشد، دست پیدا کند.
جعفر با همه کوچک بودن، خود مردی است در برابر نامردها، خود مشتی است برای فرصت طلبها. او زبان همه بدوکهایی است که چه مظلومانه به دام می افتند.
به دام کسانی که مجرم اصلی اند. کسانی که صحنه گردان عمده بوده و به سادگی به دام نمی افتند، هر چند چاره ای جز برخورد با عوامل دست چندم نیز وجود ندارد. او تابلوی معصومیتهای همه کودکانی است که ناخواسته گرفتار قدرتهای مخربی می شوند که با هزار کوشش و فرار باز چون گنجشکی اسیر عقابهای بی رحمی می شوند که جز دریدن و نابود کردن کار دیگری بلد نیستند.
آنها خفاشان بی رحمی هستند که حتی با آتش گرفتن خانه ظلمشان دوباره سر از خاکستر آن بیرون می آورند زیرا آنها ریشه هایی هستند که به این سادگیها سوزانده و خشک نمی گردند. از داستان که بگذریم که بالاترین امتیاز آن است می رسیم به خود فیلم، برای مجید مجیدی و گروه دست اندرکارانش، دست مریزاد می گوییم، زیرا او برای رساندن چنان فضای خوفناک و پردلهره ای انگشت روی نقاط حساس و موضوعاتی که حول و حوش آن می گذرد، گذاشته است. او بدرستی دنیای پرماجرای بدوکیها را به جهنمی بدل می کند و تمام توش و توان خود را به کار می برد تا تماشاچی نوعی همزادپنداری را در خود ببیند. درد بدوک را تماشاگرش بخوبی لمس می کند، خود را شریک غمها و ناراحتیهایش می بیند و از اینکه نمی تواند برای او کاری انجام دهد، نوعی افسوس و درد در خود احساس می کند. مجیدی صادقانه با تماشاگرش سخن می گوید، بدون هیچ گونه فلسفه بافی و یا روشنفکربازی و یا ادعاهایی از نوع غربی، حتی تمهیدی هم به کار نمی برد چه در فضاسازی و یا حقه های تصویری (که متأسفانه اساتید از گرد راه رسیده به این وسیله متوسل می شوند) حتی به آهنگساز هم اجازه نمی دهد که ورای تصاویر و فضای موجود سیر نماید و جولان بدهد که شاید تماشاچی را بدین وسیله اندوهگین نماید. کارگردان آنچه را که احساس نموده و یا منطق شخصیتها و مکان ایجاب می کند به کار گرفته و بخوبی از آنها استفاده می نماید، او به نوعی خود را مدیون این سینمای اسپشال افکتی و حقه های تصاویری و تیزرهای کامپیوتری برگرفته از غرب می داند که باید این لعابهای استادپرستانه هالیوودی را پاک کند و این وظیفه ای است برای همه آن هنرمندانی که به اصالت انسانها و آزادی بیان و ارائه عقیده ناب اسلامی اعتقاد دارند.
مجیدی انگشت روی یکی از معضلات اجتماعی گذاشته که با اینکه عده ای بدان وقوف کامل دارند اما در عین حال از آن بی خبرند یعنی همان فروش دخترکان نوجوانی است که مانند بقیه کالاهای دیگر به سرقت می برند و چون جنس قاچاق خرید و فروش می شوند و از مرز خارج می کنند و با قیمتهای مختلف به عربهای قارون صفت و خوش گذرانی که جز به امیال جنسی به چیز دیگری فکر نمی کنند می فروشند. و این کم سخنی نیست، سخنی است از یک درد، دردی غریب اما آشنا. دردی عجیب که فقط از آن جهان سوم می باشد، این همان چیزی است که استکبار جهانی از آن بهره برداری و در نهایت پشتیبانی می کند، این همان چیزی است که ابرقدرتها سعی در سرپوش گذاشتن آن می نمایند و می بینیم که در عصر فضا، عصر کامپیوتر، هنوز تحجر و بربریت وجود دارد، هنوز برده داری ریشه کن نشده است و این ننگی است بر دامن تمدن و بشریت و آن کسانی که سنگ حقوق بشر را به سینه می زنند و از راه خرید و فروش این دخترکان معصوم، سودهای سرشاری به جیب می زنند. مجیدی چه خوب در این باب سخن می گوید و با ضبط چنان صحنه های تکان دهنده ای، دوربین سینما را که با ضبط هرزه روییهایی که در دنیای هنر مرسوم و آلوده شده به نوعی آن را پالایش می دهد.
صرف نظر از چند صحنه مثل زندان که نوعی زنگ تفریح محسوب می شود و کاربردی در فیلم ندارد زیرا درست است که بداهه در بعضی از فیلمها کاربردی شگرف دارند مثل فیلم ـ نیاز ـ از (علیرضا داودنژاد) و یا ـ کلوزآپ و مشق شب ـ که هر دو از ساخته های (عباس کیارستمی) است اما آن فیلمها به نوعی واقعیتند. به عبارتی استناد به مستند نشده بلکه خود مستند است که بازسازی آن مشهود نمی باشد، در حالی که بدوک استناد به یک حقیقتی است، سندی است برای اثبات چنان حقیقتی که چنان اعمالی رفته یا می رود.
لذا بداهه در صحنه زندان هر چند که دال بر فلاکت چنان افراد ساده ای است که چند نمونه اش را شاهدیم باز می بینیم که در پایان آن صحنه، خدشه به فیلم وارد می سازد و هیچ عاید نمی شود جز اینکه تماشاچی را با یک سری آدمهای دیگری مرتبط می سازد بدون آنکه از پایان و یا آغاز آنها اطلاعی داشته باشد و یا صحنه مخابرات و حضور آن سرباز که هیچ گونه کارآیی را ندارد جز اینکه سادگی آنها بیان شود در حالی که در فیلم، ملاک فقط سادگی آدمها نیست، بلکه نقش آنها در زندگی است زیرا فیلم خود نوعی زندگی است.
به هر حال به دور از این ضعفها که هر فیلمی بدون عیب هم نیست، بدوک از حرکات دوربین خوبی بهره برده است. از رنگها همراه با موقعیتی در مکان و زمان خاص خود بخوبی بهره مند شده، بازیهای نقشهای یوسف، جعفر، قابل قبول و دلنشین است، صحنه مرز ـ و فرار بدوکها از دست مرزداران و سقوط آنها از وانت از صحنه های نفس گیر فیلم می باشد.
کشته شدن یوسف به دست عبداللّه ، یکی از غم انگیزترین و به یاد ماندنی ترین لحظات فیلم می باشد و این نشان از وسواس و درستی فکر کارگردان فیلم است.
به هر حال بدوک به نوعی فریاد شرافتخواهی خود را به گوش جهانیان می رساند تا آنها بدانند که بر خلاف گفتارشان هنوز استکبار جهانی برای نابودی فرهنگ و عقاید مذهبی کشورهای اسلامی کمر بسته و چشم طمع خود را به نوامیس آنها دوخته و از هیچ چیزی ابا نخواهد داشت .
ابک والی
سخنی از یک درد، دردی غریب اما آشنا،دردی عجیب که فقط از آن جهان سوم است.
توضیح ما:
فیلم «بدوک» در نگاه آنان که به کنکاش آن پرداخته اند توانست نگاههای مختلفی را به دنبال خویش داشته باشد. آنچه در نگاه مجله پیام زن اجمالاً به عنوان یک نقطه عمده و در این فیلم یک محور قوت به شمار می رود این است که فیلم بتواند یک واقعیت اجتماعی و نه توهمی و نه از موضع خیال پردازانه را به تصویر بکشاند.
هر چند واقعیتی تلخ و در کام ناگوار آید. آنچه در برخورد با این چنین واقعیتهایی، نباید از آن گذشت توجه اصلی به علل وقوع و نیز مبارزه با زمینه پیدایش پدیده هایی این چنین دردناک است ولی باز آنچه که در هر حال بر آن تأکید داریم عدم تبرئه کسانی است که به هر دلیل به دام واقعیتهای دردآور می افتند.
ما با همه اهمیتی که بر لزوم مبارزه با علل مفاسد و ناهنجاریهای اجتماعی داریم با این حال نمی توانیم عملکرد منفی این افراد را نادیده بگیریم هر چند از روی ناچاری باشد. ما نمی توانیم کوشش نظام جمهوری اسلامی برای سازماندهی به روابط ناهنجار اجتماعی و مبارزه با عوامل اصلی و فرعی را فراموش کنیم هر چند آن را کافی ندانیم. گناه اصلی بر عهده روابط ظالمانه ای است که سالها در این سرزمین حاکم بوده است و اینک نیز دلارهای نفتی شیوخ عرب همان را می پسندد و انقلاب اسلامی برای مبارزه و ریشه کن نمودن این بافتِ ظالمانه شکل گرفت و نظام اسلامی نیز روند بازسازی خویش را در این جهت قرار داده و باید نیز چنین باشد و عدول از آن برای هیچ انسان متعهدی پذیرفته نیست. اینکه «بدوکها» به دنبال تکه نانی، نقش واسطه گری برای یکی از زشت ترین پدیده ها را بر عهده گیرند دردآور است و اینکه آنها به همین خاطر به زندان افتند غم انگیز است اما غم انگیزتر آنکه عناصر پلیدی فرصت یابند این چنین کودکان معصومی را به دام مطامع و هوسهای خود و اربابانشان بیفکنند. اربابان خوشگذرانی که به انتظار کنیزکانی تازه با ثمنی اندک نشسته اند.
این است که مظلومتر از هر کس، نظام مقدسی را می دانیم که هم احساس وظیفه در مقابل «جعفر» و خواهرش «جمال» می کند و هم چاره ای جز برخورد با بدوکها را ندارد و هم پشت صحنه را چاههای نفتی می بیند که تنها قطراتی از آن به قیافه دلار، نزدیک مرزهایش، انسانهایی را به بند مزدوری و بیگاری می کشد که سالها اسیر سیاستهای ظالمانه رژیم ستمشاهی بوده اند.
رژیمی که نمونه های آن را در اطراف خلیج فارس و دیگر نقاط به وضوح در لباس نوکری آمریکا و استعمار می بینیم.
چه مظلومیتی بالاتر از اینکه چنین نظام مقدسی با این همه، محکوم مجامعی شود که بیش از همه فغان حقوق بشر را سر می دهند در حالی که حرفی برای رسوایی آنان نمانده است چرا که «آن را که عیان است چه حاجت به بیان است». با این مقدمه، نگاه می کنیم به بررسی «بدوک».
* * *
خلاصه داستان
جعفر و خواهرش جمال، فرزندان خردسال حیدر که پس از مرگ ناگهانی پدر مجبور به ترک روستا شده اند، توسط دلالی به نام ستار ربوده می شوند. ستار جعفر را به عبداللّه قاچاقچی می فروشد و جمال را با خود به پاکستان می برد. جعفر به همراهی بچه های دیگر برای عبداللّه کالای قاچاق از پاکستان به ایران وارد می کند. او ضمن آشنایی با پسرکی پاکستانی رد پایی از خواهرش در پاکستان می یابد و تصمیم می گیرد با کمک دوستش نورالدین، خواهرش را نجات داده به ایران برگرداند. او به پاکستان می رود و از آنجا سوار به قایقی می شود که به مقصد شیخ نشینها در حرکت است، غافل از اینکه جمال، خواهرش در خانه عبداللّه به سر می برد.
* * *
فیلم از چند امتیاز بسیار مهم برخوردار است که یکی از آنها سوژه ای است که می تواند قابل تأمل باشد و این خود نشانگر آن است که حرف اول را در هر اثر سینمایی باز هم قصه و موضوع آن است که می زند و پرداخت به چنین موضوعاتی، خود شهامت و جسارتی در خور ستایش می خواهد. اصولاً (بدوک) در منطقه بلوچستان، به کسانی گفته می شود که برای آوردن جنس قاچاق هر روز، در گرمای طاقت فرسای جنوب، کیلومترها پیاده تا مرز می روند و برمی گردند، لذا طرح چنین مسأله ای آن هم همراه با پرداختن فیلم به موضوع ربودن دختران 7 تا 11 ساله و فروش آنها به عربهای خوشگذران سعودی و به تصویر کشیدن چنان فضای فقر و تنگدستی آن هم در موقعیتی که شعار و نشانه های اصلاح و بازسازی از هر سو شنیده و دیده می شود خود غنیمتی است که بدین سادگیها هر کسی جرأت کار کردن روی آن را ندارد.
جعفر به خاطر پیدا کردن خواهرش، به خاطر گذران زندگی، که این یکی حق بلامنازع یک انسان آزاده است، در سخت ترین شرایط به خاطر تکه نانی خشک، به فجیعترین شکل ممکن تن به رذالتهای دیگران، تن به تحقیرها، تن به نامرادیها و نامردمیها می دهد تا بتواند قوت لایموتی بدست آورده و به هدف نهایی خود که همانا یافتن خواهرش می باشد، دست پیدا کند.
جعفر با همه کوچک بودن، خود مردی است در برابر نامردها، خود مشتی است برای فرصت طلبها. او زبان همه بدوکهایی است که چه مظلومانه به دام می افتند.
به دام کسانی که مجرم اصلی اند. کسانی که صحنه گردان عمده بوده و به سادگی به دام نمی افتند، هر چند چاره ای جز برخورد با عوامل دست چندم نیز وجود ندارد. او تابلوی معصومیتهای همه کودکانی است که ناخواسته گرفتار قدرتهای مخربی می شوند که با هزار کوشش و فرار باز چون گنجشکی اسیر عقابهای بی رحمی می شوند که جز دریدن و نابود کردن کار دیگری بلد نیستند.
آنها خفاشان بی رحمی هستند که حتی با آتش گرفتن خانه ظلمشان دوباره سر از خاکستر آن بیرون می آورند زیرا آنها ریشه هایی هستند که به این سادگیها سوزانده و خشک نمی گردند. از داستان که بگذریم که بالاترین امتیاز آن است می رسیم به خود فیلم، برای مجید مجیدی و گروه دست اندرکارانش، دست مریزاد می گوییم، زیرا او برای رساندن چنان فضای خوفناک و پردلهره ای انگشت روی نقاط حساس و موضوعاتی که حول و حوش آن می گذرد، گذاشته است. او بدرستی دنیای پرماجرای بدوکیها را به جهنمی بدل می کند و تمام توش و توان خود را به کار می برد تا تماشاچی نوعی همزادپنداری را در خود ببیند. درد بدوک را تماشاگرش بخوبی لمس می کند، خود را شریک غمها و ناراحتیهایش می بیند و از اینکه نمی تواند برای او کاری انجام دهد، نوعی افسوس و درد در خود احساس می کند. مجیدی صادقانه با تماشاگرش سخن می گوید، بدون هیچ گونه فلسفه بافی و یا روشنفکربازی و یا ادعاهایی از نوع غربی، حتی تمهیدی هم به کار نمی برد چه در فضاسازی و یا حقه های تصویری (که متأسفانه اساتید از گرد راه رسیده به این وسیله متوسل می شوند) حتی به آهنگساز هم اجازه نمی دهد که ورای تصاویر و فضای موجود سیر نماید و جولان بدهد که شاید تماشاچی را بدین وسیله اندوهگین نماید. کارگردان آنچه را که احساس نموده و یا منطق شخصیتها و مکان ایجاب می کند به کار گرفته و بخوبی از آنها استفاده می نماید، او به نوعی خود را مدیون این سینمای اسپشال افکتی و حقه های تصاویری و تیزرهای کامپیوتری برگرفته از غرب می داند که باید این لعابهای استادپرستانه هالیوودی را پاک کند و این وظیفه ای است برای همه آن هنرمندانی که به اصالت انسانها و آزادی بیان و ارائه عقیده ناب اسلامی اعتقاد دارند.
مجیدی انگشت روی یکی از معضلات اجتماعی گذاشته که با اینکه عده ای بدان وقوف کامل دارند اما در عین حال از آن بی خبرند یعنی همان فروش دخترکان نوجوانی است که مانند بقیه کالاهای دیگر به سرقت می برند و چون جنس قاچاق خرید و فروش می شوند و از مرز خارج می کنند و با قیمتهای مختلف به عربهای قارون صفت و خوش گذرانی که جز به امیال جنسی به چیز دیگری فکر نمی کنند می فروشند. و این کم سخنی نیست، سخنی است از یک درد، دردی غریب اما آشنا. دردی عجیب که فقط از آن جهان سوم می باشد، این همان چیزی است که استکبار جهانی از آن بهره برداری و در نهایت پشتیبانی می کند، این همان چیزی است که ابرقدرتها سعی در سرپوش گذاشتن آن می نمایند و می بینیم که در عصر فضا، عصر کامپیوتر، هنوز تحجر و بربریت وجود دارد، هنوز برده داری ریشه کن نشده است و این ننگی است بر دامن تمدن و بشریت و آن کسانی که سنگ حقوق بشر را به سینه می زنند و از راه خرید و فروش این دخترکان معصوم، سودهای سرشاری به جیب می زنند. مجیدی چه خوب در این باب سخن می گوید و با ضبط چنان صحنه های تکان دهنده ای، دوربین سینما را که با ضبط هرزه روییهایی که در دنیای هنر مرسوم و آلوده شده به نوعی آن را پالایش می دهد.
صرف نظر از چند صحنه مثل زندان که نوعی زنگ تفریح محسوب می شود و کاربردی در فیلم ندارد زیرا درست است که بداهه در بعضی از فیلمها کاربردی شگرف دارند مثل فیلم ـ نیاز ـ از (علیرضا داودنژاد) و یا ـ کلوزآپ و مشق شب ـ که هر دو از ساخته های (عباس کیارستمی) است اما آن فیلمها به نوعی واقعیتند. به عبارتی استناد به مستند نشده بلکه خود مستند است که بازسازی آن مشهود نمی باشد، در حالی که بدوک استناد به یک حقیقتی است، سندی است برای اثبات چنان حقیقتی که چنان اعمالی رفته یا می رود.
لذا بداهه در صحنه زندان هر چند که دال بر فلاکت چنان افراد ساده ای است که چند نمونه اش را شاهدیم باز می بینیم که در پایان آن صحنه، خدشه به فیلم وارد می سازد و هیچ عاید نمی شود جز اینکه تماشاچی را با یک سری آدمهای دیگری مرتبط می سازد بدون آنکه از پایان و یا آغاز آنها اطلاعی داشته باشد و یا صحنه مخابرات و حضور آن سرباز که هیچ گونه کارآیی را ندارد جز اینکه سادگی آنها بیان شود در حالی که در فیلم، ملاک فقط سادگی آدمها نیست، بلکه نقش آنها در زندگی است زیرا فیلم خود نوعی زندگی است.
به هر حال به دور از این ضعفها که هر فیلمی بدون عیب هم نیست، بدوک از حرکات دوربین خوبی بهره برده است. از رنگها همراه با موقعیتی در مکان و زمان خاص خود بخوبی بهره مند شده، بازیهای نقشهای یوسف، جعفر، قابل قبول و دلنشین است، صحنه مرز ـ و فرار بدوکها از دست مرزداران و سقوط آنها از وانت از صحنه های نفس گیر فیلم می باشد.
کشته شدن یوسف به دست عبداللّه ، یکی از غم انگیزترین و به یاد ماندنی ترین لحظات فیلم می باشد و این نشان از وسواس و درستی فکر کارگردان فیلم است.
به هر حال بدوک به نوعی فریاد شرافتخواهی خود را به گوش جهانیان می رساند تا آنها بدانند که بر خلاف گفتارشان هنوز استکبار جهانی برای نابودی فرهنگ و عقاید مذهبی کشورهای اسلامی کمر بسته و چشم طمع خود را به نوامیس آنها دوخته و از هیچ چیزی ابا نخواهد داشت .
catuyoun- Admin
- تعداد پستها : 1950
Age : 58
Registration date : 2008-02-27
- مساهمة رقم 20
رد: مجيد مجيدي
نگاهي به فيلم «بدوك» ساخته مجيد مجيدي
مسووليت اجتماعي هنرمند
اين روزها مجيد مجيدي را حتي بسياري از كساني هم كه چندان پيگير سينماي ايران نيستند، ميشناسند. او در حال حاضر از شاخصترين فيلمسازان سينماي ماست و آثاري از قبيل آواز گنجشكها، بيدمجنون و... معرف شهرت و اعتبارش است. اما حدود 20 سال پيش كه او اولين فيلمش بدوك را ساخت، اين چنين سرشناس نبود و بيشتر در مقام بازيگر مخصوصا بعد از نقش آفريني در فيلم بايكوت و نيز تيرباران (كه در نقش شهيد اندرزگو قالبهاي مختلفي به چهرهاش گرفت) و جلوه فراواني نزد تماشاگران داشت مطرح بود. مجيدي تا قبل از بدوك باز هم تجربههاي كارگرداني داشت، منتها اين تجربهها در حوزه فيلم كوتاه بود؛ كما اينكه او روند فيلم كوتاهسازي را حتي در دوران بعد از فعاليت حرفهاياش در مقام كارگردان ادامه داد.
مجيد مجيدي متولد 1338 تهران است و فعاليت هنري خود را با بازي در نمايشهاي صحنهاي آغاز كرد و سپس به حوزه انديشه و هنر اسلامي پيوست و به بازي در نمايش و نويسندگي و كارگرداني فيلم كوتاه پرداخت. نويسندگي و كارگرداني فيلم كوتاه «انفجار» نخستين تجربه اوست كه با دوربين 16 ميليمتري فيلمبرداري شد.
بدوك داستان يك خواهر و برادر نوجوان به نامهاي جعفر و جمال است. آنها كه پس از مرگ ناگهاني پدرشان، حيدر، مجبور به ترك روستا شدهاند توسط دلالي به نام ستار ربوده ميشوند. ستار جعفر را به عبدالله قاچاقچي ميفروشد و جمال را با خود به پاكستان ميبرد. جعفر به همراهي بچههاي ديگر براي عبدالله كالاي قاچاق از پاكستان به ايران وارد ميكند. او ضمن آشنايي با پسركي پاكستاني ردپايي از خواهرش در پاكستان مييابد و تصميم ميگيرد با كمك دوستش نورالدين؛ خواهرش را نجات داده به ايران برگرداند. او به پاكستان ميرود و از آنجا سوار قايقي ميشود كه به مقصد شيخنشينها در حركت است، غافل از اين كه جمال، خواهرش در خانه عبدالله به سر ميبرد. فيلم بدوك واجد چند قابليت پرتامل است: اول از همه سوژه جسورانه آن است. به ياد داشته باشيم كه فيلم در سال 1370ساخته شده است يعني فقط 3 سال بعد از پايان جنگ و در آن هنگام پايانهاي تلخ و مضامين بسيار ناراحتكننده اين چنيني معمولا ساخته نميشد. قابل ذكر است كه واژه بدوك در منطقه بلوچستان، به كساني گفته ميشود كه براي آوردن جنس قاچاق هر روز، در گرماي طاقتفرساي جنوب، كيلومترها پياده تا مرز ميروند و برميگردند، لذا طرح چنين مسالهاي آن هم همراه با پرداختن فيلم به موضوع ربودن دختران 7 تا 11 ساله و فروش آنها به عياشان منطقه جنوبي خليج فارس و به تصوير كشيدن چنان فضاي فقر و تنگدستي آن هم در موقعيتي كه شعار و نشانههاي اصلاح و بازسازي از هر سو شنيده و ديده ميشد، رويكردي بود كه به اين سهولت هر كسي جرات كاركردن روي آن را نداشت.
بدوك اولين بار در جشنواره دهم فيلم فجر در سال 1370 به نمايش درآمد و بازخورد مثبتي را بين منتقدها برانگيخت. عباس ياري، منتقد و يكي از 3 گرداننده اصلي ماهنامه فيلم درباره بدوك در همان روزهاي جشنواره نوشت: «بدوك از نظر مضمون يكي از تكاندهندهترين فيلمهاي جشنواره است. مجيدي در اولين ساخته سينمايياش مايههايي از جسارت و خلق لحظههاي ناب و تكاندهنده را بخوبي نشان ميدهد.» همچنين محمد شكيبي از ديگر منتقدان درباره بدوك نگاشت: «مجيد مجيدي نشان ميدهد كه در دوران بازيگري و كلا رابطههاي سينمايياش بسيار آموخته تا در اولين كار بلندش براحتي در كنار بزرگان بنشيند. درونمايه انساني و غافلگيركننده بدوك تنها دليل اين مدعا نيست. تدوين، موسيقي، فيلمبرداري، ايجاز و بازي گرفتن از بازيگران بومي و غيرحرفهاي همگي از ورود يك سينماگر كاردان و مسوول خبر ميدهد» شكيبي راست ميگفت؛ جشنواره دهم عرصه تبلور كارهاي مختلف بزرگان سينماي ايران بود: محسن مخملباف با ناصرالدين شاه آكتور سينما، بهرام بيضايي با مسافران، عباس كيارستمي با زندگي و ديگر هيچ، رخشان بنياعتماد با نرگس، كيانوش عياري با دو نيمه سيب، ابراهيم حاتميكيا با وصل نيكان، علي حاتمي با دلشدگان و ... در اين بين اما مجيدي توانست با كار اولش در كنار ساير فيلمهاي مطرح آن دوره از جشنواره (كه از ديد بسياري از صاحبنظران بهترين دوره جشنواره فيلم فجر در طول تاريخ برگزاري اين فستيوال بود) بايستد و بدرخشد و اين حاكي از توانمندي اثر بود. بدوك در جشنواره در 6 رشته نامزد دريافت جايزه شد كه در 3 مورد برنده اعلام شد: 2 ديپلم افتخار براي فيلمنامه و كسب عنوان بهترين فيلم اول.
مجيدي فيلمنامه بدوك را به اتفاق سيد مهدي شجاعي از داستاننويسان مشهور كشور نوشت. اما كار ساخت آن و مخصوصا نحوه نمايشش با موانعي جدي مواجه شد و بسياري از متوليان امر به اين دليل كه فيلم سياهنمايي ميكند مايل به نمايش گسترده فيلم مخصوصا در خارج نبودند. خود مجيدي در كتابي كه رضا درستكار، از منتقدان سينما، درباره او تاليف كرده است با نام در قلمرو ديدار، در اين باره مشروح صحبت كرده است. گزيدههايي از اين صحبتها چنين است: «من و سيدمهدي شجاعي از ابتداي انقلاب با هم دوست بوديم. آن موقع شجاعي داستاننويسي و روزنامهنگاري ميكرد، سال 1365 وارد حوزه هنري شد و مسووليت انتشارات برگ را برعهده گرفت. من براي فيلمنامه بدوك به دوستي احتياج داشتم كه ادبيات و زبان نوشتن را خوب بشناسد... من براي سفري 10 روزه كه براي برگزاري يك جنگ ادبي به سيستان رفتم، در بازار زاهدان بچههايي را ديدم كه كالاهاي زيادي را از مرز پاكستان آورده بودند و ميفروختند. در مرز ايران پاكستان شهري است به نام تفتان كه محلهاي دارد به نام شيرآباد كه خانوادهها به دليل فقر زياد، دخترهايشان را با قيمتهاي بسيار پايين به پاكستانيها ميفروختند تا به كشورهاي عربي حاشيه خليج فارس فرستاده شوند. اين فاجعه در قسمتهاي شيعهنشين به وفور ديده ميشود... فروش دخترها سرآغاز ماجرا بود. در همان منطقه شيرآباد خانههايي بود كه در آنها، به صورت دستهجمعي مواد مخدر مصرف ميشد. من مخفيانه از اين خانهها فيلم گرفتم تا بتوانم بعدا يك مستند بسازم. بعد در برگشت به تهران با دوستان درباره ساخت يك فيلم داستاني بلند مشورت كردم... در ابتدا موافقتي در كار نبود، اما با سماجت و پيگيري من، آقاي زم هم موافقت كرد به شرطي كه از تلخيهايش كم شود كه با اختصاص هزينه اوليه حدود 6 ميليون تومان كار را شروع كرديم. يك ماه هم در سيستان براي يافتن بازيگرها گذشت. شخصيت جعفر را از بين بچههاي شيرآباد پيدا كردم. اين پسر به قدري بدوي بود كه وقتي من او را براي آماده كردن به ساختمان 2 طبقهاي كه اجاره كرده بوديم بردم، از پلهها ميترسيد. واقعا از صفر شروع كرديم. از دادن آموزشهاي اجتماعي و ارتباطي و آشنايي آنها با زندگي حداقلي شهري تا مسائل مربوط به فيلم و .... فيلمنامهاي كه من از روي آن كار ميكردم، كمي تفاوت داشت با چيزي كه به حوزه هنري منطقه داده بودم.
وقتي موضوع لو رفت، حساس شدند. عوامل انتظامي مرا گرفتند و به كلانتري محل بردند و تعهد گرفتندكه كار را تعطيل كنم. ولي ما ادامه داديم كه تهديد به بازداشت كردند... بعد كه فيلم آماده شد براي آقايان زم، تختكشيان، سيدمرتضي آويني و چند نفر ديگر نمايش داديم. وقتي تمام شد، سكوت عجيبي حكمفرما شد. آقا مرتضي با سرعت از استوديو خارج شد، آقاي زم هم از پايان فيلم انتقاد كرد و گفت: قرار ما اين نبود. من هم گفتم: به هر حال واقعيت اين است. اگر غير از اين انجام ميدادم، خيانت كرده بودم. نيم ساعت بعد آقا مرتضي مرا خواست. وقتي وارد اتاقش شدم مرا در آغوش گرفت و خسته نباشيد گفت. علت خروجش را جويا شدم، گفت: اين فيلم به قدري مرا تحت تاثير قرار داد كه نميتوانستم ثانيهاي درنگ كنم. ترجيح دادم، بغضم جايي ديگر بتركد. به من دلگرمي داد و بعدها نگاه حوزه هنري و بخصوص آقاي زم را نسبت به قضيه تغيير داد. بدوك در جشنواره كن مورد توجه قرار گرفت و اين باعث شد، ]...[ مقالهاي در روزنامه بنويسد و فيلم را به سفارشي بودن از سوي جشنوارههاي خارجي محكوم كند. موج مخالفتها به جايي رسيد كه وزير ارشاد آن زمان نامهاي نوشت و دستور توقف حضور بدوك در جشنوارههاي خارجي را داد. بدوك هم اكران خوبي پيدا نكرد و خيلي زود از پرده پايين آمد. بعد آقاي زم فيلم را به دفتر رهبري ارائه داد. بعد از آن كه فيلم تمام شد، آقاي خامنهاي فرمودند: «اگر اين فيلم مبتني بر يك درام شكل گرفته كه هيچ، اما اگر براساس واقعيات باشد، من حرف دارم.» آقاي شجاعي گفت متاسفانه بدوك مبتني بر واقعيات است. آقا برافروخته شده و از حاضران پرسيدند: «اگر اين امر واقعي است، چرا ما را مطلع نميكنيد؟»! ايشان بلافاصله از آقاي زم خواستند هر آنچه به عنوان مستند در اين زمينه وجود دارد برايشان بفرستد... بعدها شنيدم قسمت عمدهاي از اين مشكل بحمدالله رفع شده است.»
اين روزها فيلمهايي مانند بدوك در سينماي ايران كم پيدا ميشوند.
مسووليت اجتماعي هنرمند نسبت به معضلات جامعهاش گويي در فضاي معاصر به انتها رسيده است و كمديهاي لوس و نازل بازاري جا را براي همه چيز تنگ كرده است. تماشاي مجدد بدوك دلتنگي براي اين خلا را مضاعف ميكند و يادآورياي است براي لزوم ايجاد تكانههايي جدي در روح مرده مضمونهاي قالبي و تكراري در سينماي كنوني ما.
مهرزاد دانش
مسووليت اجتماعي هنرمند
اين روزها مجيد مجيدي را حتي بسياري از كساني هم كه چندان پيگير سينماي ايران نيستند، ميشناسند. او در حال حاضر از شاخصترين فيلمسازان سينماي ماست و آثاري از قبيل آواز گنجشكها، بيدمجنون و... معرف شهرت و اعتبارش است. اما حدود 20 سال پيش كه او اولين فيلمش بدوك را ساخت، اين چنين سرشناس نبود و بيشتر در مقام بازيگر مخصوصا بعد از نقش آفريني در فيلم بايكوت و نيز تيرباران (كه در نقش شهيد اندرزگو قالبهاي مختلفي به چهرهاش گرفت) و جلوه فراواني نزد تماشاگران داشت مطرح بود. مجيدي تا قبل از بدوك باز هم تجربههاي كارگرداني داشت، منتها اين تجربهها در حوزه فيلم كوتاه بود؛ كما اينكه او روند فيلم كوتاهسازي را حتي در دوران بعد از فعاليت حرفهاياش در مقام كارگردان ادامه داد.
مجيد مجيدي متولد 1338 تهران است و فعاليت هنري خود را با بازي در نمايشهاي صحنهاي آغاز كرد و سپس به حوزه انديشه و هنر اسلامي پيوست و به بازي در نمايش و نويسندگي و كارگرداني فيلم كوتاه پرداخت. نويسندگي و كارگرداني فيلم كوتاه «انفجار» نخستين تجربه اوست كه با دوربين 16 ميليمتري فيلمبرداري شد.
بدوك داستان يك خواهر و برادر نوجوان به نامهاي جعفر و جمال است. آنها كه پس از مرگ ناگهاني پدرشان، حيدر، مجبور به ترك روستا شدهاند توسط دلالي به نام ستار ربوده ميشوند. ستار جعفر را به عبدالله قاچاقچي ميفروشد و جمال را با خود به پاكستان ميبرد. جعفر به همراهي بچههاي ديگر براي عبدالله كالاي قاچاق از پاكستان به ايران وارد ميكند. او ضمن آشنايي با پسركي پاكستاني ردپايي از خواهرش در پاكستان مييابد و تصميم ميگيرد با كمك دوستش نورالدين؛ خواهرش را نجات داده به ايران برگرداند. او به پاكستان ميرود و از آنجا سوار قايقي ميشود كه به مقصد شيخنشينها در حركت است، غافل از اين كه جمال، خواهرش در خانه عبدالله به سر ميبرد. فيلم بدوك واجد چند قابليت پرتامل است: اول از همه سوژه جسورانه آن است. به ياد داشته باشيم كه فيلم در سال 1370ساخته شده است يعني فقط 3 سال بعد از پايان جنگ و در آن هنگام پايانهاي تلخ و مضامين بسيار ناراحتكننده اين چنيني معمولا ساخته نميشد. قابل ذكر است كه واژه بدوك در منطقه بلوچستان، به كساني گفته ميشود كه براي آوردن جنس قاچاق هر روز، در گرماي طاقتفرساي جنوب، كيلومترها پياده تا مرز ميروند و برميگردند، لذا طرح چنين مسالهاي آن هم همراه با پرداختن فيلم به موضوع ربودن دختران 7 تا 11 ساله و فروش آنها به عياشان منطقه جنوبي خليج فارس و به تصوير كشيدن چنان فضاي فقر و تنگدستي آن هم در موقعيتي كه شعار و نشانههاي اصلاح و بازسازي از هر سو شنيده و ديده ميشد، رويكردي بود كه به اين سهولت هر كسي جرات كاركردن روي آن را نداشت.
بدوك اولين بار در جشنواره دهم فيلم فجر در سال 1370 به نمايش درآمد و بازخورد مثبتي را بين منتقدها برانگيخت. عباس ياري، منتقد و يكي از 3 گرداننده اصلي ماهنامه فيلم درباره بدوك در همان روزهاي جشنواره نوشت: «بدوك از نظر مضمون يكي از تكاندهندهترين فيلمهاي جشنواره است. مجيدي در اولين ساخته سينمايياش مايههايي از جسارت و خلق لحظههاي ناب و تكاندهنده را بخوبي نشان ميدهد.» همچنين محمد شكيبي از ديگر منتقدان درباره بدوك نگاشت: «مجيد مجيدي نشان ميدهد كه در دوران بازيگري و كلا رابطههاي سينمايياش بسيار آموخته تا در اولين كار بلندش براحتي در كنار بزرگان بنشيند. درونمايه انساني و غافلگيركننده بدوك تنها دليل اين مدعا نيست. تدوين، موسيقي، فيلمبرداري، ايجاز و بازي گرفتن از بازيگران بومي و غيرحرفهاي همگي از ورود يك سينماگر كاردان و مسوول خبر ميدهد» شكيبي راست ميگفت؛ جشنواره دهم عرصه تبلور كارهاي مختلف بزرگان سينماي ايران بود: محسن مخملباف با ناصرالدين شاه آكتور سينما، بهرام بيضايي با مسافران، عباس كيارستمي با زندگي و ديگر هيچ، رخشان بنياعتماد با نرگس، كيانوش عياري با دو نيمه سيب، ابراهيم حاتميكيا با وصل نيكان، علي حاتمي با دلشدگان و ... در اين بين اما مجيدي توانست با كار اولش در كنار ساير فيلمهاي مطرح آن دوره از جشنواره (كه از ديد بسياري از صاحبنظران بهترين دوره جشنواره فيلم فجر در طول تاريخ برگزاري اين فستيوال بود) بايستد و بدرخشد و اين حاكي از توانمندي اثر بود. بدوك در جشنواره در 6 رشته نامزد دريافت جايزه شد كه در 3 مورد برنده اعلام شد: 2 ديپلم افتخار براي فيلمنامه و كسب عنوان بهترين فيلم اول.
مجيدي فيلمنامه بدوك را به اتفاق سيد مهدي شجاعي از داستاننويسان مشهور كشور نوشت. اما كار ساخت آن و مخصوصا نحوه نمايشش با موانعي جدي مواجه شد و بسياري از متوليان امر به اين دليل كه فيلم سياهنمايي ميكند مايل به نمايش گسترده فيلم مخصوصا در خارج نبودند. خود مجيدي در كتابي كه رضا درستكار، از منتقدان سينما، درباره او تاليف كرده است با نام در قلمرو ديدار، در اين باره مشروح صحبت كرده است. گزيدههايي از اين صحبتها چنين است: «من و سيدمهدي شجاعي از ابتداي انقلاب با هم دوست بوديم. آن موقع شجاعي داستاننويسي و روزنامهنگاري ميكرد، سال 1365 وارد حوزه هنري شد و مسووليت انتشارات برگ را برعهده گرفت. من براي فيلمنامه بدوك به دوستي احتياج داشتم كه ادبيات و زبان نوشتن را خوب بشناسد... من براي سفري 10 روزه كه براي برگزاري يك جنگ ادبي به سيستان رفتم، در بازار زاهدان بچههايي را ديدم كه كالاهاي زيادي را از مرز پاكستان آورده بودند و ميفروختند. در مرز ايران پاكستان شهري است به نام تفتان كه محلهاي دارد به نام شيرآباد كه خانوادهها به دليل فقر زياد، دخترهايشان را با قيمتهاي بسيار پايين به پاكستانيها ميفروختند تا به كشورهاي عربي حاشيه خليج فارس فرستاده شوند. اين فاجعه در قسمتهاي شيعهنشين به وفور ديده ميشود... فروش دخترها سرآغاز ماجرا بود. در همان منطقه شيرآباد خانههايي بود كه در آنها، به صورت دستهجمعي مواد مخدر مصرف ميشد. من مخفيانه از اين خانهها فيلم گرفتم تا بتوانم بعدا يك مستند بسازم. بعد در برگشت به تهران با دوستان درباره ساخت يك فيلم داستاني بلند مشورت كردم... در ابتدا موافقتي در كار نبود، اما با سماجت و پيگيري من، آقاي زم هم موافقت كرد به شرطي كه از تلخيهايش كم شود كه با اختصاص هزينه اوليه حدود 6 ميليون تومان كار را شروع كرديم. يك ماه هم در سيستان براي يافتن بازيگرها گذشت. شخصيت جعفر را از بين بچههاي شيرآباد پيدا كردم. اين پسر به قدري بدوي بود كه وقتي من او را براي آماده كردن به ساختمان 2 طبقهاي كه اجاره كرده بوديم بردم، از پلهها ميترسيد. واقعا از صفر شروع كرديم. از دادن آموزشهاي اجتماعي و ارتباطي و آشنايي آنها با زندگي حداقلي شهري تا مسائل مربوط به فيلم و .... فيلمنامهاي كه من از روي آن كار ميكردم، كمي تفاوت داشت با چيزي كه به حوزه هنري منطقه داده بودم.
وقتي موضوع لو رفت، حساس شدند. عوامل انتظامي مرا گرفتند و به كلانتري محل بردند و تعهد گرفتندكه كار را تعطيل كنم. ولي ما ادامه داديم كه تهديد به بازداشت كردند... بعد كه فيلم آماده شد براي آقايان زم، تختكشيان، سيدمرتضي آويني و چند نفر ديگر نمايش داديم. وقتي تمام شد، سكوت عجيبي حكمفرما شد. آقا مرتضي با سرعت از استوديو خارج شد، آقاي زم هم از پايان فيلم انتقاد كرد و گفت: قرار ما اين نبود. من هم گفتم: به هر حال واقعيت اين است. اگر غير از اين انجام ميدادم، خيانت كرده بودم. نيم ساعت بعد آقا مرتضي مرا خواست. وقتي وارد اتاقش شدم مرا در آغوش گرفت و خسته نباشيد گفت. علت خروجش را جويا شدم، گفت: اين فيلم به قدري مرا تحت تاثير قرار داد كه نميتوانستم ثانيهاي درنگ كنم. ترجيح دادم، بغضم جايي ديگر بتركد. به من دلگرمي داد و بعدها نگاه حوزه هنري و بخصوص آقاي زم را نسبت به قضيه تغيير داد. بدوك در جشنواره كن مورد توجه قرار گرفت و اين باعث شد، ]...[ مقالهاي در روزنامه بنويسد و فيلم را به سفارشي بودن از سوي جشنوارههاي خارجي محكوم كند. موج مخالفتها به جايي رسيد كه وزير ارشاد آن زمان نامهاي نوشت و دستور توقف حضور بدوك در جشنوارههاي خارجي را داد. بدوك هم اكران خوبي پيدا نكرد و خيلي زود از پرده پايين آمد. بعد آقاي زم فيلم را به دفتر رهبري ارائه داد. بعد از آن كه فيلم تمام شد، آقاي خامنهاي فرمودند: «اگر اين فيلم مبتني بر يك درام شكل گرفته كه هيچ، اما اگر براساس واقعيات باشد، من حرف دارم.» آقاي شجاعي گفت متاسفانه بدوك مبتني بر واقعيات است. آقا برافروخته شده و از حاضران پرسيدند: «اگر اين امر واقعي است، چرا ما را مطلع نميكنيد؟»! ايشان بلافاصله از آقاي زم خواستند هر آنچه به عنوان مستند در اين زمينه وجود دارد برايشان بفرستد... بعدها شنيدم قسمت عمدهاي از اين مشكل بحمدالله رفع شده است.»
اين روزها فيلمهايي مانند بدوك در سينماي ايران كم پيدا ميشوند.
مسووليت اجتماعي هنرمند نسبت به معضلات جامعهاش گويي در فضاي معاصر به انتها رسيده است و كمديهاي لوس و نازل بازاري جا را براي همه چيز تنگ كرده است. تماشاي مجدد بدوك دلتنگي براي اين خلا را مضاعف ميكند و يادآورياي است براي لزوم ايجاد تكانههايي جدي در روح مرده مضمونهاي قالبي و تكراري در سينماي كنوني ما.
مهرزاد دانش
catuyoun- Admin
- تعداد پستها : 1950
Age : 58
Registration date : 2008-02-27
- مساهمة رقم 22
رد: مجيد مجيدي
نقد مومنانه: محمدرضا تالش مجيدي
از مهمترين دستاوردهاي فرهنگي انقلاب اسلامي، يکي هم ايده نوپاي سينماي ديني است. قرار بود «نظام سينمايي» ايجاد کنيم که در آن کارگردانان، بازيگران و عوامل سينمايي تربيت شوند که فيلمهاي ديني توليد کنند و پردههاي نقرهاي سينما روح تعهد در انسانها بدمند. فيلمهايي که در فقرشان، غنا و در ظاهرشان، عمق نهفته باشد. زودگذر و ظاهرگرا نباشند و فطرت را به پاي غرايز قرباني نکنند، ساده و معنوي، دردهاي واقعي مردم و جامعه را نشانه روند و به درمانهاي بومي اشاره کنند و در يک کلام مايه «بازيابي عزت نفس» مسلمانان و ايرانيان شوند. شناخت مسير زندگي، تجربيات، تخيل، بصيرت و زبان فيلمسازاني که در اين راه دشوار گام نهادند و با استقامت و صلابت و سلامت، پلهپله، بالا آمدند و رشد کردند هم براي ادامه راه و نيروسازي نسلهاي بعدي انقلاب ضرورت دارد و هم براي مسؤولان هشدار.
«در قلمرو ديدار» کتابي است به کوشش رضا درستکار، براي آشنايي با زندگي مجيد مجيدي و آثار سينمائياش، که انتشارات قصيدهسرا آنرا در سال 85 روانه بازار کرده است. اين کتاب در سه فصل تدوين شده که فصل اول شامل گفتگوي مفصل با کارگردان فيلمهاي پدر، بچههاي آسمان، رنگ خدا و بيد مجنون است. فصل دوم فيلمنوشت بيد مجنون و فصل سوم هم فيلمشناخت و جوايز داخلي و خارجي کارگردان را فهرست ميکند. افسوس که سينماي مجيدي بيشتر حاصل دستاوردها و مرارتهاي شخصي است، تا محصول نظام سينمايي ما ....
آنچه ميخوانيد گزيدهاي است از برخي سر فصلهاي مطرح شده در كتاب «در قلمرو ديدار».
تولد- انقلاب
من، محمدرضا تالش مجيدي متولد فروردين 1338 تهران هستم. پدرم فومني و پدربزرگم اهل هشتپر تالش است. پدرم ارتشي بود و خيلي دوست داشت که من هم وارد ارتش بشوم. آنروزها ارتشي بودن امتياز بود و موقعيت اجتماعي خوبي داشت. من از 12 سالگي علاقه عجيبي به هنر و نمايش پيدا کرده بودم و در کانوني بنام «مرکز رفاه» نزديک خانهمان گروه تئاتر داشتيم. «حسين قشقايي» مربي تئاتر مرکز تأثيرگذارترين فرد روي زندگي ذهني من بود که به ما درست ديدن و درست نوشتن و شيوههاي بازيگري را آموزش ميداد، بعد هم در جريان انقلاب شهيد شد.... بالاخره با اصرار پدر تا مرحله استخدام در ارتش پيش رفتم ولي....
سالهاي اول دهه 50 همسايهاي داشتيم بنام «خورشيد خانم» که فقط آنها در محله تلويزيون داشتند. او، پسر يکي يک دانهاي داشت بنام «مجيد». در تيم فوتبال محله، مجيد هميشه در تيم مقابل بازي ميکرد و من دروازهبان تيم مقابل او بودم. به من ميگفت «تو از من گل بخور، شب دعوتات ميکنم بيايي خانه ما و تلويزيون تماشا کني.» راستاش من هم اغلب اين کار را ميکردم! اما يک روز بازي غيرتي شد و هر چه مجيد اصرار کرد، من گل نخوردم و ....
سال 56 دانشآموز سال آخر دبيرستان نظام مافي منطقه 13 بودم و نمايشي تحت عنوان «دبستان نمونه» را با بچههاي دبيرستان کار کرديم که موضوعش تبعيض ميان يک دانشآموز نورچشمي و تنبل و يک دانشآموز باسواد و زرنگ بود و جايزه اول تئاتر را گرفتيم. سال 57 وارد دانشکده هنرهاي دراماتيک شدم که بلافاصله انقلاب شد و درس و بحث تعطيل. حسين قشقايي نمايشنامهاي نوشته بود بنام «نهضت حروفيه» که در حقيقت اولين نمايشي بود که بعد از انقلاب اجرا ميشد و من به همراه سيدمهدي شجاعي در آن بازي کردم. کارگردان ما هم داود دانشور بود. اين نمايش درباره شورش گروهي به نام حروفيه است که عليه پادشاه ستمکار خود قيام ميکنند، اما همگي دستگير ميشوند و سرهايشان بريده ميشود. ما نمايش را براي اجرا در چهلمين روز شهادت حسين قشقايي آماده کرده بوديم ولي شرايط بحراني شد و اسفند 57 اجرايمان را به تئاتر شهر سالن چهارسو –که دست مردم افتاده بود- برديم. بعد از تشکيل «حوزه هنر و انديشه اسلامي» (حوزه هنري) من هم وارد آن شدم و همان جا با محسن مخملباف آشنا شدم که آنروزها خبرنگار راديو تلويزيوني بود. اول انقلاب که تئاتر شهر به دست مردم افتاد، ما خوشحال شديم که بچه مسلمانها ميتوانند به فعاليتهايشان ادامه بدهند تا اينکه «عليرضا مجلل» و دوستانش يک حکم از [ابوالحسن] بنيصدر –رئيس جمهور- گرفتند و به راحتي ما را از تئاتر شهر بيرون کردند!
سال 59 که حوزه هنري تأسيس شد، بچه مسلمانها دور هم جمع شدند. قاسم سيف –که ادبيات نمايش تدريس ميکرد- رضا تهراني، مصطفي رخصفت، مخملباف و ... آنروزها اوج درگيري گروههاي افراطي بود و ما روزها مشغول فيلمبرداري بوديم و شبها از «حوزه هنري» محافظت ميکرديم. اصلاً زندگي و کار و انقلاب يکي شده بود انقلاب اين جسارت را به من و همنسلانم داده بود تا بتوانيم به شکل تجربي وارد ساحت سنما شويم. سينماي ايران هم در واقع از سال 1365 و 1366 به بعد است که داراي هويت و استقلال ميشود. به هر حال بعضي وقتها فکر ميکنم به خانواده کساني مثل من در آن دوره خيلي جفا شد. و اصلاً نفهميديم بچههايمان چطور بزرگ شدند؟! به نظر من در هنر شرقيها، خانواده يک رکن اساسي است و متأسفم که بعضي از هنرمندان به محض مشهور شدن، همسر خود را فراموش ميکنند و بعضي هم هستند که زندگي گذشته را در شأن خود نميبينند!...
سينماي هويت
در همان روزها فيلم برزخيهاي ايرج قادري رفته بود روي پرده و کمي ما را نگران کرده بود. خلاصه محسن [مخملباف] فيلمنامه «توجيه» را نوشت و و منوچهر حقانيپرست هم از ارشاد آمد و کارگرداني کرد. در اين فيلم قرار است يک بمب در مکاني منفجر شود، يک چريک مسلمان و يک چريک چپ باهم درباره اين بحث ميکنند که آيا اين کار درست است يا نه؟ چريک چپ تئوري «هدف وسيله را توجيه ميکند» را توضيح ميدهد و چريک مسلمان با اين کار موافق نيست.... بعد از بازي در فيلم «مرگ ديگري» محمدرضا هنرمند با محسن [مخملباف] تصميم گرفتيم، خيلي جدي به مقوله سينما بپردازيم، پس شروع کرديم به فيلم ديدن فيلم «ماراتُن من» هم خيلي روي ما تأثير گذاشت. محسن خيلي مردمي و رفيقدوست بود و حتي حاضر بود شاهرگش را هم براي دوستش بدهد، مسير خانه ما هم يکي بود و خانهاي داشت به غايت ساده و زندگي سادهتر و حتي پي خانه محسن را ما کنديم. يک موتور داشت و دخترش سميرا را با مقنعه و چادر گره زده، سوار ميکرد و اعتقادات سفتي داشت. کل زندگيش يک تلويزيون يک يخچال 2 فوت و دودست رختخواب بود. يکبار همسر محسن يک فرش 9 متري خريده بود و از من خواست محسن را توجيه کنم چون محسن با مناعت طبع روي موکت زندگي ميکرد. آنروز از مسير «حوزه هنري» تا خانه با محسن حرف زدم. اما همينکه به خانه رسيدم به همسرش –خدا رحمتش کند- گفت: «تو نميداني اگر من روي اين فرش راه بروم، ديگر نميتوانم بنويسم؟! ديگر خودم نيستم» تا خلاصه همان شب فرش را جمع کرد و پس داد.... به نظرم نقطه گسست محسن از گذشتهاش با فيلم بايکوت شروع شد و شرايط روحياش را بهم ريخت. از او ميپرسيدم: «محسن جان دليل اين برخوردهاي تو چيست؟ چرا اين طور شدي؟» ميگفت: «اصلاً انگيزهاي براي زندگي ندارم، نميدانم دنبال چه ميگردم!؟» بالاخره شهرت گريبان محسن را گرفت وقتي «دستفروش» در جشنواره به نمايش درآمد، دوستان جديد، محسن را دوره کرده بودند و او هم در آسمانها سير ميکرد. خوب يادم هست که به چند نفر از دوستانام که در آن سينما حضور داشتند گفتم: «بچهها محسن براي هميشه رفت.» روحيه محسن به قدري حساس و شکننده بود که کافي بود يک نفر کاري بکند که به مذاق او خوش نيايد، آن وقت، آن شخص براي هميشه از طرف او بايکوت ميشد. کسي که به قول خودش حاضر نبود در يک ميزانسن و لانگشات با عدهاي از آدمهاي سابق سينما بنشيند، بعدها اعتقادات و تفکراتش کاملاً تغيير کرد و در «کلوز آپ» آنها ظاهر شد. زندگي محسن از يک سير عادي برخوردار نبود. اصلاً ميدانيد، در زندگي بچههايي که در اوج حرکتهاي انقلابي بودند، قسمتهايي خالي مانده است. اگر شما زندگي اين بچهها را به مثابه يک پازل در نظر بگيريد، تکههايي از اين پازل، گمشده و سير طبيعي خود را پشت سر نگذاشته است. ببينيد، با پيروزي انقلاب مجموعهاي از ارزشهاي مطلق وارد ساحت زيست مردم شد، مثلاً ريش گذاشتن، انگشتر عقيق به دست داشتن، لباس ساده پوشيدن، ساده زندگي کردن و دم بر نياوردن مقابل مشکلات مادي و .... از پول حرف زدن که يک جور پا گذاشتن روي آن ارزشها بود! بعضي وقتها که پرداخت حقوق ما کمي با تأخير روبهرو ميشد، باور کنيد حتي نميتوانستيم به نزديکترين رفيقمان بگوئيم که حقوقمان دير شده است! چرا؟ چون بلافاصله بر چسب ميخورديم که شما دنبال ماديات هستيد! و خب، اين روش خوبي نبود، چون رفتهرفته آدمها مجبور شدند «نقش» بازي کنند. خوب سير تحولات اجتماعي ما قدري عجيب و سريع بود و خود انقلاب هنوز تعريف نشده و قوام پيدا نکرده بود که جنگ شروع شد با اينحال تا پايان جنگ با همه مشکلاتي که وجود داشت، ما جامعه آرماني داشتيم و مردم با همان روحيات خوب در صحنه حضور داشتند. من معتقدم اکثر اين مشکلات در سالهاي بعد از جنگ پيش آمده است، يک نکته مهم فاصله مسؤولان با مردم بود که زياد شد، در سالهاي جنگ، ما مسؤولان را در ميان مردم و همراه آنها ميديديم، اما وقتي جنگ تمام شد، مسؤولان، بعد مديريتي خودشان را حفظ کرده و در پشت شيشههاي دودي ماشينهايشان گم شده بودند! بعد از اين گمگشتگيها بود که آرمانها تا حدي رنگ باخت و فراموش شد! و ... ناگهان همه يورش بردند به سمت اقتصاد، و آنوقت ارزشها معنايي عکس به خودش گرفت! بعد هم بعضي از همانها که در جنگ بودند، پس از جنگ با موافقتهاي اصولي، تشکيلاتي براي خود به راه انداختند که درباره بعضي، شايد بتوان گفت؛ تبديل به کارتل شدند و بعد هم که ماجراي آقازادهها پديدار شد و ...
از بازيگري تا کارگرداني
وقتي نسخه فيلم «هودج» (به معناي کجاوه و محملي که فرشتگان توسط آن، شهداء را به آسمان ميبرند) را به همراه محسن [مخملباف] نهايي کرديم با فيلمبرداري «فريدون قوانلو» کار را ساختيم و جمال شورجه هم آنرا تدوين کرد. اين فيلم 16 ميليمتري در نهايت يکبار از تلويزيون پخش شد و در مجموع بازخورد زياد مثبتي نداشت و همين مسأله باعث شد آقاي «زم» به من بگويد، بهتر است شما کارگرداني را دنبال نکنيد و به بازيگري بپردازيد. بعد من در فيلم بايکوت محسن کاراکتر «واله» را با تمام توان بازي کردم که براي من يک نقطه اوج در بازي و شايد آغازي در ساخت فيلم بوده باشد. بعد در فيلم «تيرباران» به کارگرداني علياصغر شادروان بازي کردم. داستان فيلم راجع به يک شخصيت برجسته (شهيد اندرزگو) بود اما متأسفانه پرداخت و روايت داستان طوري بود که بيشتر به خصوصيات بيروني و فيزيکي اين شهيد پرداخته بود تا به بخش معرفتي و شناخت شناسانه او. بعد از تيرباران حدود يکسال فعاليت سينمايي نداشتم که دوره عطف زندگي من بود. در حاليکه پيشنهادهاي زيادي براي بازيگري داشتم و ميتوانستم با پذيرش يکي از آنها زندگيام را از اين رو به آن رو کنم، اما به دليل اعتقاداتم نپذيرفتم. يکي از اين پيشنهادها بازي در فيلمي بود که چک سفيد امضاء براي من آوردند -سيدضياءهاشمي وهاشم سبوکي شاهد بودند- اما باور من اين اجازه را نميداد که با گروهي که به لحاظ ارزش و اعتقادي با من همداستان نبودند، کار بکنم. اصلاً «حوزه هنري» را هم به همين خاطر ترک کرده بودم. از طرفي بهرحال من بايد زندگي ميکردم، شايد باور نکنيد، يکي از بستگان، مغازهاي داشت که خالي بود. من از برادر همسرم خواهش کردم آن مغازه را اجاره کند، تا به کمک يکي از بچههاي محل ميوهفروشي کنيم. ابتدا باور نميکرد، ولي خلاصه پذيرفت....، آن زمان کسي که بيشتر از خودم به من کمک کرد، همسرم بود که نقش تعيينکنندهاش را در زندگيام، بيشتر از هر کس و هر چيزي ميدانم. کارم را شروع کردم،صبحها با آن شريکام به ميدان ميوه و ترهبار طاهري ميرفتيم تا مايحتاج مغازه را بخريم، آن روزها «بايکوت» هم تازه نمايش داده شده بود و اغلب مردم مرا ميشناختند و اين فشار سنگيني به من ميآورد. جالب اينجاست که مشتريهاي مغازه هيچکدام باور نميکردند که ميوهفروشي براي کسب درآمد و تأمين معاش من است. بلکه فکر ميکردند، من مشغول تمرين براي بازي در چنين نقشي هستم. حالا که بعد از آن سالها به اين قضيه نگاه ميکنم، بيشتر به حکمت و تقدير خداوندي پي ميبرم. انگار قرار بوده است که من به سختي و رنج بيفتم، تا مقدمهاي شود براي کارهاي بهتر. در همان شرايط شبها که به خانه بر ميگشتم مشغول مطالعه و نوشتن ميشدم و حاصل آن فيلمنامه «روز امتحان» بود که با بودجه 600 هزار توماني کار را در روستاي شيخ محله نزديکيهاي فومن آغاز کردم و باعث اولين جايزهام، جايزه فيلم اول از «جشنواره رشد» شد. روز امتحان داستان رحلت امام، بلافاصله از دريافت خبر فوت امام، راهي «حوزه هنري» شدم، همگي ماتم گرفته بودند و گريه ميکردند. فقدان امام براي نسلي که ايشان را باور داشتند و در لحظهلحظه زندگيشان با مشي ايشان حرکت ميکردند غيرقابل تصور بود. همانجا يک دوربين 2C سيوپنج ميليمتري به طرف جماران و بعد هم به محل دفن امام رفتيم و 5 شبانه روز به شکل ممتد مشغول فيلمبرداري بوديم. من براي خودم برنامهاي ريختم تا بتوانم با گرفتن نماهايي مختلف، يک فيلم متفاوت با آنچه که در تلويزيون پخش شده بود بسازم. مثلاً «رئيس جمهور پاکستان در خلال مراسم بعدي و در ازدحام جمعيت گم ميشود و تا ساعتها، هيچ کس از او خبري ندارد، حتي گرسنهاش ميشود و ميرود نان و خرمايي ميگيرد و رفع گرسنگي ميکند...» من ايدههايي براي پرورش موضوع و دادن حجم لازم به فيلم داشتم ولي يکروز که به «حوزه هنري» آمدم، گفتند؛ قرار است تصويرهايي را که شما گرفتهايد، جواد شمقدري کامل کند! حدود چهل حلقه فيلم گرفته بودم. اما کملطفي آقايان، تمام زحماتام را بر باد داد، حتي آقاي شمقدري يک اجازه کوچک هم از من نگرفت و در نهايت مجموعه «آفتاب و عشق» را از آن ساخت.
بدوک
من و سيد مهدي شجاعي از ابتداي انقلاب باهم دوست بوديم. آن موقع شجاعي داستاننويسي و روزنامهنگاري ميکرد، سال 1365 وارد «حوزه هنري» شد و مسؤوليت انتشارات «برگ» را بر عهده گرفت. من براي فيلمنامه «بدوک» به دوستي احتياج داشتم که ادبيات و زبان نوشتن را خوب بشناسد. از آن طرف در سال 1368 من مسؤول برگزاري يک جنگ ادبي/هنري مربوط به رحلت امام شدم و يک ماهه با همکاري هنرمندان متعهد –در همه زمينهها- محصولاتي توليد کرديم که کارهاي بسيار ماندگار و عميقي هم از کار درآمد. پس از آن، من به عنوان مدير جنگهاي ادبي/هنري «حوزه هنري» انتخاب شدم که هر فصل در يکي از استانها برگزار شد و دومين دوره آن در سيستانوبلوچستان بود. من براي يک سفر ده روزه به سيستان رفتم، تا از چندوچون مقدمات برگزاري جنگ مطلع شوم. در بازار زاهدان بچههايي را ديدم، که کالاهاي زيادي را از مرز پاکستان آورده بودند و ميفروختند. در مرز ايران-پاکستان شهري است بنام تفتان که محلهاي دارد بنام «شيرآباد» که خانوادهها به دليل فقر زياد، دخترهايشان را با قيمتهاي بسيار پائين به پاکستانيها ميفروختند تا به کشورهاي عربي حاشيه خليج فارس فرستاده شوند. اين فاجعه در قسمتهاي شيعهنشين به وفور ديده ميشود. به آقاي يوسفي، که آن زمان، نماينده «سازمان تبليغات اسلامي» در استان بود، گفتم چرا شما اين بدبختيها را به گوش مسؤولان نميرسانيد؟ گفت؛ چند بار اينکار را کردهايم، اما اين موضوع به حدي خطرناک و گسترده است، که شايد نميتوان بيش از اين مطرحاش کرد! مدارکي هم بود که فروش دختربچهها کار وهابيهاست. متوجه شدم نگاه ديني وهابيها از هر گونه وجه معرفتي خالي است و به گمانام دنبال تخريب اسلام ناب هستند.... فروش دخترها سرآغاز ماجرا بود و يادم ميآيد در همان منطقه «شيرآباد» خانههايي بود که در آنها، بصورت دستهجمعي مواد مخدر مصرف ميشد. من بصورت مخفي از اين خانهها فيلم گرفتم تا بتوانم بعداً يک مستند بسازم. بعد در برگشت به تهران با دوستان درباره ساخت يک فيلم داستاني بلند مشورت کردم. زيرا از معضلات حاشيه فقر به وفور گزارشهاي مستند ساخته شده بود و جواب نميداد.... در ابتدا موافقتي در کار نبود و بخصوص آقاي زم که به هيچ وجه رضايت نميداد. نسخه اول فيلمنامه را که دادم آقاي زم گفت: «اين فيلمنامه خيلي تلخ و سياه است و امکان ساخت آن به اين شکل، اصلاً ممکن نيست.» اما با سماجت و پيگيري من آقاي زم هم موافقت کرد به شرطي که از تلخيهايش کم شود که با اختصاص هزينه اوليه حدود 6 ميليون تومان کار را شروع کرديم. يک ماه هم در سيستان براي يافتن بازيگرها گذشت که شخصيت جعفر (نقش اول فيلم بدوک) را از بين بچههاي شيرآباد پيدا کردم. اين پسر به قدري بدوي بود که وقتي من او را براي آماده کردن به ساختمان دوطبقهاي که اجاره کرده بوديم، بردم، از پلهها ميترسيد و هنگام بالا آمدن دستاش را به ديوار ميگرفت. واقعاً از صفر شروع کرديم. از دادن آموزشهاي اجتماعي و ارتباطي و آشنايي آنها با زندگي حداقلي شهري تا مسائل مربوط به فيلم و غيره. فيلمنامهاي که من از روي آن کار ميکردم، کمي تفاوت داشت با چيزي که به حوزه هنري منطقه داده بودم، وقتي موضوع لو رفت حساس شدند و گفتند استاندار تصميم گرفته از ادامه کار جلوگيري کند، يک روز در يکي از چهار راههاي اصلي که بصورت مخفي فيلمبرداري ميکرديم، دوربين ما شناسايي شد و با ورود نيروي انتظامي به ميدان، فرار را برقرار ترجيح داديم! اما عوامل انتظامي من را گرفتند و به کلانتري محل مربوطه بردند و تعهد گرفتند که کار را تعطيل کنم، ولي ما ادامه داديم که تهديد به بازداشت کردند. يک هفته مانده به عيد نوروز، تنها جايي که براي ما باقي مانده بود، چابهار بود، اما بودجه ته کشيده بود و تهران هم حمايت نميکرد! مقداري وسايل صحنه را که اضافي بود برديم فروختيم که کار متوقف نشود. در چابهار به يک «لنچ» احتياج داشتيم و صاحب لنچ هم روزي 100 هزار تومان ميخواست و من دو روز لازم داشتم مانده بوديم چه کنيم؟ آن روزها مصادف با برگزاري انتخابات مجلس خبرگان بود، يکي از کانديداهاي منطقه که آدم بانفوذي بود بر حسب تصادف آمده بود در منطقه براي رأي جمع کردن، به محض ديدن او به «محمد درمنش» اشاره کردم، دوربين را روشن کن و پشت سر من بيار بعد از انجام يک مصاحبه کوتاه درباره انتخابات، که راستش ساختگي بود، از ايشان درخواست کردم، کمک کند تا صحنههاي لنچ را بگيريم. ايشان هم با تقبل هزينهها، کارمان را در چابهار راه انداخت! خدا پدرش را بيامرزد! بعد که فيلم آماده شد آنرا براي آقايان زم، تختکشيان، سيدمرتضي آويني و چند نفر ديگر نمايش داديم. وقتي تمام شد سکوت عجيبي حکمفرما شد، آقا مرتضي با سرعت از استوديو خارج شد، آقاي زم هم از پايان فيلم انتقاد کرد و گفت: قرار ما اين نبود. من هم گفتم: بهر حال واقعيت اين است، اگر غير از اين انجام ميدادم، خيانت کرده بودم، نيم ساعت بعد آقا مرتضي [آويني] مرا خواست. وقتي وارد اتاقش شدم مرا در آغوش گرفت و خسته نباشيد گفت. علت خروجش را جويا شدم، گفت: اين فيلم به قدري مرا تحت تأثير قرار داد، كه نميتوانستم ثانيهاي درنگ كنم، ترجيح دادم،بغضم جايي ديگر بتركد.» به من دلگرمي داد وبعدها نگاه حوزه هنري و بخصوص آقاي زم را نسبت به قضيه تغيير داد. آويني به علت حسن خلقي كه داشت؛ همه را جذب خودش ميكرد ويکي از خصوصيات اخلاقي او، کمک به فيلمسازان جوان بود، مثلاً ابراهيم حاتميکيا يکي از کساني بود که با کمکها و حمايتهاي صحيح او فعاليتهايش را شروع کرد و فيلم «مهاجر» هم که از فيلمهاي شاخص سينماي جنگ محسوب ميشود، محصول اين کمکها بود، همين طور من، که براي نمايش بدوک مشکل داشتم و ايشان کمک کردند. بدوک در «جشنواره کن» مورد توجه قرار گرفت و اين باعث شد، مهدي کلهر مقالهاي در روزنامه جمهوري اسلامي بنويسد و فيلم را به سفارشي بودن از سوي جشنوارههاي خارجي محکوم کند. موج مخالفتها بجايي رسيد که آقاي لاريجاني وزير ارشاد آن زمان –نامهاي نوشت و دستور توقف حضور بدوک در جشنوارههاي خارجي را داد. بدوک هم اکران خوبي پيدا نکرد و خيلي زود از پرده پائين آمد. بعد آقاي زم فيلم را به دفتر رهبري ارائه داد. مطلع بودم که ايشان، هفتهاي يکي-دو فيلم تماشا ميکند و از آنجا که هميشه نظراتشان متفاوت بود، فرصت را مغتنم شمرده و براي نمايش فيلم حاضر شدم. بعد از آنکه فيلم تمام شد، آقاي خامنهاي فرمودند: «اگر اين فيلم مبتني بر يک درام شکل گرفته که هيچ، اما اگر بر اساس واقعيات باشد، من حرف دارم.» آقاي شجاعي گفت متأسفانه بدوک مبتني بر واقعيات است. آقا برافروخته شده و از حاضران پرسيدند «اگر اين امر واقعي است، چرا ما را مطلع نميکنيد؟!» ايشان بلافاصله از آقاي زم خواستند هر آنچه به عنوان مستند در اين زمينه وجود دارد بر ايشان بفرستد. باور نميکنيد، از روز بعد تمام مسؤولان سيستان و بلوچستان دنبال من بودند، تا گزارشهاي خودشان را با گزارشهاي من يکي کنند! بعدها شنيدم قسمت عمدهاي از اين مشکل بحمدا... رفع شده است. بد نيست بدانيد در همان روزها، آقاي رفسنجاني هم فيلم را ديده بود و يازده مورد ايراد گرفته بود که «چرا ما در دولت اين همه سازندگي کرديم شما آنها را نشان نميدهيد؟ و فقط نقاط ريز و جزئي را برجسته ميکنيد؟» من هم به کمک آقا مرتضي [آويني] يازده بندي که ايشان مورد ايراد قرار داده بودند را پاسخ دادم با اين مضمون که وظيفه هنر اساساً از بين بردن ناآگاهيها و مطلع کردن مردم است، کدام شاعر يا نويسنده در تاريخ بشر آمده براي ساخت يک بنا مردم را آگاه کند؟ اگر فيلم بدوک ساخته نميشد و مشکل بدوکيها مطرح نميشد، آيا معضلاتشان حل ميشد؟...
لبنان-فلسطين
با خواندن خاطرات شهيد مصطفي چمران مشتاق شدم، سفري به لبنان داشته باشمُ، اي بسا به سوژهاي مناسب برخورد کنم. از حوزه هنري خواستم امکان اين سفر را فراهم کند و خواستهام اجابت شد... در بازگشت هم دو ماه روي فيلمنامه «خط تماس» کار کردم و آنرا براي تصويب دادم حوزه. بعد از تصويب با گروه بدوک يک ماهونيم به لبنان رفتم و پيش توليد را آغاز کرده بوديم که تماس گرفتند برگرديد! فهميدم بهانهتراشي ميکنند، از همانجا به آقاي زم نامه نوشتم و خواستم اين فرصت تاريخي را از من و مردم لبنان نگيرد، اما افاقه نکرد و مجبور شديم برگرديم! به ايران که رسيدم، فهميدم فيلمنامه را به يک اکشن پر زدوخورد تبديل کردهاند... خلاصه مرا به مجلس شوراي اسلامي ارجاع دادند و گفتند مجلس، بودجهاي براي فلسطين دارد و مسؤول اين بودجه، عطاءا... مهاجراني است، رفتم پيش مهاجراني و او گفت «اجازه بدهيد ما بررسي کنيم، بعد به شما پاسخ ميدهيم» و ... هنوز که هنوز است، قرار است پاسخ بدهند!
پدر
در سال 1372، طرح فيلمنامه پدر در شوراي فيلمنامهنويسي «حوزه هنري» -با حضور کساني چون کيومرث پوراحمد و خسرو دهقان و ...- مطرح و تصويب شد، اما وقتي آقاي زم آنرا خواند وتو کرد! در واقع آن شورا، حالتي فرمايشي بخود گرفته بود و هر آنچه مد نظر آقاي زم بود، پذيرفته ميشد! سلايق آقاي زم هم به سمتي پيش ميرفت که سينماي تجارتي را بيشتر ميپسنديد و اين به دليل نوع نگاه اقتصادياي بود که به تازگي در حوزه هنري در حال شکلگيري بود. آنروزها هفتاد درصد فعاليت مديران «حوزه هنري» در بخش اقتصادي متمرکز شده بود، در اصل همه چيز در راستاي همان فعاليتهاي اقتصادي معنا ميشد، از صادرات آب و خاک بگيريد، تا واردات اتومبيل و به انحصار درآوردن فروش سيگار و .... توجيهشان هم آن بود که اين کارها را براي تأمين هزينههاي فرهنگي انجام ميدهيم اما... اين جريان را آقاي زم به کمک مشاوراني که داشت پيش ميبرد و شايد دستگاههاي مسؤول، چندان به ماهيتش واقف نبودند. اين نگاه به مقوله هنر و سينما در «حوزه هنري» آن دوره، درست نقطه مقابل چيزي بود که به واسطه آن، جايي چون «حوزه هنري» را تأسيس کرده بوديم و اين، يعني من ديگر نميتوانستم در آنجا فيلمي بسازم يا حتي فعاليت ديگري داشته باشم. يک روز تصميم گرفتم، ديگر کارمند «حوزه هنري» نباشم و همان روز حوزه را بعد از 13 سال کار و حضور مستمر ترک کردم روزي روزگاري «حوزه هنري» ميتوانست بار بخش عمدهاي از فرهنگ اين مملکت را از زمين بردارد، در زماني که بايد اينکار را ميکرد، نکرد و به عوض به امور اقتصادي و مالاندوزي روي آورد! چرا نگويم؟! استعدادهايي بودند که به نظرم آقاي زم با شيوه مديريتياش به سادگي از کنارشان گذشت و ... مأموريت آقاي زم در آن مجموعه توليد آثار فرهنگي و هنري بود، نه خريد و فروش سيگار و اتومبيل و ...! البته تنها آقاي زم مقصر نبود، سازمانهاي بالاتر اين تئوري را جا انداختند که براي توليد آثار فرهنگي، احتياج به منابع مادر و روشهاي اقتصادي هست! نتيجهاش اين شد که همين مجموعه فرهنگي هم به گيشه و ساخت فيلمهاي بُنجُل روي آورد تا، به زعم خودش، بازگشت سرمايه را تضمين کند! اما حاصل کار چه شد؟! در نگاه کلان خود آقاي زم هم قرباني آن تفکر غلط شد که در سطح گستردهاي به جان جامعه فرهنگي ما افتاده بود.با فيلمنامه پدر به «مؤسسه فرهنگي/هنري آبگون» رفتم و قرار شد با کمک ارشاد تهيهکنندگي پدر را بر عهده بگيرند. پدر در دستان آقاي خاکبازان –مدير کل وقت اداره نظارت و ارزشيابي- گير افتاده بود. او معتقد بود، روح فيلم پدر نگران کننده است! خلاصه مهدي فريدزاده –معاونت امور سينمايي همان دوره- فيلمنامه را پسنديد و با دو اتاق فاصله نسبت به اتاق خاکبازان نامهاي برايش نوشت و دستور داد پروانه ساخت فيلمنامه پدر صادر شود، نامه را تسليم خاکبازان کردم، اما ترتيب اثر داده نشد! رفتم و آمدم و ... تا اينکه يکبار آقاي فريدزاده رأساً از پشت ميزش بلند شد و به اتاق خاکبازان رفت و از او پرسيد: «چرا پروانه ساخت فيلم صادر نميشود؟» و... سرانجام با امضاي فريدزاده پروانه صادر شد. من در آن شش ماه چند فيلمنامه نوشتم که يکي هم «بچههاي آسمان» بود!
کفش اسکار خارجي-بچههاي آسمان
فيلمنامه بچههاي آسمان بر اساس واقعيت شکل گرفت و پذيرش اين ماجرا (گم شدن کفش دخترک و پنهان ماندن اين رنج) از سوي دختر و پسر برايم خيلي جالب بود. من طرحي نوشتم با عنوان کفش که در شوراي تصويب فيلمنامه حوزه هنري با سکوت اعضا مواجه شد و مسکوت ماند! فيلمنامه را کامل کردم و يک نسخه به «شبکه دو» دادم. آنها هم معتقد بودند، براي يک فيلم کوتاه تلويزيوني مناسب است! نسخهاي هم به «بنياد فارابي» دادم که نتيجهاي نداشت! يکروز که از ساخت فيلمنامه نااميد شده بودم، علياکبر شفقي قرار شد فيلمنامه را 50 يا 60 هزار تومان بخرد و حتي قرارداد هم نوشتيم. بهزاد بهزادپور که فيلمنامه را خوانده بود و به دلش نشسته بود خودش برده بود «کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان» پيش محسن چينيفروشان و گفته بود «اين فيلم بزرگترين شانس کانون در عرصه فيلمسازي است.» و در نهايت کانون تهيه کننده فيلم شد، اما آنها نگران نمايش فقر اقتصادي مردم بودند. من توضيح دادم که تأکيد اصلي بر شرافت و عزت نفس قهرمانان داستان است. وقتي فيلمنامه را براي «حسن حسندوست» تدوينگر فيلم چکمه محمدعلي طالبي تعريف کردم توصيه کرد آنرا نسازم که «شبيه چکمه است» و گفت اول فيلم چکمه را ببينم. من حتي به ديدن فيلم چکمه هم نرفتم و بچههاي آسمان را با دلم ساختم. بچههاي فيلم را از بين دانشآموزان/200 مدرسه انتخاب کرديم. هزينه توليد فيلم چيزي کمتر از سي ميليون تومان شد و دستمزد من براي کارگرداني و فيلمنامهنويسي، چيزي حدود/500 هزار تومان شد!. شايد خيلي خندهدار و غيرقابل باور باشد، وقتي فيلم را براي دريافت پروانه نمايش فرستادم، يازده مورد اصلاحيه خورد! زماني بود که آقاي کاسهساز مدير کل اداره نظارت و ارزشيابي شده بود و کساني چون خاکبازان، سجادپور، اکبر نبوي و ... عضو شوراي صدور پروانه نمايش بودند. چه کسي باور ميکرد در نظام جمهوري اسلامي، به فيلمي مثل بچههاي آسمان، يازده مورد اصلاحي وارد شود؟! وقتي فيلم را با حضور آقاي ضرغامي ديديم، او در پايان فيلم با چشماني خيس روي مرا بوسيد و از اين همه قشريگري ابراز تأسف کرد!
در داخل بچههاي آسمان به لحاظ تکنيکي مورد اتهام و بدبيني قرار گرفته بود و حتي ادعا شد يک فيلم کوتاه هشت ميليمتري است! اما نامزدي فيلم براي دريافت جايزه اسکار، خط بطلاني بر تمام آن ادعاها کشيد. وقتي فيلم به جشنواره مونترال کانادا رفت، چون از هفته دوم برگزاري جشنواره دعوت شده بودم در حالي که فيلم اغلب در هفته اول اکران شده بود با استقبال عجيب خبرنگاران و فيلمبرداران و عکاسها مواجه شدم. روز دوم وقتي از هتل خارج شدم، ديدم در و ديوار پر از عکس بچههاي آسمان است. پرسيدم ماجرا چيست؟ گفتند به خاطر استقبال و درخواست مردم، دوسانس فوقالعاده اختصاص دادهاند» کمپاني ميراماکس هم حق رايت جهاني فيلم را در ازاي 700 هزار دلار خريد که رقم خوبي در معيارهاي سينماي ايران بود. هر چند که بعدها فهميدم امتياز پخش فيلم را به هر کشوري که شما فکرش را بکنيد فروخته بودند –شايد فقط به کره ماه نفروخته باشند- مثلاً حق رايت فيلم، فقط به ژاپن 500 هزار دلار فروخته شده بود بيشترين حضورهاي خارجي سينماي ايران را فيلمها و خود آقاي کيارستمي داشته است
بيشترين جوايز جهاني براي سينماي ايران را فيلمهاي من (مجيدي) به ارمغان آوردهاند، به لحاظ بازاريابي هم، اين فيلمها رکورد دارند. نه فقط براي ايران، که بيشترين فروش سينماي خاورميانه را در غرب داشتهاند.... در شب اختتاميه چهار جايزه گرفت که جايزه اصلي بود و يک جايزه هم از انجمن منتقدان و يکي هم از کليساي جهاني دريافت کرد.
هاروي وانشتاين مدير کمپاني ميراماکس، خودش، نامهاي به بنياد فارابي نوشته بود که «بچههاي آسمان نه فقط قابليت نامزدي اسکار که شانس برنده شدن جايزه بهترين فيلم خارجي را هم دارد. اميدوارم اين موقعيت مهم و اين شانس بزرگ را از سينماي خودتان دريغ نکنيد.» کسي به اين حرفها گوش نکرد و حتي هوشنگ گلمکاني در نوشتهاي خشمآلود ازهاروي وانشتاين و ماجراي پيش آمده به عنوان سپردن افسار سينماي ايران بدست يک آمريکايي ابراز تأسف کرد! بالاخره گبه به اسکار رفت و بچههاي آسمان هم سال بعد و به عنوان يکي از پنج فيلم نامزد دريافت بهترين فيلم خارجي زبان اسکار سال 1999 معرفي شد. به نظر من فيلم اگر خوب باشد، راه خودش را پيدا ميکند، خيلي از فيلمهاي مطرح جهان بودهاند که جايزهاي نصيبشان نشده است، اما ماندگار شدهاند. جايزه، يک موفقيت مقطعي است. فيلم بايد در دازمدت موجوديت خودش را اثبات کند. خانمي آمريکايي بعد از ديدن بچههاي آسمان به شدت تحت تأثير قرار گرفته بود و حدود سي جفت کفش خريده بود که من با خودم به ايران ببرم و به بچههاي فقير و مستمند بدهم!...
رنگ خدا
در بچههاي آسمان احتياج به يک کاراکتر نابينا داشتم و علاقهمند بودم که يک نابيناي واقعي باشد، براي پيدا کردن آن کاراکتر به «مجتمع نابينايان محبي» رفتم و با پا گذاشتن به اين مجتمع دريچهاي جديد به روي فکر و دنياي ذهني من باز شد. يک مجتمع شبانهروزي که نابيناياني از شهرستانها داشت و بعضي خانوادهها هم دير دنبال بچهها ميآمدند و خيلي هم زود آنها را به مجتمع بر ميگرداندندو تمايل چنداني به نگهداري فرزند نابينايشان نداشتند. با ديدن اين وضعيت روح و جان من به چالش کشيده شد. حدود شش ماه بطور متناوب کنار نابينايان بودم و در ابتدا هم تنها قصدم ساخت يک فيلم مستند از زندگي روزمرهشان بود. حضور قدرتمند «صدا» در زندگي آنها، توجه مرا جلب کرد که فيلم بلند بسازم. نام فيلمنامه ابتدا «دستها ميبينند» بود.... يک تهيه کننده ايتاليايي که قبلاً بچههاي آسمان را ديده بود، همان وقت از من خواسته بود، پروژه بعديام را به او واگذار کنم، بعد از ملاقاتي که با آن تهيه کننده داشتم قرار شد رنگ خدا بصورت مشترک بين ايتاليا و ايران توليد شود، اما وقتي به شرکت «ورا هنر» پيشنهاد دادم آنها خواستند که فيلم را بخاطر بار ارزشياش، به تهيه کننده غربي نسپارم و حساش را از بين نبرم.... خلاصه به حرم حضرت معصومه رفتيم و آنها قول دادند در مسير ساخت فيلم، هيچ مشکلي پيش نيايد و به همه تعهدات به موقع عمل شود.... هنوز پانزده روز نگذشته بود که اولين چک دستمزد بچهها برگشت خورد و تا روز آخر ادامه داشت و هنوز هم ادامه دارد!.... مهمترين فصل براي به ثمر رسيدن فيلم، فصل رودخانه بود، چون پاک شدن پدر (از عصيان در برابر خدا) آنجا اتفاق ميافتد.... ابتدا از چند شناگر غريق نجات حرفهاي دعوت کردم که نقش بدل را بازي کنند، اما هر کس که آمد، از ورود به آن قسمت رودخانه که مد نظر من بود، سرباز زد! خلاصه خود «حسين محجوب» (بازيگر نقش پدر نابينا) با از خودگذشتگي حاضر شد خودش بازي کند و ما هم به خدا توکل کرديم.... باور نميکنيد، شايد بيش از چهل بار حسين محجوب پريد داخل رودخانه!
«رنگ خدا» پرفروشترين فيلم ايراني در اکران آمريکاست که آن زمان حدود 2 ميليون دلار فروش کرد.
«جشنواره نيويورک» قرار بود با رنگ خدا افتتاح شود، اما من به دليل انگشتنگاري دولت آمريکا خيلي عصباني و برافروخته بودم و گفته بودم، براي نمايش افتتاحيه حاضر نخواهم شد. دبير جشنواره، ريچارد پينا، از من خواست در مراسم افتتاحيه حضور پيدا کنم و از طرف تمام هنرمندان غيرآمريکايي، حرکت زشت انگشتنگاري را محکوم کنم، ديدم فرصت بدي نيست و به اندازه حاضر نشدن هم تأثير خواهد گذاشت، خلاصه حضور يافتم و از اين حرکت دولت آمريکا انتقاد کردم، تا اينکه مجري برنامه درباره صحنه افتادن اسب، به داخل رودخانه پرسيد! جالب آنکه خيلي نگران سلامتي اسب بودند! توضيح دادم که خوشبختانه اسب در کمال صحت و سلامتي از آب بيرون آمد و به سمت علفهاي جنگل رفت، گفتم، افسوس که امکانش وجود نداشت که اسب را با خودم بياورم وگرنه اين کار را ميکردم، اما نميدانم براي انگشتنگاري چگونه بايد اسب را به اينکار راضي ميکردم؟ بعد از اين حرفها، همه شروع کردند به تشويق کردن و به حرکت غلط سازمان امنيتي آمريکا، عکسالعمل نشان دادن.
آسيبشناسي سينماي ايران: صداي پاي ابتذال
از وقتي که سمت دبيري جشن «خانه سينما» به من پيشنهاد شد، تأکيد داشتم هيچگونه دخالتي در کار خود را نميپذيرم و در بيانيهاي که قرائت شد احساس کردم فرصت خوبي پيش آمده تا تلنگري به بخشي از سينماي ايران که رويکردي به فيلمفارسي يافته بود، بزنم، به نظر من سينما در فضاي باز سياسي پس از دوم خرداد 1376، بجاي آنکه سود ببرد، بيشتر متضرر شد، آن فضاي باز سياسي براي سينماي ايران، درست مانند سدي بود که شکسته شد و ويراني و طغيان با خود آورد. آنها که قبلاً با ساختن فيلمهايي، وجههاي و اعتباري کسب کرده بودند، به سمت فيلمهاي سطحي رفتند، کساني هم بودند که با ارائه طرحهاي کليشهاي، داعيه روشن نگاه داشتن چراغ سينماها را داشتند، عدهاي هم گردش سرمايه را براي ورود به گردونه ابتذال بهانه قرار داده بودند، در آن ميان، سينماي مستقل ايران، در حاشيه و در زير ضرب قرار گرفته بود. در واقع تحليل من از اين موقعيت، من را واداشت تا در فضاي جشن که ميدانستم همگان به آن توجه دارند، پاگرفتن پديده شوم ابتذال را گوشزد کنم. در حوزه سينما چند نگراني عمده دارم، يکي سينماي مبتذل و بيريشه است، ديگري سينماي شبه روشنفکرانه که ممکن است هر دو با نگاههاي سطحي، تئوريهاي پوچ حرکت متعالي سينماي ايران را متوقف کنند. و نگراني بعدي ظهور تجهيزات تکنولوژيک و نبودن تعريف و معيار درست در جامعه ماست. جوانها نبايد تصور کنند با گرفتن يک دوربين ديجيتال و به تصوير کشيدن هر موضوعي، سينماگر شدهاند. بعضي از فيلمهايي که واقعاً چهره کاذب و زشتي از ايران به نمايش ميگذارند و احياناً در جشنوارهاي تحويل گرفته ميشوند،آفتي براي رشد سينماي ما هستند. من به عنوان يک فيلمساز، از نقد کردن شرايط واهمهاي ندارم، جامعه با نقد زنده است، امّا معتقدم پشت آن نقد، حتماً بايد نگاه مؤمنانهاي حضور داشته باشد. گاهي اين تجهيزات مدرن، نشانيهاي اشتباه به فيلمساز ناآموخته ميدهند و متوهماش ميکنند و فيلم فيلمساز جوان ما، درست همان چيزي از کار در ميآيد که غربي انتظارش را دارد! من قبول دارم که در بعضي از نقاط ايران خودمان هم فقر و تباهي وجود دارد و منکر نيستم، من به بزرگنمايي و تعميم آن به کل جامعه ايراني، انتقاد دارم. سينماگر ما نبايد نويسنده ديکته غلط غربيها درباره سرزميناش باشد، همين!
از مهمترين دستاوردهاي فرهنگي انقلاب اسلامي، يکي هم ايده نوپاي سينماي ديني است. قرار بود «نظام سينمايي» ايجاد کنيم که در آن کارگردانان، بازيگران و عوامل سينمايي تربيت شوند که فيلمهاي ديني توليد کنند و پردههاي نقرهاي سينما روح تعهد در انسانها بدمند. فيلمهايي که در فقرشان، غنا و در ظاهرشان، عمق نهفته باشد. زودگذر و ظاهرگرا نباشند و فطرت را به پاي غرايز قرباني نکنند، ساده و معنوي، دردهاي واقعي مردم و جامعه را نشانه روند و به درمانهاي بومي اشاره کنند و در يک کلام مايه «بازيابي عزت نفس» مسلمانان و ايرانيان شوند. شناخت مسير زندگي، تجربيات، تخيل، بصيرت و زبان فيلمسازاني که در اين راه دشوار گام نهادند و با استقامت و صلابت و سلامت، پلهپله، بالا آمدند و رشد کردند هم براي ادامه راه و نيروسازي نسلهاي بعدي انقلاب ضرورت دارد و هم براي مسؤولان هشدار.
«در قلمرو ديدار» کتابي است به کوشش رضا درستکار، براي آشنايي با زندگي مجيد مجيدي و آثار سينمائياش، که انتشارات قصيدهسرا آنرا در سال 85 روانه بازار کرده است. اين کتاب در سه فصل تدوين شده که فصل اول شامل گفتگوي مفصل با کارگردان فيلمهاي پدر، بچههاي آسمان، رنگ خدا و بيد مجنون است. فصل دوم فيلمنوشت بيد مجنون و فصل سوم هم فيلمشناخت و جوايز داخلي و خارجي کارگردان را فهرست ميکند. افسوس که سينماي مجيدي بيشتر حاصل دستاوردها و مرارتهاي شخصي است، تا محصول نظام سينمايي ما ....
آنچه ميخوانيد گزيدهاي است از برخي سر فصلهاي مطرح شده در كتاب «در قلمرو ديدار».
تولد- انقلاب
من، محمدرضا تالش مجيدي متولد فروردين 1338 تهران هستم. پدرم فومني و پدربزرگم اهل هشتپر تالش است. پدرم ارتشي بود و خيلي دوست داشت که من هم وارد ارتش بشوم. آنروزها ارتشي بودن امتياز بود و موقعيت اجتماعي خوبي داشت. من از 12 سالگي علاقه عجيبي به هنر و نمايش پيدا کرده بودم و در کانوني بنام «مرکز رفاه» نزديک خانهمان گروه تئاتر داشتيم. «حسين قشقايي» مربي تئاتر مرکز تأثيرگذارترين فرد روي زندگي ذهني من بود که به ما درست ديدن و درست نوشتن و شيوههاي بازيگري را آموزش ميداد، بعد هم در جريان انقلاب شهيد شد.... بالاخره با اصرار پدر تا مرحله استخدام در ارتش پيش رفتم ولي....
سالهاي اول دهه 50 همسايهاي داشتيم بنام «خورشيد خانم» که فقط آنها در محله تلويزيون داشتند. او، پسر يکي يک دانهاي داشت بنام «مجيد». در تيم فوتبال محله، مجيد هميشه در تيم مقابل بازي ميکرد و من دروازهبان تيم مقابل او بودم. به من ميگفت «تو از من گل بخور، شب دعوتات ميکنم بيايي خانه ما و تلويزيون تماشا کني.» راستاش من هم اغلب اين کار را ميکردم! اما يک روز بازي غيرتي شد و هر چه مجيد اصرار کرد، من گل نخوردم و ....
سال 56 دانشآموز سال آخر دبيرستان نظام مافي منطقه 13 بودم و نمايشي تحت عنوان «دبستان نمونه» را با بچههاي دبيرستان کار کرديم که موضوعش تبعيض ميان يک دانشآموز نورچشمي و تنبل و يک دانشآموز باسواد و زرنگ بود و جايزه اول تئاتر را گرفتيم. سال 57 وارد دانشکده هنرهاي دراماتيک شدم که بلافاصله انقلاب شد و درس و بحث تعطيل. حسين قشقايي نمايشنامهاي نوشته بود بنام «نهضت حروفيه» که در حقيقت اولين نمايشي بود که بعد از انقلاب اجرا ميشد و من به همراه سيدمهدي شجاعي در آن بازي کردم. کارگردان ما هم داود دانشور بود. اين نمايش درباره شورش گروهي به نام حروفيه است که عليه پادشاه ستمکار خود قيام ميکنند، اما همگي دستگير ميشوند و سرهايشان بريده ميشود. ما نمايش را براي اجرا در چهلمين روز شهادت حسين قشقايي آماده کرده بوديم ولي شرايط بحراني شد و اسفند 57 اجرايمان را به تئاتر شهر سالن چهارسو –که دست مردم افتاده بود- برديم. بعد از تشکيل «حوزه هنر و انديشه اسلامي» (حوزه هنري) من هم وارد آن شدم و همان جا با محسن مخملباف آشنا شدم که آنروزها خبرنگار راديو تلويزيوني بود. اول انقلاب که تئاتر شهر به دست مردم افتاد، ما خوشحال شديم که بچه مسلمانها ميتوانند به فعاليتهايشان ادامه بدهند تا اينکه «عليرضا مجلل» و دوستانش يک حکم از [ابوالحسن] بنيصدر –رئيس جمهور- گرفتند و به راحتي ما را از تئاتر شهر بيرون کردند!
سال 59 که حوزه هنري تأسيس شد، بچه مسلمانها دور هم جمع شدند. قاسم سيف –که ادبيات نمايش تدريس ميکرد- رضا تهراني، مصطفي رخصفت، مخملباف و ... آنروزها اوج درگيري گروههاي افراطي بود و ما روزها مشغول فيلمبرداري بوديم و شبها از «حوزه هنري» محافظت ميکرديم. اصلاً زندگي و کار و انقلاب يکي شده بود انقلاب اين جسارت را به من و همنسلانم داده بود تا بتوانيم به شکل تجربي وارد ساحت سنما شويم. سينماي ايران هم در واقع از سال 1365 و 1366 به بعد است که داراي هويت و استقلال ميشود. به هر حال بعضي وقتها فکر ميکنم به خانواده کساني مثل من در آن دوره خيلي جفا شد. و اصلاً نفهميديم بچههايمان چطور بزرگ شدند؟! به نظر من در هنر شرقيها، خانواده يک رکن اساسي است و متأسفم که بعضي از هنرمندان به محض مشهور شدن، همسر خود را فراموش ميکنند و بعضي هم هستند که زندگي گذشته را در شأن خود نميبينند!...
سينماي هويت
در همان روزها فيلم برزخيهاي ايرج قادري رفته بود روي پرده و کمي ما را نگران کرده بود. خلاصه محسن [مخملباف] فيلمنامه «توجيه» را نوشت و و منوچهر حقانيپرست هم از ارشاد آمد و کارگرداني کرد. در اين فيلم قرار است يک بمب در مکاني منفجر شود، يک چريک مسلمان و يک چريک چپ باهم درباره اين بحث ميکنند که آيا اين کار درست است يا نه؟ چريک چپ تئوري «هدف وسيله را توجيه ميکند» را توضيح ميدهد و چريک مسلمان با اين کار موافق نيست.... بعد از بازي در فيلم «مرگ ديگري» محمدرضا هنرمند با محسن [مخملباف] تصميم گرفتيم، خيلي جدي به مقوله سينما بپردازيم، پس شروع کرديم به فيلم ديدن فيلم «ماراتُن من» هم خيلي روي ما تأثير گذاشت. محسن خيلي مردمي و رفيقدوست بود و حتي حاضر بود شاهرگش را هم براي دوستش بدهد، مسير خانه ما هم يکي بود و خانهاي داشت به غايت ساده و زندگي سادهتر و حتي پي خانه محسن را ما کنديم. يک موتور داشت و دخترش سميرا را با مقنعه و چادر گره زده، سوار ميکرد و اعتقادات سفتي داشت. کل زندگيش يک تلويزيون يک يخچال 2 فوت و دودست رختخواب بود. يکبار همسر محسن يک فرش 9 متري خريده بود و از من خواست محسن را توجيه کنم چون محسن با مناعت طبع روي موکت زندگي ميکرد. آنروز از مسير «حوزه هنري» تا خانه با محسن حرف زدم. اما همينکه به خانه رسيدم به همسرش –خدا رحمتش کند- گفت: «تو نميداني اگر من روي اين فرش راه بروم، ديگر نميتوانم بنويسم؟! ديگر خودم نيستم» تا خلاصه همان شب فرش را جمع کرد و پس داد.... به نظرم نقطه گسست محسن از گذشتهاش با فيلم بايکوت شروع شد و شرايط روحياش را بهم ريخت. از او ميپرسيدم: «محسن جان دليل اين برخوردهاي تو چيست؟ چرا اين طور شدي؟» ميگفت: «اصلاً انگيزهاي براي زندگي ندارم، نميدانم دنبال چه ميگردم!؟» بالاخره شهرت گريبان محسن را گرفت وقتي «دستفروش» در جشنواره به نمايش درآمد، دوستان جديد، محسن را دوره کرده بودند و او هم در آسمانها سير ميکرد. خوب يادم هست که به چند نفر از دوستانام که در آن سينما حضور داشتند گفتم: «بچهها محسن براي هميشه رفت.» روحيه محسن به قدري حساس و شکننده بود که کافي بود يک نفر کاري بکند که به مذاق او خوش نيايد، آن وقت، آن شخص براي هميشه از طرف او بايکوت ميشد. کسي که به قول خودش حاضر نبود در يک ميزانسن و لانگشات با عدهاي از آدمهاي سابق سينما بنشيند، بعدها اعتقادات و تفکراتش کاملاً تغيير کرد و در «کلوز آپ» آنها ظاهر شد. زندگي محسن از يک سير عادي برخوردار نبود. اصلاً ميدانيد، در زندگي بچههايي که در اوج حرکتهاي انقلابي بودند، قسمتهايي خالي مانده است. اگر شما زندگي اين بچهها را به مثابه يک پازل در نظر بگيريد، تکههايي از اين پازل، گمشده و سير طبيعي خود را پشت سر نگذاشته است. ببينيد، با پيروزي انقلاب مجموعهاي از ارزشهاي مطلق وارد ساحت زيست مردم شد، مثلاً ريش گذاشتن، انگشتر عقيق به دست داشتن، لباس ساده پوشيدن، ساده زندگي کردن و دم بر نياوردن مقابل مشکلات مادي و .... از پول حرف زدن که يک جور پا گذاشتن روي آن ارزشها بود! بعضي وقتها که پرداخت حقوق ما کمي با تأخير روبهرو ميشد، باور کنيد حتي نميتوانستيم به نزديکترين رفيقمان بگوئيم که حقوقمان دير شده است! چرا؟ چون بلافاصله بر چسب ميخورديم که شما دنبال ماديات هستيد! و خب، اين روش خوبي نبود، چون رفتهرفته آدمها مجبور شدند «نقش» بازي کنند. خوب سير تحولات اجتماعي ما قدري عجيب و سريع بود و خود انقلاب هنوز تعريف نشده و قوام پيدا نکرده بود که جنگ شروع شد با اينحال تا پايان جنگ با همه مشکلاتي که وجود داشت، ما جامعه آرماني داشتيم و مردم با همان روحيات خوب در صحنه حضور داشتند. من معتقدم اکثر اين مشکلات در سالهاي بعد از جنگ پيش آمده است، يک نکته مهم فاصله مسؤولان با مردم بود که زياد شد، در سالهاي جنگ، ما مسؤولان را در ميان مردم و همراه آنها ميديديم، اما وقتي جنگ تمام شد، مسؤولان، بعد مديريتي خودشان را حفظ کرده و در پشت شيشههاي دودي ماشينهايشان گم شده بودند! بعد از اين گمگشتگيها بود که آرمانها تا حدي رنگ باخت و فراموش شد! و ... ناگهان همه يورش بردند به سمت اقتصاد، و آنوقت ارزشها معنايي عکس به خودش گرفت! بعد هم بعضي از همانها که در جنگ بودند، پس از جنگ با موافقتهاي اصولي، تشکيلاتي براي خود به راه انداختند که درباره بعضي، شايد بتوان گفت؛ تبديل به کارتل شدند و بعد هم که ماجراي آقازادهها پديدار شد و ...
از بازيگري تا کارگرداني
وقتي نسخه فيلم «هودج» (به معناي کجاوه و محملي که فرشتگان توسط آن، شهداء را به آسمان ميبرند) را به همراه محسن [مخملباف] نهايي کرديم با فيلمبرداري «فريدون قوانلو» کار را ساختيم و جمال شورجه هم آنرا تدوين کرد. اين فيلم 16 ميليمتري در نهايت يکبار از تلويزيون پخش شد و در مجموع بازخورد زياد مثبتي نداشت و همين مسأله باعث شد آقاي «زم» به من بگويد، بهتر است شما کارگرداني را دنبال نکنيد و به بازيگري بپردازيد. بعد من در فيلم بايکوت محسن کاراکتر «واله» را با تمام توان بازي کردم که براي من يک نقطه اوج در بازي و شايد آغازي در ساخت فيلم بوده باشد. بعد در فيلم «تيرباران» به کارگرداني علياصغر شادروان بازي کردم. داستان فيلم راجع به يک شخصيت برجسته (شهيد اندرزگو) بود اما متأسفانه پرداخت و روايت داستان طوري بود که بيشتر به خصوصيات بيروني و فيزيکي اين شهيد پرداخته بود تا به بخش معرفتي و شناخت شناسانه او. بعد از تيرباران حدود يکسال فعاليت سينمايي نداشتم که دوره عطف زندگي من بود. در حاليکه پيشنهادهاي زيادي براي بازيگري داشتم و ميتوانستم با پذيرش يکي از آنها زندگيام را از اين رو به آن رو کنم، اما به دليل اعتقاداتم نپذيرفتم. يکي از اين پيشنهادها بازي در فيلمي بود که چک سفيد امضاء براي من آوردند -سيدضياءهاشمي وهاشم سبوکي شاهد بودند- اما باور من اين اجازه را نميداد که با گروهي که به لحاظ ارزش و اعتقادي با من همداستان نبودند، کار بکنم. اصلاً «حوزه هنري» را هم به همين خاطر ترک کرده بودم. از طرفي بهرحال من بايد زندگي ميکردم، شايد باور نکنيد، يکي از بستگان، مغازهاي داشت که خالي بود. من از برادر همسرم خواهش کردم آن مغازه را اجاره کند، تا به کمک يکي از بچههاي محل ميوهفروشي کنيم. ابتدا باور نميکرد، ولي خلاصه پذيرفت....، آن زمان کسي که بيشتر از خودم به من کمک کرد، همسرم بود که نقش تعيينکنندهاش را در زندگيام، بيشتر از هر کس و هر چيزي ميدانم. کارم را شروع کردم،صبحها با آن شريکام به ميدان ميوه و ترهبار طاهري ميرفتيم تا مايحتاج مغازه را بخريم، آن روزها «بايکوت» هم تازه نمايش داده شده بود و اغلب مردم مرا ميشناختند و اين فشار سنگيني به من ميآورد. جالب اينجاست که مشتريهاي مغازه هيچکدام باور نميکردند که ميوهفروشي براي کسب درآمد و تأمين معاش من است. بلکه فکر ميکردند، من مشغول تمرين براي بازي در چنين نقشي هستم. حالا که بعد از آن سالها به اين قضيه نگاه ميکنم، بيشتر به حکمت و تقدير خداوندي پي ميبرم. انگار قرار بوده است که من به سختي و رنج بيفتم، تا مقدمهاي شود براي کارهاي بهتر. در همان شرايط شبها که به خانه بر ميگشتم مشغول مطالعه و نوشتن ميشدم و حاصل آن فيلمنامه «روز امتحان» بود که با بودجه 600 هزار توماني کار را در روستاي شيخ محله نزديکيهاي فومن آغاز کردم و باعث اولين جايزهام، جايزه فيلم اول از «جشنواره رشد» شد. روز امتحان داستان رحلت امام، بلافاصله از دريافت خبر فوت امام، راهي «حوزه هنري» شدم، همگي ماتم گرفته بودند و گريه ميکردند. فقدان امام براي نسلي که ايشان را باور داشتند و در لحظهلحظه زندگيشان با مشي ايشان حرکت ميکردند غيرقابل تصور بود. همانجا يک دوربين 2C سيوپنج ميليمتري به طرف جماران و بعد هم به محل دفن امام رفتيم و 5 شبانه روز به شکل ممتد مشغول فيلمبرداري بوديم. من براي خودم برنامهاي ريختم تا بتوانم با گرفتن نماهايي مختلف، يک فيلم متفاوت با آنچه که در تلويزيون پخش شده بود بسازم. مثلاً «رئيس جمهور پاکستان در خلال مراسم بعدي و در ازدحام جمعيت گم ميشود و تا ساعتها، هيچ کس از او خبري ندارد، حتي گرسنهاش ميشود و ميرود نان و خرمايي ميگيرد و رفع گرسنگي ميکند...» من ايدههايي براي پرورش موضوع و دادن حجم لازم به فيلم داشتم ولي يکروز که به «حوزه هنري» آمدم، گفتند؛ قرار است تصويرهايي را که شما گرفتهايد، جواد شمقدري کامل کند! حدود چهل حلقه فيلم گرفته بودم. اما کملطفي آقايان، تمام زحماتام را بر باد داد، حتي آقاي شمقدري يک اجازه کوچک هم از من نگرفت و در نهايت مجموعه «آفتاب و عشق» را از آن ساخت.
بدوک
من و سيد مهدي شجاعي از ابتداي انقلاب باهم دوست بوديم. آن موقع شجاعي داستاننويسي و روزنامهنگاري ميکرد، سال 1365 وارد «حوزه هنري» شد و مسؤوليت انتشارات «برگ» را بر عهده گرفت. من براي فيلمنامه «بدوک» به دوستي احتياج داشتم که ادبيات و زبان نوشتن را خوب بشناسد. از آن طرف در سال 1368 من مسؤول برگزاري يک جنگ ادبي/هنري مربوط به رحلت امام شدم و يک ماهه با همکاري هنرمندان متعهد –در همه زمينهها- محصولاتي توليد کرديم که کارهاي بسيار ماندگار و عميقي هم از کار درآمد. پس از آن، من به عنوان مدير جنگهاي ادبي/هنري «حوزه هنري» انتخاب شدم که هر فصل در يکي از استانها برگزار شد و دومين دوره آن در سيستانوبلوچستان بود. من براي يک سفر ده روزه به سيستان رفتم، تا از چندوچون مقدمات برگزاري جنگ مطلع شوم. در بازار زاهدان بچههايي را ديدم، که کالاهاي زيادي را از مرز پاکستان آورده بودند و ميفروختند. در مرز ايران-پاکستان شهري است بنام تفتان که محلهاي دارد بنام «شيرآباد» که خانوادهها به دليل فقر زياد، دخترهايشان را با قيمتهاي بسيار پائين به پاکستانيها ميفروختند تا به کشورهاي عربي حاشيه خليج فارس فرستاده شوند. اين فاجعه در قسمتهاي شيعهنشين به وفور ديده ميشود. به آقاي يوسفي، که آن زمان، نماينده «سازمان تبليغات اسلامي» در استان بود، گفتم چرا شما اين بدبختيها را به گوش مسؤولان نميرسانيد؟ گفت؛ چند بار اينکار را کردهايم، اما اين موضوع به حدي خطرناک و گسترده است، که شايد نميتوان بيش از اين مطرحاش کرد! مدارکي هم بود که فروش دختربچهها کار وهابيهاست. متوجه شدم نگاه ديني وهابيها از هر گونه وجه معرفتي خالي است و به گمانام دنبال تخريب اسلام ناب هستند.... فروش دخترها سرآغاز ماجرا بود و يادم ميآيد در همان منطقه «شيرآباد» خانههايي بود که در آنها، بصورت دستهجمعي مواد مخدر مصرف ميشد. من بصورت مخفي از اين خانهها فيلم گرفتم تا بتوانم بعداً يک مستند بسازم. بعد در برگشت به تهران با دوستان درباره ساخت يک فيلم داستاني بلند مشورت کردم. زيرا از معضلات حاشيه فقر به وفور گزارشهاي مستند ساخته شده بود و جواب نميداد.... در ابتدا موافقتي در کار نبود و بخصوص آقاي زم که به هيچ وجه رضايت نميداد. نسخه اول فيلمنامه را که دادم آقاي زم گفت: «اين فيلمنامه خيلي تلخ و سياه است و امکان ساخت آن به اين شکل، اصلاً ممکن نيست.» اما با سماجت و پيگيري من آقاي زم هم موافقت کرد به شرطي که از تلخيهايش کم شود که با اختصاص هزينه اوليه حدود 6 ميليون تومان کار را شروع کرديم. يک ماه هم در سيستان براي يافتن بازيگرها گذشت که شخصيت جعفر (نقش اول فيلم بدوک) را از بين بچههاي شيرآباد پيدا کردم. اين پسر به قدري بدوي بود که وقتي من او را براي آماده کردن به ساختمان دوطبقهاي که اجاره کرده بوديم، بردم، از پلهها ميترسيد و هنگام بالا آمدن دستاش را به ديوار ميگرفت. واقعاً از صفر شروع کرديم. از دادن آموزشهاي اجتماعي و ارتباطي و آشنايي آنها با زندگي حداقلي شهري تا مسائل مربوط به فيلم و غيره. فيلمنامهاي که من از روي آن کار ميکردم، کمي تفاوت داشت با چيزي که به حوزه هنري منطقه داده بودم، وقتي موضوع لو رفت حساس شدند و گفتند استاندار تصميم گرفته از ادامه کار جلوگيري کند، يک روز در يکي از چهار راههاي اصلي که بصورت مخفي فيلمبرداري ميکرديم، دوربين ما شناسايي شد و با ورود نيروي انتظامي به ميدان، فرار را برقرار ترجيح داديم! اما عوامل انتظامي من را گرفتند و به کلانتري محل مربوطه بردند و تعهد گرفتند که کار را تعطيل کنم، ولي ما ادامه داديم که تهديد به بازداشت کردند. يک هفته مانده به عيد نوروز، تنها جايي که براي ما باقي مانده بود، چابهار بود، اما بودجه ته کشيده بود و تهران هم حمايت نميکرد! مقداري وسايل صحنه را که اضافي بود برديم فروختيم که کار متوقف نشود. در چابهار به يک «لنچ» احتياج داشتيم و صاحب لنچ هم روزي 100 هزار تومان ميخواست و من دو روز لازم داشتم مانده بوديم چه کنيم؟ آن روزها مصادف با برگزاري انتخابات مجلس خبرگان بود، يکي از کانديداهاي منطقه که آدم بانفوذي بود بر حسب تصادف آمده بود در منطقه براي رأي جمع کردن، به محض ديدن او به «محمد درمنش» اشاره کردم، دوربين را روشن کن و پشت سر من بيار بعد از انجام يک مصاحبه کوتاه درباره انتخابات، که راستش ساختگي بود، از ايشان درخواست کردم، کمک کند تا صحنههاي لنچ را بگيريم. ايشان هم با تقبل هزينهها، کارمان را در چابهار راه انداخت! خدا پدرش را بيامرزد! بعد که فيلم آماده شد آنرا براي آقايان زم، تختکشيان، سيدمرتضي آويني و چند نفر ديگر نمايش داديم. وقتي تمام شد سکوت عجيبي حکمفرما شد، آقا مرتضي با سرعت از استوديو خارج شد، آقاي زم هم از پايان فيلم انتقاد کرد و گفت: قرار ما اين نبود. من هم گفتم: بهر حال واقعيت اين است، اگر غير از اين انجام ميدادم، خيانت کرده بودم، نيم ساعت بعد آقا مرتضي [آويني] مرا خواست. وقتي وارد اتاقش شدم مرا در آغوش گرفت و خسته نباشيد گفت. علت خروجش را جويا شدم، گفت: اين فيلم به قدري مرا تحت تأثير قرار داد، كه نميتوانستم ثانيهاي درنگ كنم، ترجيح دادم،بغضم جايي ديگر بتركد.» به من دلگرمي داد وبعدها نگاه حوزه هنري و بخصوص آقاي زم را نسبت به قضيه تغيير داد. آويني به علت حسن خلقي كه داشت؛ همه را جذب خودش ميكرد ويکي از خصوصيات اخلاقي او، کمک به فيلمسازان جوان بود، مثلاً ابراهيم حاتميکيا يکي از کساني بود که با کمکها و حمايتهاي صحيح او فعاليتهايش را شروع کرد و فيلم «مهاجر» هم که از فيلمهاي شاخص سينماي جنگ محسوب ميشود، محصول اين کمکها بود، همين طور من، که براي نمايش بدوک مشکل داشتم و ايشان کمک کردند. بدوک در «جشنواره کن» مورد توجه قرار گرفت و اين باعث شد، مهدي کلهر مقالهاي در روزنامه جمهوري اسلامي بنويسد و فيلم را به سفارشي بودن از سوي جشنوارههاي خارجي محکوم کند. موج مخالفتها بجايي رسيد که آقاي لاريجاني وزير ارشاد آن زمان –نامهاي نوشت و دستور توقف حضور بدوک در جشنوارههاي خارجي را داد. بدوک هم اکران خوبي پيدا نکرد و خيلي زود از پرده پائين آمد. بعد آقاي زم فيلم را به دفتر رهبري ارائه داد. مطلع بودم که ايشان، هفتهاي يکي-دو فيلم تماشا ميکند و از آنجا که هميشه نظراتشان متفاوت بود، فرصت را مغتنم شمرده و براي نمايش فيلم حاضر شدم. بعد از آنکه فيلم تمام شد، آقاي خامنهاي فرمودند: «اگر اين فيلم مبتني بر يک درام شکل گرفته که هيچ، اما اگر بر اساس واقعيات باشد، من حرف دارم.» آقاي شجاعي گفت متأسفانه بدوک مبتني بر واقعيات است. آقا برافروخته شده و از حاضران پرسيدند «اگر اين امر واقعي است، چرا ما را مطلع نميکنيد؟!» ايشان بلافاصله از آقاي زم خواستند هر آنچه به عنوان مستند در اين زمينه وجود دارد بر ايشان بفرستد. باور نميکنيد، از روز بعد تمام مسؤولان سيستان و بلوچستان دنبال من بودند، تا گزارشهاي خودشان را با گزارشهاي من يکي کنند! بعدها شنيدم قسمت عمدهاي از اين مشکل بحمدا... رفع شده است. بد نيست بدانيد در همان روزها، آقاي رفسنجاني هم فيلم را ديده بود و يازده مورد ايراد گرفته بود که «چرا ما در دولت اين همه سازندگي کرديم شما آنها را نشان نميدهيد؟ و فقط نقاط ريز و جزئي را برجسته ميکنيد؟» من هم به کمک آقا مرتضي [آويني] يازده بندي که ايشان مورد ايراد قرار داده بودند را پاسخ دادم با اين مضمون که وظيفه هنر اساساً از بين بردن ناآگاهيها و مطلع کردن مردم است، کدام شاعر يا نويسنده در تاريخ بشر آمده براي ساخت يک بنا مردم را آگاه کند؟ اگر فيلم بدوک ساخته نميشد و مشکل بدوکيها مطرح نميشد، آيا معضلاتشان حل ميشد؟...
لبنان-فلسطين
با خواندن خاطرات شهيد مصطفي چمران مشتاق شدم، سفري به لبنان داشته باشمُ، اي بسا به سوژهاي مناسب برخورد کنم. از حوزه هنري خواستم امکان اين سفر را فراهم کند و خواستهام اجابت شد... در بازگشت هم دو ماه روي فيلمنامه «خط تماس» کار کردم و آنرا براي تصويب دادم حوزه. بعد از تصويب با گروه بدوک يک ماهونيم به لبنان رفتم و پيش توليد را آغاز کرده بوديم که تماس گرفتند برگرديد! فهميدم بهانهتراشي ميکنند، از همانجا به آقاي زم نامه نوشتم و خواستم اين فرصت تاريخي را از من و مردم لبنان نگيرد، اما افاقه نکرد و مجبور شديم برگرديم! به ايران که رسيدم، فهميدم فيلمنامه را به يک اکشن پر زدوخورد تبديل کردهاند... خلاصه مرا به مجلس شوراي اسلامي ارجاع دادند و گفتند مجلس، بودجهاي براي فلسطين دارد و مسؤول اين بودجه، عطاءا... مهاجراني است، رفتم پيش مهاجراني و او گفت «اجازه بدهيد ما بررسي کنيم، بعد به شما پاسخ ميدهيم» و ... هنوز که هنوز است، قرار است پاسخ بدهند!
پدر
در سال 1372، طرح فيلمنامه پدر در شوراي فيلمنامهنويسي «حوزه هنري» -با حضور کساني چون کيومرث پوراحمد و خسرو دهقان و ...- مطرح و تصويب شد، اما وقتي آقاي زم آنرا خواند وتو کرد! در واقع آن شورا، حالتي فرمايشي بخود گرفته بود و هر آنچه مد نظر آقاي زم بود، پذيرفته ميشد! سلايق آقاي زم هم به سمتي پيش ميرفت که سينماي تجارتي را بيشتر ميپسنديد و اين به دليل نوع نگاه اقتصادياي بود که به تازگي در حوزه هنري در حال شکلگيري بود. آنروزها هفتاد درصد فعاليت مديران «حوزه هنري» در بخش اقتصادي متمرکز شده بود، در اصل همه چيز در راستاي همان فعاليتهاي اقتصادي معنا ميشد، از صادرات آب و خاک بگيريد، تا واردات اتومبيل و به انحصار درآوردن فروش سيگار و .... توجيهشان هم آن بود که اين کارها را براي تأمين هزينههاي فرهنگي انجام ميدهيم اما... اين جريان را آقاي زم به کمک مشاوراني که داشت پيش ميبرد و شايد دستگاههاي مسؤول، چندان به ماهيتش واقف نبودند. اين نگاه به مقوله هنر و سينما در «حوزه هنري» آن دوره، درست نقطه مقابل چيزي بود که به واسطه آن، جايي چون «حوزه هنري» را تأسيس کرده بوديم و اين، يعني من ديگر نميتوانستم در آنجا فيلمي بسازم يا حتي فعاليت ديگري داشته باشم. يک روز تصميم گرفتم، ديگر کارمند «حوزه هنري» نباشم و همان روز حوزه را بعد از 13 سال کار و حضور مستمر ترک کردم روزي روزگاري «حوزه هنري» ميتوانست بار بخش عمدهاي از فرهنگ اين مملکت را از زمين بردارد، در زماني که بايد اينکار را ميکرد، نکرد و به عوض به امور اقتصادي و مالاندوزي روي آورد! چرا نگويم؟! استعدادهايي بودند که به نظرم آقاي زم با شيوه مديريتياش به سادگي از کنارشان گذشت و ... مأموريت آقاي زم در آن مجموعه توليد آثار فرهنگي و هنري بود، نه خريد و فروش سيگار و اتومبيل و ...! البته تنها آقاي زم مقصر نبود، سازمانهاي بالاتر اين تئوري را جا انداختند که براي توليد آثار فرهنگي، احتياج به منابع مادر و روشهاي اقتصادي هست! نتيجهاش اين شد که همين مجموعه فرهنگي هم به گيشه و ساخت فيلمهاي بُنجُل روي آورد تا، به زعم خودش، بازگشت سرمايه را تضمين کند! اما حاصل کار چه شد؟! در نگاه کلان خود آقاي زم هم قرباني آن تفکر غلط شد که در سطح گستردهاي به جان جامعه فرهنگي ما افتاده بود.با فيلمنامه پدر به «مؤسسه فرهنگي/هنري آبگون» رفتم و قرار شد با کمک ارشاد تهيهکنندگي پدر را بر عهده بگيرند. پدر در دستان آقاي خاکبازان –مدير کل وقت اداره نظارت و ارزشيابي- گير افتاده بود. او معتقد بود، روح فيلم پدر نگران کننده است! خلاصه مهدي فريدزاده –معاونت امور سينمايي همان دوره- فيلمنامه را پسنديد و با دو اتاق فاصله نسبت به اتاق خاکبازان نامهاي برايش نوشت و دستور داد پروانه ساخت فيلمنامه پدر صادر شود، نامه را تسليم خاکبازان کردم، اما ترتيب اثر داده نشد! رفتم و آمدم و ... تا اينکه يکبار آقاي فريدزاده رأساً از پشت ميزش بلند شد و به اتاق خاکبازان رفت و از او پرسيد: «چرا پروانه ساخت فيلم صادر نميشود؟» و... سرانجام با امضاي فريدزاده پروانه صادر شد. من در آن شش ماه چند فيلمنامه نوشتم که يکي هم «بچههاي آسمان» بود!
کفش اسکار خارجي-بچههاي آسمان
فيلمنامه بچههاي آسمان بر اساس واقعيت شکل گرفت و پذيرش اين ماجرا (گم شدن کفش دخترک و پنهان ماندن اين رنج) از سوي دختر و پسر برايم خيلي جالب بود. من طرحي نوشتم با عنوان کفش که در شوراي تصويب فيلمنامه حوزه هنري با سکوت اعضا مواجه شد و مسکوت ماند! فيلمنامه را کامل کردم و يک نسخه به «شبکه دو» دادم. آنها هم معتقد بودند، براي يک فيلم کوتاه تلويزيوني مناسب است! نسخهاي هم به «بنياد فارابي» دادم که نتيجهاي نداشت! يکروز که از ساخت فيلمنامه نااميد شده بودم، علياکبر شفقي قرار شد فيلمنامه را 50 يا 60 هزار تومان بخرد و حتي قرارداد هم نوشتيم. بهزاد بهزادپور که فيلمنامه را خوانده بود و به دلش نشسته بود خودش برده بود «کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان» پيش محسن چينيفروشان و گفته بود «اين فيلم بزرگترين شانس کانون در عرصه فيلمسازي است.» و در نهايت کانون تهيه کننده فيلم شد، اما آنها نگران نمايش فقر اقتصادي مردم بودند. من توضيح دادم که تأکيد اصلي بر شرافت و عزت نفس قهرمانان داستان است. وقتي فيلمنامه را براي «حسن حسندوست» تدوينگر فيلم چکمه محمدعلي طالبي تعريف کردم توصيه کرد آنرا نسازم که «شبيه چکمه است» و گفت اول فيلم چکمه را ببينم. من حتي به ديدن فيلم چکمه هم نرفتم و بچههاي آسمان را با دلم ساختم. بچههاي فيلم را از بين دانشآموزان/200 مدرسه انتخاب کرديم. هزينه توليد فيلم چيزي کمتر از سي ميليون تومان شد و دستمزد من براي کارگرداني و فيلمنامهنويسي، چيزي حدود/500 هزار تومان شد!. شايد خيلي خندهدار و غيرقابل باور باشد، وقتي فيلم را براي دريافت پروانه نمايش فرستادم، يازده مورد اصلاحيه خورد! زماني بود که آقاي کاسهساز مدير کل اداره نظارت و ارزشيابي شده بود و کساني چون خاکبازان، سجادپور، اکبر نبوي و ... عضو شوراي صدور پروانه نمايش بودند. چه کسي باور ميکرد در نظام جمهوري اسلامي، به فيلمي مثل بچههاي آسمان، يازده مورد اصلاحي وارد شود؟! وقتي فيلم را با حضور آقاي ضرغامي ديديم، او در پايان فيلم با چشماني خيس روي مرا بوسيد و از اين همه قشريگري ابراز تأسف کرد!
در داخل بچههاي آسمان به لحاظ تکنيکي مورد اتهام و بدبيني قرار گرفته بود و حتي ادعا شد يک فيلم کوتاه هشت ميليمتري است! اما نامزدي فيلم براي دريافت جايزه اسکار، خط بطلاني بر تمام آن ادعاها کشيد. وقتي فيلم به جشنواره مونترال کانادا رفت، چون از هفته دوم برگزاري جشنواره دعوت شده بودم در حالي که فيلم اغلب در هفته اول اکران شده بود با استقبال عجيب خبرنگاران و فيلمبرداران و عکاسها مواجه شدم. روز دوم وقتي از هتل خارج شدم، ديدم در و ديوار پر از عکس بچههاي آسمان است. پرسيدم ماجرا چيست؟ گفتند به خاطر استقبال و درخواست مردم، دوسانس فوقالعاده اختصاص دادهاند» کمپاني ميراماکس هم حق رايت جهاني فيلم را در ازاي 700 هزار دلار خريد که رقم خوبي در معيارهاي سينماي ايران بود. هر چند که بعدها فهميدم امتياز پخش فيلم را به هر کشوري که شما فکرش را بکنيد فروخته بودند –شايد فقط به کره ماه نفروخته باشند- مثلاً حق رايت فيلم، فقط به ژاپن 500 هزار دلار فروخته شده بود بيشترين حضورهاي خارجي سينماي ايران را فيلمها و خود آقاي کيارستمي داشته است
بيشترين جوايز جهاني براي سينماي ايران را فيلمهاي من (مجيدي) به ارمغان آوردهاند، به لحاظ بازاريابي هم، اين فيلمها رکورد دارند. نه فقط براي ايران، که بيشترين فروش سينماي خاورميانه را در غرب داشتهاند.... در شب اختتاميه چهار جايزه گرفت که جايزه اصلي بود و يک جايزه هم از انجمن منتقدان و يکي هم از کليساي جهاني دريافت کرد.
هاروي وانشتاين مدير کمپاني ميراماکس، خودش، نامهاي به بنياد فارابي نوشته بود که «بچههاي آسمان نه فقط قابليت نامزدي اسکار که شانس برنده شدن جايزه بهترين فيلم خارجي را هم دارد. اميدوارم اين موقعيت مهم و اين شانس بزرگ را از سينماي خودتان دريغ نکنيد.» کسي به اين حرفها گوش نکرد و حتي هوشنگ گلمکاني در نوشتهاي خشمآلود ازهاروي وانشتاين و ماجراي پيش آمده به عنوان سپردن افسار سينماي ايران بدست يک آمريکايي ابراز تأسف کرد! بالاخره گبه به اسکار رفت و بچههاي آسمان هم سال بعد و به عنوان يکي از پنج فيلم نامزد دريافت بهترين فيلم خارجي زبان اسکار سال 1999 معرفي شد. به نظر من فيلم اگر خوب باشد، راه خودش را پيدا ميکند، خيلي از فيلمهاي مطرح جهان بودهاند که جايزهاي نصيبشان نشده است، اما ماندگار شدهاند. جايزه، يک موفقيت مقطعي است. فيلم بايد در دازمدت موجوديت خودش را اثبات کند. خانمي آمريکايي بعد از ديدن بچههاي آسمان به شدت تحت تأثير قرار گرفته بود و حدود سي جفت کفش خريده بود که من با خودم به ايران ببرم و به بچههاي فقير و مستمند بدهم!...
رنگ خدا
در بچههاي آسمان احتياج به يک کاراکتر نابينا داشتم و علاقهمند بودم که يک نابيناي واقعي باشد، براي پيدا کردن آن کاراکتر به «مجتمع نابينايان محبي» رفتم و با پا گذاشتن به اين مجتمع دريچهاي جديد به روي فکر و دنياي ذهني من باز شد. يک مجتمع شبانهروزي که نابيناياني از شهرستانها داشت و بعضي خانوادهها هم دير دنبال بچهها ميآمدند و خيلي هم زود آنها را به مجتمع بر ميگرداندندو تمايل چنداني به نگهداري فرزند نابينايشان نداشتند. با ديدن اين وضعيت روح و جان من به چالش کشيده شد. حدود شش ماه بطور متناوب کنار نابينايان بودم و در ابتدا هم تنها قصدم ساخت يک فيلم مستند از زندگي روزمرهشان بود. حضور قدرتمند «صدا» در زندگي آنها، توجه مرا جلب کرد که فيلم بلند بسازم. نام فيلمنامه ابتدا «دستها ميبينند» بود.... يک تهيه کننده ايتاليايي که قبلاً بچههاي آسمان را ديده بود، همان وقت از من خواسته بود، پروژه بعديام را به او واگذار کنم، بعد از ملاقاتي که با آن تهيه کننده داشتم قرار شد رنگ خدا بصورت مشترک بين ايتاليا و ايران توليد شود، اما وقتي به شرکت «ورا هنر» پيشنهاد دادم آنها خواستند که فيلم را بخاطر بار ارزشياش، به تهيه کننده غربي نسپارم و حساش را از بين نبرم.... خلاصه به حرم حضرت معصومه رفتيم و آنها قول دادند در مسير ساخت فيلم، هيچ مشکلي پيش نيايد و به همه تعهدات به موقع عمل شود.... هنوز پانزده روز نگذشته بود که اولين چک دستمزد بچهها برگشت خورد و تا روز آخر ادامه داشت و هنوز هم ادامه دارد!.... مهمترين فصل براي به ثمر رسيدن فيلم، فصل رودخانه بود، چون پاک شدن پدر (از عصيان در برابر خدا) آنجا اتفاق ميافتد.... ابتدا از چند شناگر غريق نجات حرفهاي دعوت کردم که نقش بدل را بازي کنند، اما هر کس که آمد، از ورود به آن قسمت رودخانه که مد نظر من بود، سرباز زد! خلاصه خود «حسين محجوب» (بازيگر نقش پدر نابينا) با از خودگذشتگي حاضر شد خودش بازي کند و ما هم به خدا توکل کرديم.... باور نميکنيد، شايد بيش از چهل بار حسين محجوب پريد داخل رودخانه!
«رنگ خدا» پرفروشترين فيلم ايراني در اکران آمريکاست که آن زمان حدود 2 ميليون دلار فروش کرد.
«جشنواره نيويورک» قرار بود با رنگ خدا افتتاح شود، اما من به دليل انگشتنگاري دولت آمريکا خيلي عصباني و برافروخته بودم و گفته بودم، براي نمايش افتتاحيه حاضر نخواهم شد. دبير جشنواره، ريچارد پينا، از من خواست در مراسم افتتاحيه حضور پيدا کنم و از طرف تمام هنرمندان غيرآمريکايي، حرکت زشت انگشتنگاري را محکوم کنم، ديدم فرصت بدي نيست و به اندازه حاضر نشدن هم تأثير خواهد گذاشت، خلاصه حضور يافتم و از اين حرکت دولت آمريکا انتقاد کردم، تا اينکه مجري برنامه درباره صحنه افتادن اسب، به داخل رودخانه پرسيد! جالب آنکه خيلي نگران سلامتي اسب بودند! توضيح دادم که خوشبختانه اسب در کمال صحت و سلامتي از آب بيرون آمد و به سمت علفهاي جنگل رفت، گفتم، افسوس که امکانش وجود نداشت که اسب را با خودم بياورم وگرنه اين کار را ميکردم، اما نميدانم براي انگشتنگاري چگونه بايد اسب را به اينکار راضي ميکردم؟ بعد از اين حرفها، همه شروع کردند به تشويق کردن و به حرکت غلط سازمان امنيتي آمريکا، عکسالعمل نشان دادن.
آسيبشناسي سينماي ايران: صداي پاي ابتذال
از وقتي که سمت دبيري جشن «خانه سينما» به من پيشنهاد شد، تأکيد داشتم هيچگونه دخالتي در کار خود را نميپذيرم و در بيانيهاي که قرائت شد احساس کردم فرصت خوبي پيش آمده تا تلنگري به بخشي از سينماي ايران که رويکردي به فيلمفارسي يافته بود، بزنم، به نظر من سينما در فضاي باز سياسي پس از دوم خرداد 1376، بجاي آنکه سود ببرد، بيشتر متضرر شد، آن فضاي باز سياسي براي سينماي ايران، درست مانند سدي بود که شکسته شد و ويراني و طغيان با خود آورد. آنها که قبلاً با ساختن فيلمهايي، وجههاي و اعتباري کسب کرده بودند، به سمت فيلمهاي سطحي رفتند، کساني هم بودند که با ارائه طرحهاي کليشهاي، داعيه روشن نگاه داشتن چراغ سينماها را داشتند، عدهاي هم گردش سرمايه را براي ورود به گردونه ابتذال بهانه قرار داده بودند، در آن ميان، سينماي مستقل ايران، در حاشيه و در زير ضرب قرار گرفته بود. در واقع تحليل من از اين موقعيت، من را واداشت تا در فضاي جشن که ميدانستم همگان به آن توجه دارند، پاگرفتن پديده شوم ابتذال را گوشزد کنم. در حوزه سينما چند نگراني عمده دارم، يکي سينماي مبتذل و بيريشه است، ديگري سينماي شبه روشنفکرانه که ممکن است هر دو با نگاههاي سطحي، تئوريهاي پوچ حرکت متعالي سينماي ايران را متوقف کنند. و نگراني بعدي ظهور تجهيزات تکنولوژيک و نبودن تعريف و معيار درست در جامعه ماست. جوانها نبايد تصور کنند با گرفتن يک دوربين ديجيتال و به تصوير کشيدن هر موضوعي، سينماگر شدهاند. بعضي از فيلمهايي که واقعاً چهره کاذب و زشتي از ايران به نمايش ميگذارند و احياناً در جشنوارهاي تحويل گرفته ميشوند،آفتي براي رشد سينماي ما هستند. من به عنوان يک فيلمساز، از نقد کردن شرايط واهمهاي ندارم، جامعه با نقد زنده است، امّا معتقدم پشت آن نقد، حتماً بايد نگاه مؤمنانهاي حضور داشته باشد. گاهي اين تجهيزات مدرن، نشانيهاي اشتباه به فيلمساز ناآموخته ميدهند و متوهماش ميکنند و فيلم فيلمساز جوان ما، درست همان چيزي از کار در ميآيد که غربي انتظارش را دارد! من قبول دارم که در بعضي از نقاط ايران خودمان هم فقر و تباهي وجود دارد و منکر نيستم، من به بزرگنمايي و تعميم آن به کل جامعه ايراني، انتقاد دارم. سينماگر ما نبايد نويسنده ديکته غلط غربيها درباره سرزميناش باشد، همين!
catuyoun- Admin
- تعداد پستها : 1950
Age : 58
Registration date : 2008-02-27
- مساهمة رقم 23
رد: مجيد مجيدي
نويد نوربخش
اجابت نيازهاي معنوي، دغدغهاي جهاني
نگاهي به حضور بينالمللي فيلمهاي مجيد مجيدي
مجيد مجيدي در سال 1338 در تهران متولد شد. آغاز فعاليت هنري او از سال 1360 با بازي در فيلم «توجيه» بود. او سپس در فيلمهايي چون «مرگ ديگري»، «استعاذه» و «دوچشم بي سو» بازي كرد. مجيدي البته در اين زمان تجاربي در زمينه كارگرداني فيلمهاي كوتاه و مستند پيدا كرد. مجيدي پس از بازي در نقش اصلي «بايكوت» (محسن مخملباف، 1367) به شهرت رسيد.
مجيدي در سال 1372 اولين فيلمش «بدوك» را ساخت. او در اين فيلم از دامنه متعارف و محدود واقعگرايي در سينماي ايران گذشت و به محدودهاي جسورانه قدم گذاشت و تصويري غمانگيز و تلخ از كودكان مناطق مرزنشين ارائه داد. اين تصوير تكاندهنده از معضل قاچاق كودكان نشان از دغدغههاي اجتماعي پررنگ مجيدي داشت. در كنار موضوع ملتهب «بدوك» كارگرداني قدرتمندانه مجيدي در گام اول نشاندهنده تولد يك كارگردان با استعداد و آيندهدار بود. البته موضوع جسورانه «بدوك» و كارگرداني خوب مجيدي از نظرها دور نماند. اين فيلم علاوه بر اينكه برنده جايزه بهترين فيلم اول و دوم از جشنواره فجر شد در بخش دو هفته كارگردانان جشنواره كن (1990) هم به نمايش درآمد.
مجيدي در سال 1374 فيلم «پدر» را ساخت كه ارتباطهاي انساني را به خوبي به تصوير ميكشد و با واقعگرايي كه تحميلي نيست به خوبي به شخصيتهايش جان ميبخشد. مضمون فيلم، يعني نياز آدمي به مهر و محبت در زمان ساخت فيلم جلب نظر ميكرد و در عين حال مجيدي در «پدر» شرايط اجتماعي را هم به نقد ميكشد كه اين هم از نكات قابل توجه فيلم است.
مضمون نياز آدمي به مهر و محبت در جهان امروز كه بيش از پيش ارتباطهاي عاطفي سست شده ، به شدت جلب نظر ميكرد، به همين دليل فيلم «پدر» علاوه بر اينكه جايزه بهترين فيلم دوم را از چهاردهمين جشنواره فيلم فجر (1374) گرفت در جشنوارههاي خارجي هم موفق بود. جايزه ويژه هيأت داوران از چهل و چهارمين جشنواره سن سباستين (1996)، تقديرنامه ويژه بيستمين جشنواره سائوپولو، برزيل (1996)، جايزه هيأت داوران، جايزه cicae و جايزه بهترين فيلمنامه از مدرسه هولدن در جشنواره تورين، جايزه دولفين طلايي بهترين فيلم از سيزدهمين جشنواره ترويا، پرتغال (1997)، تقديرنامه هيأت داوران كليساي جهاني (ocic) از سيزدهمين جشنواره ترويا، پرتغال (1997) از جمله مهمترين جوايز بينالمللي فيلم «پدر» به شمار ميآيد.
«بچههاي آسمان» (1375) به خوبي توانايي مجيدي را در سينماي روايي و سينماي واقعگراي اجتماعي نشان ميدهد. اين فيلم با وجود آنكه فيلمي واقعگرا و اجتماعي از يك خانواده فقير است ولي مجيدي با تصوير كردن مناعت طبع و معنويت پنهان در وجود بچههاي فيلم و خانوادهشان ما را به مفاهيم مذهبي و معنوي گاه آشكار و بيشتر پنهان اثر به نحو شايستهاي رهنمون ميكند.
مجيدي براي علي و زهرا (شخصيتهاي اصلي فيلم) نوعي طي طريق معنوي را تدارك ديده است كه در آن مدام در معرض محك زده شدن قرار ميگيرند و البته از آزمايشها سربلند بيرون ميآيند حتي هنگامي كه ميفهمند كفشهاي كهنه زهرا به پاي چه كسي رفته، احساس آرامش و رضايت ميكنند، چرا كه وي را از خود مستحقتر ميبينند. مجيدي در «بچههاي آسمان» ضمن اين كه از احساسات گرايي افراطي و اغراقآميز پرهيز ميكند، اثري شديداً احساس برانگيز و انساني خلق ميكند كه همدردي و همدلي هر بينندهاي را برميانگيزد، حتي اگر اين بيننده خارج از مرزهاي ايران باشد. مفاهيمي چون ايثار و اميد به رحمت الهي كه مجيدي با فيلمش به تماشاگر القا ميكند پيامهايي مذهبي هستند اما اين پيامها و مفاهيم مذهبي چنان در تار و پود فيلم تنيده شدهاند كه از مرز شعارهاي سطحي و روزمره فراتر رفته و با فطرت تماشاگر سر و كار پيدا ميكنند. سكانس انتهايي فيلم اوج نگاه معنوي و متعالي فيلم را باز ميتابد. علي كفش پاره شدهاش را به كنار حوض مياندازد و پاي تاولزدهاش را به داخل آب حوض فرو ميبرد و روي سكو مينشيند و سر بر گريبان فرو ميبرد. ناگهان ماهيهاي قرمز به سوي پاهاي خسته و زخمي علي ميآيند و پاهاي او را بوسه باران ميكنند. اين پاداشي است به پاس تلاش و ايستادگي و عزت نفس و فقر سربلند علي، پسري كه گويي از آسمانها به زمين آمده است.
ساختار كلاسيك فيلم و مضمون جذاب آن در كنار كارگرداني پرقدرت مجيدي فيلم «بچههاي آسمان» را در جشنوارههاي خارجي (به خصوص در آمريكاي شمالي و مركزي) موفق كرد. اين موفقيت تا بدان جا رسيد كه «بچههاي آسمان» به عنوان يكي از پنج نامزد نهايي اسكار 1998 در بخش بهترين فيلم خارجي معرفي شد. «بچههاي آسمان» اولين فيلم ايراني بود كه به نامزدهاي نهايي اسكار راه يافت و پس از آن تاكنون اين موفقيت براي فيلم ايراني ديگري تكرار نشده است.
«بچههاي آسمان» در پانزدهمين جشنواره فيلم فجر (1375) سيمرغ بلورين بهترين فيلم، بهترين كارگرداني و بهترين فيلمنامه را به دست آورد. كمتر اتفاق افتاده كه در جشنواره فيلم فجر جايزه بهترين كارگرداني و بهترين فيلمنامه به يك فيلم داده شود، اما مجيدي موفق شد كه هر دو جايزه را در اين دوره تصاحب كند.
«بچههاي آسمان» در جشنواره فيلم مونترال، كانادا (1997) برنده جايزه بهترين فيلم، جايزه ويژه هيأت داوري كليساي جهاني، تقديرنامه ويژه فدراسيون جهاني منتقدان بينالمللي (فيپرشي) شد. علاوه بر اين در اين دوره از جشنواره مونترال «بچههاي آسمان» به عنوان فيلم منتخب تماشاگران جشنواره هم انتخاب شد. جايزه پرده نقرهاي در بخش فيلمهاي آسيايي از يازدهمين جشنواره سنگاپور (1998) هم از جمله جوايز متعدد «بچههاي آسمان» بود.
مجيد مجيدي در «رنگ خدا» (1377) داستان جذاب مكاشفه و كشف و شهود محمد پسر بچه نابينا را در دل طبيعت و هستي تصوير ميكند. فيلم از منظري ديگر داستان مكاشفه پدر محمد هم هست، چون منزلگاهي است كه پدر مورد آزمايشهاي مأورايي قرار ميگيرد، حتي مجيدي مادربزرگ را به گونهاي به تصوير ميكشد كه بيش از آن كه نگران محمد باشد نگران پدر اوست.
مجيدي در فيلم محمد را به گونهاي تصوير كرده كه تجربهاي عميق را در طبيعت از سر بگذراند. محمد كه در زندگي در شهر و در محل آموزش محصور بوده است در سفر به زادگاهش ميخواهد طبيعت و هستي را با تمام وجود حس و تجربه كند.
در دشت گياهان و سنگها را لمس ميكند و آنها را با حروف ميخواند؛ عملي كه يك انسان بينا از انجام آن ناتوان است به اين ترتيب مجيدي بر ارتباط شهودي محمد با طبيعت به عنوان نشانهاي معنوي تأكيد ميكند.
محمد به صداي طبيعت هم به دقت گوش ميدهد. مجيدي اين صداها و لمسها را به صورت موتيفهايي از كشف و شهود محمد در آورده است.
با وجود آن كه در «رنگ خدا» طرح داستاني نسبت به «بچههاي آسمان» كمرنگ است اما مجيدي در فيلمش به شيوه روايي كلاسيك وفادار ميماند و در ساختار فيلمنامه در مسير حوادث، رابطه علت و معلولي به خوبي رعايت ميشود، چرا كه همه حوادث به طور منطقي به هم متصل هستند و مجيدي هوشمندانه طوري فيلمنامه را نوشته، كه هر حادثهاي از حادثه ماقبل خود منشأ ميگيرد.
مجيدي در «رنگ خدا» به لحاظ مضموني مسير متفاوتي را نسبت به آثار پيشين خود دنبال ميكند. مشخصترين تفاوت، تأكيد بر نمادها و معاني ضمني معنوي و شهودي است. مجيدي سعي كرده در اكثر موارد نمادهايي مؤثر را به كار بندد. ميتوان به استفاده ظريف از آب (كه در فيلم به صورت موتيفي درآمده به نشانه پاكي و پالايش) و نور (به نشانه حضور خداوند) اشاره كرد.
از سويي ديگر مجيدي از لوكيشنهاي فيلم هم نهايت بهره را ميبرد. مجيدي از تصاوير زيباي طبيعت استفاده محتوايي در راستاي كشف و شهود محمد در يك بهشت زميني ميكند.
همين استفاده محتوايي از طبيعت است كه تماشاگر داخلي و خارجي را جلب ميكند نه صرفاً نشان دادن مناظر زيباي طبيعي؛ به همين دليل اينكه بگوييم مجيدي به دنبال مناظر توريستي براي جلب توجه جشنوارههاي خارجي بوده، اشتباه است. در صورتي كه چنين لوكيشن زيبايي براي هر فيلمسازي براي چنين استفاده فرامتني، واقعاً وسوسه برانگيز است.
مجيدي در مواردي از قواعد مرسوم سينما براي القاي معاني خاص خود استفاده ميكند و البته اين استفاده خاص را به خوبي جا مياندازد، نمونه بارز اين مسئله در استفاده از اسلوموشن (حركت آهسته) است.
مكانيسم اسلوموشن تأكيد و تأملي است بر حركت سوژهاي كه از آن فيلمبرداري شده است، اما مجيدي بر خلاف استفادههاي مرسوم از اين تمهيد، از اين تأكيد و تأمل در اسلوموشن در فيلم خود براي خلق تصاوير شاعرانه استفاده كرده و نوعي تجلي را القا ميكند. صحنههاي غذا دادن مادربزرگ (عزيز) به مرغها و صحنهاي كه عزيز يك ماهي را در آب رها ميكند از جمله اين صحنهها هستند. ما با وجود آن كه غذا دادن به پرندگان و رها كردن ماهي در آب را شايد قبلاً بارها ديده باشيم در اسلوموشن به نظرمان ميآيد اين اعمال را براي اولين بار و با تأكيد و تأملي شاعرانه ميبينيم و گويي در اين صحنهها مجيدي نوعي تجلي ناگهاني و معنوي را منتقل ميكند.
يكي از امتيازات مهم آثار مجيدي كه «رنگ خدا» هم از آن پيروي ميكند، پرهيز از احساسات گرايي اغراقآميز است. آثار او با اين كه به شدت احساسات برانگيز و انساني هستند به دام احساسات رقيق نميافتند. اين در حالي است كه برخي از صحنههاي فيلم مثل ملاقات اول محمد با مادربزرگ در چمنزار بسيار مستعد براي ايجاد لحظاتي سوزناك و احساساتي هستند.
يكي ديگر از تمهيدات ديدني و مؤثري كه مجيدي در فيلمش به كار ميگيرد، نماهايي است كه از بالا محمد را نشان ميدهد و بعد دوربين پايين ميآيد و به او نزديك ميشود. نوع حركت دوربين و زوايه كه مجيدي انتخاب ميكند به نظر از ديد ناظري مأورايي است كه اين مضمون معنوي و عرفاني فيلم بسيار متناسب است.
مجيدي در «رنگ خدا» يكي از معدود فيلمهاي عرفاني موفق سينماي ايران را خلق كرده است، حتي بدون آن كه ادعاي اين مسئله را داشته باشد و بدون آن كه مانند ساير فيلمها به صورت مستقيم و اغراق شده به اين مسئله بپردازد. مجيدي با نشان دادن تجربه معنوي محمد پسر نابينا در دل طبيعت، فطرت تماشاگران را هدف قرار داده است به همين جهت تماشاگر خارجي هم توانست ارتباط خوبي با «رنگ خدا» برقرار كند. «رنگ خدا» در بيست و سومين جشنواره فيلم مونترال (1999) جايزه بهترين فيلم را دريافت كرد، جايزه ويژه انجمن دوستداران ويتوريودسيكا از چهارمين جشنواره آسيايي رم (2003) و انتخاب به عنوان بهترين فيلم سال منتقدان اروگوئه (2002) از جمله ديگر افتخارات «رنگ خدا» هستند.
مجيدي در فيلم بعدياش «باران» (1379) در قالب داستاني عاشقانه، مضموني معنوي را القا ميكند. مجيدي شخصيت اصلي فيلم (لطيف) را جذاب تصوير كرده است. لطيف كارگر ساختمان در ابتداي فيلم فردي است خشن و طماع كه بر سر مسائل پيش و پا افتاده با ديگران درگير ميشود؛ گويي در وجود او كوچكترين بارقهاي از مهر و گذشت نيست.
اما حضور دختر افغان او را متحول ميكند. عشقي كه مجيدي سر راه كاراكتر فيلم قرار داده به تدريج از او فردي باگذشت و فداكار ميسازد. مجيدي لطيف را در مقابل دختر، ساكت تصوير كرده است او هيچگاه با معشوق صحبت نميكند بلكه محبت خود را در عمل نشان ميدهد. بدون آن كه معشوق از فداكاريهاي او باخبر شود كه اين نشان از عشقي بيپيرايه و آرماني دارد كه مجيدي در فيلم «باران» خلق كرده است. لطيف حتي شناسنامهاش را ميفروشد گويي مجيدي هويت وي را در احساس عاشقانهاش رقم زده و ديگر او نيازي به سند و اوراق هويت ندارد. به تدريج مجيدي لطيف را از عشقي زميني به عشقي آسماني رهنمون ميكند. پناه بردن لطيف به مسجد نشانهاي بر اين گذر است.
در انتهاي فيلم هم معشوق او را ترك ميكند و لطيف باز سخني نميگويد. او به جاي پاي محبوبش مينگرد كه باران بر آن ميبارد. بدين ترتيب مجيدي نمادي ديدني ميآفريند از عبور لطيف از تعلق زميني به تعلقي معنوي و آسماني. «باران» در نوزدهمين جشنواره بينالمللي فيلم فجر (1379) جايزه بهترين فيلم و بهترين كارگرداني را به دست آورد. نمايش «باران» در جشنوارههاي جهاني، هنگامي كه مردم جهان پس از واقعه يازدهم سپتامبر تشنه تصاويري از مردم افغانستان و زندگي آنها بودند به بخشي از كنجكاوي عميق آنها پاسخ ميگفت و از سويي ديگر داستان عشق پسري ايراني به دختري افغاني در اوج محروميت و فقري كه مهاجران افغان از آن رنج ميبردند عامل مهم ديگري براي مقبوليت فيلم در جشنوارههاي جهاني شد.
جايزه بهترين فيلم از جشنواره مونترال (2001)، جايزه داگلاس سيرك از دهمين جشنواره هامبورگ و جايزه بهترين فيلمنامه و كارگرداني از سيونهمين جشنواره خيخون اسپانيا (2001) از جمله افتخارات جهاني «باران» به شمار ميآيند.
مجيدي در «بيد مجنون» (1383) كاراكتر ديدني مرد نابينايي را خلق كرد كه پس از سالها با عمل جراحي بينايي خود را باز مييابد. بازي پر قدرت پرويز پرستويي در جان بخشيدن به شخصيت مرد نابينا (يوسف) نقش اساسي را بازي ميكند. ميتوانيم به بازي خوب او در صحنهاي اشاره كنيم كه مرد نابينا بينايياش را به دست ميآورد قدم برداشتن مقطع و گام به گام پرستويي حالت وجد سرخوشانه وي را القا ميكند كه استادانه بازي شده است.
يكي از امتيازات مهمي كه مجيدي مانند ساير فيلمهايش به «بيد مجنون» هم بخشيده است پرهيز از همان مسئله احساسات اغراقآميز است. صحنه بينا شدن كاراكتر اصلي پس از 40 سال ميتوانست صحنهاي آميخته با احساسات اغراق شده و برانگيزاننده اشك و آه تماشاگر باشد. ولي چنين نميشود يا صحنهاي كه زندگي يوسف در انتهاي فيلم از هم ميپاشد و او اسير نابينايي مجدد ميشود هم ميتوانست به دام احساسات رقيق و آه و افسوس بيفتد ولي مجيدي به اين لحظه مهابت و سياهي خاصي ميبخشد كه ديگر فرصتي براي احساسات رقيق نميماند و تنها فكر تماشاگر است كه در اين صحنه به كار ميافتد.
مجيدي با فيلم «بيد مجنون» برنده سيمرغ بلورين بهترين كارگرداني از بيستوسومين جشنواره فيلم فجر (1383) شد. جوايز و شركت «بيد مجنون» در جشنوارههاي خارجي به مراتب كمتر از فيلمهاي پيشين مجيدي بود. از جمله مهمترين جشنوارههايي كه «بيد مجنون» در آنها شركت كرد ميتوان از شركت در 30 جشنواره تورنتو (2005) و شركت در پانزدهمين جشنواره فوكوئوكا (ژاپن) (2005) اشاره كرد.
استقبال جشنوارههاي داخلي و خارجي از فيلمهاي مجيدي با فيلم آخرش «آواز گنجشك» ادامه دارد. فيلم در بخش مسابقه جشنواره جهاني فيلم برلين به نمايش درآمد و در جشنواره فجر امسال هم سيمرغ بلورين بهترين تدوين، موسيقي متن، چهرهپردازي و بهترين كارگرداني را به دست آورد. توجه به فيلمهاي مجيدي در جشنوارههاي خارجي به يك دغدغه جهاني برميگردد و آن پاسخگويي به نيازهاي معنوي و فطري انسانهاست. شايد اين كليد ارتباط تماشاگران خارجي با فيلمهاي مجيدي باشد. اين مسائل در كنار مضامين اجتماعي آثار مجيدي و كيفيت مطلوب و قدرتمندانه فيلمهاي وي ميتواند عوامل اصلي در موفقيت مجيد مجيدي باشند.
دوشنبه 29 بهمن 1386 - 9:39
اجابت نيازهاي معنوي، دغدغهاي جهاني
نگاهي به حضور بينالمللي فيلمهاي مجيد مجيدي
مجيد مجيدي در سال 1338 در تهران متولد شد. آغاز فعاليت هنري او از سال 1360 با بازي در فيلم «توجيه» بود. او سپس در فيلمهايي چون «مرگ ديگري»، «استعاذه» و «دوچشم بي سو» بازي كرد. مجيدي البته در اين زمان تجاربي در زمينه كارگرداني فيلمهاي كوتاه و مستند پيدا كرد. مجيدي پس از بازي در نقش اصلي «بايكوت» (محسن مخملباف، 1367) به شهرت رسيد.
مجيدي در سال 1372 اولين فيلمش «بدوك» را ساخت. او در اين فيلم از دامنه متعارف و محدود واقعگرايي در سينماي ايران گذشت و به محدودهاي جسورانه قدم گذاشت و تصويري غمانگيز و تلخ از كودكان مناطق مرزنشين ارائه داد. اين تصوير تكاندهنده از معضل قاچاق كودكان نشان از دغدغههاي اجتماعي پررنگ مجيدي داشت. در كنار موضوع ملتهب «بدوك» كارگرداني قدرتمندانه مجيدي در گام اول نشاندهنده تولد يك كارگردان با استعداد و آيندهدار بود. البته موضوع جسورانه «بدوك» و كارگرداني خوب مجيدي از نظرها دور نماند. اين فيلم علاوه بر اينكه برنده جايزه بهترين فيلم اول و دوم از جشنواره فجر شد در بخش دو هفته كارگردانان جشنواره كن (1990) هم به نمايش درآمد.
مجيدي در سال 1374 فيلم «پدر» را ساخت كه ارتباطهاي انساني را به خوبي به تصوير ميكشد و با واقعگرايي كه تحميلي نيست به خوبي به شخصيتهايش جان ميبخشد. مضمون فيلم، يعني نياز آدمي به مهر و محبت در زمان ساخت فيلم جلب نظر ميكرد و در عين حال مجيدي در «پدر» شرايط اجتماعي را هم به نقد ميكشد كه اين هم از نكات قابل توجه فيلم است.
مضمون نياز آدمي به مهر و محبت در جهان امروز كه بيش از پيش ارتباطهاي عاطفي سست شده ، به شدت جلب نظر ميكرد، به همين دليل فيلم «پدر» علاوه بر اينكه جايزه بهترين فيلم دوم را از چهاردهمين جشنواره فيلم فجر (1374) گرفت در جشنوارههاي خارجي هم موفق بود. جايزه ويژه هيأت داوران از چهل و چهارمين جشنواره سن سباستين (1996)، تقديرنامه ويژه بيستمين جشنواره سائوپولو، برزيل (1996)، جايزه هيأت داوران، جايزه cicae و جايزه بهترين فيلمنامه از مدرسه هولدن در جشنواره تورين، جايزه دولفين طلايي بهترين فيلم از سيزدهمين جشنواره ترويا، پرتغال (1997)، تقديرنامه هيأت داوران كليساي جهاني (ocic) از سيزدهمين جشنواره ترويا، پرتغال (1997) از جمله مهمترين جوايز بينالمللي فيلم «پدر» به شمار ميآيد.
«بچههاي آسمان» (1375) به خوبي توانايي مجيدي را در سينماي روايي و سينماي واقعگراي اجتماعي نشان ميدهد. اين فيلم با وجود آنكه فيلمي واقعگرا و اجتماعي از يك خانواده فقير است ولي مجيدي با تصوير كردن مناعت طبع و معنويت پنهان در وجود بچههاي فيلم و خانوادهشان ما را به مفاهيم مذهبي و معنوي گاه آشكار و بيشتر پنهان اثر به نحو شايستهاي رهنمون ميكند.
مجيدي براي علي و زهرا (شخصيتهاي اصلي فيلم) نوعي طي طريق معنوي را تدارك ديده است كه در آن مدام در معرض محك زده شدن قرار ميگيرند و البته از آزمايشها سربلند بيرون ميآيند حتي هنگامي كه ميفهمند كفشهاي كهنه زهرا به پاي چه كسي رفته، احساس آرامش و رضايت ميكنند، چرا كه وي را از خود مستحقتر ميبينند. مجيدي در «بچههاي آسمان» ضمن اين كه از احساسات گرايي افراطي و اغراقآميز پرهيز ميكند، اثري شديداً احساس برانگيز و انساني خلق ميكند كه همدردي و همدلي هر بينندهاي را برميانگيزد، حتي اگر اين بيننده خارج از مرزهاي ايران باشد. مفاهيمي چون ايثار و اميد به رحمت الهي كه مجيدي با فيلمش به تماشاگر القا ميكند پيامهايي مذهبي هستند اما اين پيامها و مفاهيم مذهبي چنان در تار و پود فيلم تنيده شدهاند كه از مرز شعارهاي سطحي و روزمره فراتر رفته و با فطرت تماشاگر سر و كار پيدا ميكنند. سكانس انتهايي فيلم اوج نگاه معنوي و متعالي فيلم را باز ميتابد. علي كفش پاره شدهاش را به كنار حوض مياندازد و پاي تاولزدهاش را به داخل آب حوض فرو ميبرد و روي سكو مينشيند و سر بر گريبان فرو ميبرد. ناگهان ماهيهاي قرمز به سوي پاهاي خسته و زخمي علي ميآيند و پاهاي او را بوسه باران ميكنند. اين پاداشي است به پاس تلاش و ايستادگي و عزت نفس و فقر سربلند علي، پسري كه گويي از آسمانها به زمين آمده است.
ساختار كلاسيك فيلم و مضمون جذاب آن در كنار كارگرداني پرقدرت مجيدي فيلم «بچههاي آسمان» را در جشنوارههاي خارجي (به خصوص در آمريكاي شمالي و مركزي) موفق كرد. اين موفقيت تا بدان جا رسيد كه «بچههاي آسمان» به عنوان يكي از پنج نامزد نهايي اسكار 1998 در بخش بهترين فيلم خارجي معرفي شد. «بچههاي آسمان» اولين فيلم ايراني بود كه به نامزدهاي نهايي اسكار راه يافت و پس از آن تاكنون اين موفقيت براي فيلم ايراني ديگري تكرار نشده است.
«بچههاي آسمان» در پانزدهمين جشنواره فيلم فجر (1375) سيمرغ بلورين بهترين فيلم، بهترين كارگرداني و بهترين فيلمنامه را به دست آورد. كمتر اتفاق افتاده كه در جشنواره فيلم فجر جايزه بهترين كارگرداني و بهترين فيلمنامه به يك فيلم داده شود، اما مجيدي موفق شد كه هر دو جايزه را در اين دوره تصاحب كند.
«بچههاي آسمان» در جشنواره فيلم مونترال، كانادا (1997) برنده جايزه بهترين فيلم، جايزه ويژه هيأت داوري كليساي جهاني، تقديرنامه ويژه فدراسيون جهاني منتقدان بينالمللي (فيپرشي) شد. علاوه بر اين در اين دوره از جشنواره مونترال «بچههاي آسمان» به عنوان فيلم منتخب تماشاگران جشنواره هم انتخاب شد. جايزه پرده نقرهاي در بخش فيلمهاي آسيايي از يازدهمين جشنواره سنگاپور (1998) هم از جمله جوايز متعدد «بچههاي آسمان» بود.
مجيد مجيدي در «رنگ خدا» (1377) داستان جذاب مكاشفه و كشف و شهود محمد پسر بچه نابينا را در دل طبيعت و هستي تصوير ميكند. فيلم از منظري ديگر داستان مكاشفه پدر محمد هم هست، چون منزلگاهي است كه پدر مورد آزمايشهاي مأورايي قرار ميگيرد، حتي مجيدي مادربزرگ را به گونهاي به تصوير ميكشد كه بيش از آن كه نگران محمد باشد نگران پدر اوست.
مجيدي در فيلم محمد را به گونهاي تصوير كرده كه تجربهاي عميق را در طبيعت از سر بگذراند. محمد كه در زندگي در شهر و در محل آموزش محصور بوده است در سفر به زادگاهش ميخواهد طبيعت و هستي را با تمام وجود حس و تجربه كند.
در دشت گياهان و سنگها را لمس ميكند و آنها را با حروف ميخواند؛ عملي كه يك انسان بينا از انجام آن ناتوان است به اين ترتيب مجيدي بر ارتباط شهودي محمد با طبيعت به عنوان نشانهاي معنوي تأكيد ميكند.
محمد به صداي طبيعت هم به دقت گوش ميدهد. مجيدي اين صداها و لمسها را به صورت موتيفهايي از كشف و شهود محمد در آورده است.
با وجود آن كه در «رنگ خدا» طرح داستاني نسبت به «بچههاي آسمان» كمرنگ است اما مجيدي در فيلمش به شيوه روايي كلاسيك وفادار ميماند و در ساختار فيلمنامه در مسير حوادث، رابطه علت و معلولي به خوبي رعايت ميشود، چرا كه همه حوادث به طور منطقي به هم متصل هستند و مجيدي هوشمندانه طوري فيلمنامه را نوشته، كه هر حادثهاي از حادثه ماقبل خود منشأ ميگيرد.
مجيدي در «رنگ خدا» به لحاظ مضموني مسير متفاوتي را نسبت به آثار پيشين خود دنبال ميكند. مشخصترين تفاوت، تأكيد بر نمادها و معاني ضمني معنوي و شهودي است. مجيدي سعي كرده در اكثر موارد نمادهايي مؤثر را به كار بندد. ميتوان به استفاده ظريف از آب (كه در فيلم به صورت موتيفي درآمده به نشانه پاكي و پالايش) و نور (به نشانه حضور خداوند) اشاره كرد.
از سويي ديگر مجيدي از لوكيشنهاي فيلم هم نهايت بهره را ميبرد. مجيدي از تصاوير زيباي طبيعت استفاده محتوايي در راستاي كشف و شهود محمد در يك بهشت زميني ميكند.
همين استفاده محتوايي از طبيعت است كه تماشاگر داخلي و خارجي را جلب ميكند نه صرفاً نشان دادن مناظر زيباي طبيعي؛ به همين دليل اينكه بگوييم مجيدي به دنبال مناظر توريستي براي جلب توجه جشنوارههاي خارجي بوده، اشتباه است. در صورتي كه چنين لوكيشن زيبايي براي هر فيلمسازي براي چنين استفاده فرامتني، واقعاً وسوسه برانگيز است.
مجيدي در مواردي از قواعد مرسوم سينما براي القاي معاني خاص خود استفاده ميكند و البته اين استفاده خاص را به خوبي جا مياندازد، نمونه بارز اين مسئله در استفاده از اسلوموشن (حركت آهسته) است.
مكانيسم اسلوموشن تأكيد و تأملي است بر حركت سوژهاي كه از آن فيلمبرداري شده است، اما مجيدي بر خلاف استفادههاي مرسوم از اين تمهيد، از اين تأكيد و تأمل در اسلوموشن در فيلم خود براي خلق تصاوير شاعرانه استفاده كرده و نوعي تجلي را القا ميكند. صحنههاي غذا دادن مادربزرگ (عزيز) به مرغها و صحنهاي كه عزيز يك ماهي را در آب رها ميكند از جمله اين صحنهها هستند. ما با وجود آن كه غذا دادن به پرندگان و رها كردن ماهي در آب را شايد قبلاً بارها ديده باشيم در اسلوموشن به نظرمان ميآيد اين اعمال را براي اولين بار و با تأكيد و تأملي شاعرانه ميبينيم و گويي در اين صحنهها مجيدي نوعي تجلي ناگهاني و معنوي را منتقل ميكند.
يكي از امتيازات مهم آثار مجيدي كه «رنگ خدا» هم از آن پيروي ميكند، پرهيز از احساسات گرايي اغراقآميز است. آثار او با اين كه به شدت احساسات برانگيز و انساني هستند به دام احساسات رقيق نميافتند. اين در حالي است كه برخي از صحنههاي فيلم مثل ملاقات اول محمد با مادربزرگ در چمنزار بسيار مستعد براي ايجاد لحظاتي سوزناك و احساساتي هستند.
يكي ديگر از تمهيدات ديدني و مؤثري كه مجيدي در فيلمش به كار ميگيرد، نماهايي است كه از بالا محمد را نشان ميدهد و بعد دوربين پايين ميآيد و به او نزديك ميشود. نوع حركت دوربين و زوايه كه مجيدي انتخاب ميكند به نظر از ديد ناظري مأورايي است كه اين مضمون معنوي و عرفاني فيلم بسيار متناسب است.
مجيدي در «رنگ خدا» يكي از معدود فيلمهاي عرفاني موفق سينماي ايران را خلق كرده است، حتي بدون آن كه ادعاي اين مسئله را داشته باشد و بدون آن كه مانند ساير فيلمها به صورت مستقيم و اغراق شده به اين مسئله بپردازد. مجيدي با نشان دادن تجربه معنوي محمد پسر نابينا در دل طبيعت، فطرت تماشاگران را هدف قرار داده است به همين جهت تماشاگر خارجي هم توانست ارتباط خوبي با «رنگ خدا» برقرار كند. «رنگ خدا» در بيست و سومين جشنواره فيلم مونترال (1999) جايزه بهترين فيلم را دريافت كرد، جايزه ويژه انجمن دوستداران ويتوريودسيكا از چهارمين جشنواره آسيايي رم (2003) و انتخاب به عنوان بهترين فيلم سال منتقدان اروگوئه (2002) از جمله ديگر افتخارات «رنگ خدا» هستند.
مجيدي در فيلم بعدياش «باران» (1379) در قالب داستاني عاشقانه، مضموني معنوي را القا ميكند. مجيدي شخصيت اصلي فيلم (لطيف) را جذاب تصوير كرده است. لطيف كارگر ساختمان در ابتداي فيلم فردي است خشن و طماع كه بر سر مسائل پيش و پا افتاده با ديگران درگير ميشود؛ گويي در وجود او كوچكترين بارقهاي از مهر و گذشت نيست.
اما حضور دختر افغان او را متحول ميكند. عشقي كه مجيدي سر راه كاراكتر فيلم قرار داده به تدريج از او فردي باگذشت و فداكار ميسازد. مجيدي لطيف را در مقابل دختر، ساكت تصوير كرده است او هيچگاه با معشوق صحبت نميكند بلكه محبت خود را در عمل نشان ميدهد. بدون آن كه معشوق از فداكاريهاي او باخبر شود كه اين نشان از عشقي بيپيرايه و آرماني دارد كه مجيدي در فيلم «باران» خلق كرده است. لطيف حتي شناسنامهاش را ميفروشد گويي مجيدي هويت وي را در احساس عاشقانهاش رقم زده و ديگر او نيازي به سند و اوراق هويت ندارد. به تدريج مجيدي لطيف را از عشقي زميني به عشقي آسماني رهنمون ميكند. پناه بردن لطيف به مسجد نشانهاي بر اين گذر است.
در انتهاي فيلم هم معشوق او را ترك ميكند و لطيف باز سخني نميگويد. او به جاي پاي محبوبش مينگرد كه باران بر آن ميبارد. بدين ترتيب مجيدي نمادي ديدني ميآفريند از عبور لطيف از تعلق زميني به تعلقي معنوي و آسماني. «باران» در نوزدهمين جشنواره بينالمللي فيلم فجر (1379) جايزه بهترين فيلم و بهترين كارگرداني را به دست آورد. نمايش «باران» در جشنوارههاي جهاني، هنگامي كه مردم جهان پس از واقعه يازدهم سپتامبر تشنه تصاويري از مردم افغانستان و زندگي آنها بودند به بخشي از كنجكاوي عميق آنها پاسخ ميگفت و از سويي ديگر داستان عشق پسري ايراني به دختري افغاني در اوج محروميت و فقري كه مهاجران افغان از آن رنج ميبردند عامل مهم ديگري براي مقبوليت فيلم در جشنوارههاي جهاني شد.
جايزه بهترين فيلم از جشنواره مونترال (2001)، جايزه داگلاس سيرك از دهمين جشنواره هامبورگ و جايزه بهترين فيلمنامه و كارگرداني از سيونهمين جشنواره خيخون اسپانيا (2001) از جمله افتخارات جهاني «باران» به شمار ميآيند.
مجيدي در «بيد مجنون» (1383) كاراكتر ديدني مرد نابينايي را خلق كرد كه پس از سالها با عمل جراحي بينايي خود را باز مييابد. بازي پر قدرت پرويز پرستويي در جان بخشيدن به شخصيت مرد نابينا (يوسف) نقش اساسي را بازي ميكند. ميتوانيم به بازي خوب او در صحنهاي اشاره كنيم كه مرد نابينا بينايياش را به دست ميآورد قدم برداشتن مقطع و گام به گام پرستويي حالت وجد سرخوشانه وي را القا ميكند كه استادانه بازي شده است.
يكي از امتيازات مهمي كه مجيدي مانند ساير فيلمهايش به «بيد مجنون» هم بخشيده است پرهيز از همان مسئله احساسات اغراقآميز است. صحنه بينا شدن كاراكتر اصلي پس از 40 سال ميتوانست صحنهاي آميخته با احساسات اغراق شده و برانگيزاننده اشك و آه تماشاگر باشد. ولي چنين نميشود يا صحنهاي كه زندگي يوسف در انتهاي فيلم از هم ميپاشد و او اسير نابينايي مجدد ميشود هم ميتوانست به دام احساسات رقيق و آه و افسوس بيفتد ولي مجيدي به اين لحظه مهابت و سياهي خاصي ميبخشد كه ديگر فرصتي براي احساسات رقيق نميماند و تنها فكر تماشاگر است كه در اين صحنه به كار ميافتد.
مجيدي با فيلم «بيد مجنون» برنده سيمرغ بلورين بهترين كارگرداني از بيستوسومين جشنواره فيلم فجر (1383) شد. جوايز و شركت «بيد مجنون» در جشنوارههاي خارجي به مراتب كمتر از فيلمهاي پيشين مجيدي بود. از جمله مهمترين جشنوارههايي كه «بيد مجنون» در آنها شركت كرد ميتوان از شركت در 30 جشنواره تورنتو (2005) و شركت در پانزدهمين جشنواره فوكوئوكا (ژاپن) (2005) اشاره كرد.
استقبال جشنوارههاي داخلي و خارجي از فيلمهاي مجيدي با فيلم آخرش «آواز گنجشك» ادامه دارد. فيلم در بخش مسابقه جشنواره جهاني فيلم برلين به نمايش درآمد و در جشنواره فجر امسال هم سيمرغ بلورين بهترين تدوين، موسيقي متن، چهرهپردازي و بهترين كارگرداني را به دست آورد. توجه به فيلمهاي مجيدي در جشنوارههاي خارجي به يك دغدغه جهاني برميگردد و آن پاسخگويي به نيازهاي معنوي و فطري انسانهاست. شايد اين كليد ارتباط تماشاگران خارجي با فيلمهاي مجيدي باشد. اين مسائل در كنار مضامين اجتماعي آثار مجيدي و كيفيت مطلوب و قدرتمندانه فيلمهاي وي ميتواند عوامل اصلي در موفقيت مجيد مجيدي باشند.
دوشنبه 29 بهمن 1386 - 9:39
catuyoun- Admin
- تعداد پستها : 1950
Age : 58
Registration date : 2008-02-27
- مساهمة رقم 24
رد: مجيد مجيدي
و اینک ناگفته های مجید مجیدی
سال 70 و فیلم بدوک. این فیلم را به همراه جمعی از هنرمندان و مسئولین در جلسه ای که اقا هم حضور داشتند دیدیم...ولی می دانید که فیلم توسط وزیر ارشاد وقت توقیف شد. رئیس جمهور وقت (آیت الله هاشمی رفسنجانی) نامه ای 11 بندی خطاب به من نوشت. در بند اول این نامه آمده بود که ما این همه سد و سیلو در کشور ساختیم این همه آبادانی چرا راجع به اینها فیلم نساختید؟
مجید مجیدی که از کارگردانان نامی سینمای کشور هستند چند سال پیش در گفتگو با یکی از نشریات به ناگفته هایی از زندگی و افکار هنری و اجتماعی رهبر معظم انقلاب پرداخته بود.
به گزارش پرچم، مجیدی در این گفتگوی طولانی درباره احاطه حضرت آیت الله خامنه ای به مسائل هنری و فرهنگی می گوید: ایشان در زمینه های فرهنگی جامع الشرایط هستند. شما هیچ یک از مسئولین فرهنگی کشور را نمی توانید نام ببرید که به اندازه ایشان با سواد باشد. فیلم دیده باشد و موسیقی، تئاتر و هنرهای تجسمی را بشناسد.من یادم هست در سال های پیش حوزه هنری جلسات شعری می گذاشت . ماه رمضان بود مسئول حوزه یک تعداد شعر منتشر شده را آورد خدمت آقا به عنوان افتخارات نشر یکساله. خب به لحاظ کمی کلی کتاب بود فکر کرد آقا الان به وجد می آیند. اما آقا همین که این کتاب ها را تورق می کردند کلی غلط ویراستاری ، محتوایی و ... از این اشعار می گرفتند.
یکی از دوستان تعریف می کرد فیلم بادبادک باز که تازه ساخته شده بود آقا گفته بودند رمانش فوق العاده است امیدوارم فیلمش هم به اندازه رمانش قوی باشد.
خیلی خوب است اینجا یادی کنیم از معمار اصلی انقلاب که اتفاقا ایشان هم انقلاب ما را بیش از هر چیز فرهنگی می دانستند و اشراف قابل توجهی هم به سینما و اصلا مقوله هنرداشتند. چنانچه در سخنرانی تاریخی خود از سینما مصداق آوردند و بعدها فیلم گاو را مثال زدند. در حوزه هنری تئاتر هم آقای هنرمند تئاتری کارکرده بود به اسم حصار در حصار که یک بار امام مصداق هایی از آن را نام بردند.
مجیدی درباره اولین دیدارش با مقام معظم رهبری می گوید: اولین دیدار من با آقا بر می گردد به سال 70 و فیلم بدوک. این فیلم برای من منشا اتفاقاتی هم شد و البته مصداق بسیار خوبی است که تفاوت نگاه آقا را با مسئولین فرهنگی نظام برای شما عرض کنم. این فیلم را به همراه جمعی از هنرمندان و مسئولین در جلسه ای که اقا هم حضور داشتند دیدیم. فیلم که تمام شد آقا به شدت برافروخته و ناراحت شدند. این عین عبارت آقاست: اگر فیلم مبتنی بر درام است که حرفی نیست ولی اگر مبتنی بر واقعیات است من حرف دارم. آقای سید مهدی شجاعی که نویسنده فیلمنامه بود گفت متاسفانه مبتنی بر واقعیات است و من هم ادامه دادم که این فیلم فقط گوشه ای از واقعیت است و اگر می خواستیم همه آن را نشان دهیم فیلم ظرفیت این همه تلخی را نداشت. و باز این عین عبارت آقاست که خطاب به مسئولینی که آنجا بودند گفتند: اگر چنین است چرا به ما نمی گوئید . چرا به ما گزارش داده نمی شود؟" با همین لحن که بعدها از ما گزارش خواستند و ما هم گزارش هایمان را مکتوب کردیم و فرستادیم و اولین نتیجه آن این بود که کل مسئولین آن منطق عوض شدند.
ولی می دانید که فیلم توسط وزیر ارشاد وقت توقیف
شد. نگذاشتند به جشنواره ها برود. فقط به کن رفت و رئیس جمهور وقت (آیت الله هاشمی رفسنجانی) نامه ای 11 بندی خطاب به من و حوزه هنری نوشت و توضیح خواست. در بند اول این نامه آمده بود که ما این همه سد و سیلو در کشور ساختیم این همه آبادانی چرا راجع به اینها فیلم نساختید؟
مجیدی همچنین در ادامه ناگفته هایش از زندگی رهبرمعظم انقلاب می گوید: این را می گویم ولی شاید ایشان راضی نباشند. ولی یک فیلمی را آورده بودند که مورد نقد برخی متدینین و خیلی از مسئولین کشور بود ولی ایشان گفتند اگر من بودم به این فیلم تقدیرنامه می دادم.
من معتقدم خیلی بیشتر از دشمنان خارجی دوستان داخلی چهره ایشان را تخریب کرده اند. چرا باید اینقدر نگاه ژورنالیستی نسبت به آقا وجود داشته باشد؟ چرا؟ مگر ایشان احتیاج به این چیزها دارند؟
ایشان مورد اتکای خیلی ها هستند. شاید جالب باشد بدانید من از منبع موثقی شنیده ام که ایشان به روز در جریان خیلی از مسائل جامعه قرار می گیرند و خیلی وقت ها به شکل مردمی در سطح شهر تردد می کنند. با پیکان یا پراید. بدون خبر قبلی هم تشریف می برند. متاسفانه ابعاد شخصیتی ایشان خیلی مهجور مانده است و این جفای بزرگی است . البته تاریخ یک روزی قضاوت خواهد کرد و حقایق ناگفته ای را خواهد گفت.
خیلی ها بعد از چاپ این مصاحبه خواهند گفت که مجیدی هم نگاه حکومتی دارد ولی خدا خودش می داند که نگاه من به ایشان خیلی متعالی است و برایم آن زمان که هنوز رئیس جمهور نبودند و بعد که بودند و می آمدند پیش ما سر سفره با ما املت می خوردند با الان که رهبر مملکت هستند فرقی نکرده اند. الان هم همان تعامل ، صمیمیت و تواضع را دارند که آن موقع داشتند. خیلی وقت ها ما دور هم جاهایی جمع شدیم که مسئولین سیاسی بودند ، هنرمندان هم بوده اند، باورتان نمی شود که ایشان اینقدر بچه های هنرمند را تحویل گرفته اند که مورد حسادت سیاسیون واقع شده است.
سال 70 و فیلم بدوک. این فیلم را به همراه جمعی از هنرمندان و مسئولین در جلسه ای که اقا هم حضور داشتند دیدیم...ولی می دانید که فیلم توسط وزیر ارشاد وقت توقیف شد. رئیس جمهور وقت (آیت الله هاشمی رفسنجانی) نامه ای 11 بندی خطاب به من نوشت. در بند اول این نامه آمده بود که ما این همه سد و سیلو در کشور ساختیم این همه آبادانی چرا راجع به اینها فیلم نساختید؟
مجید مجیدی که از کارگردانان نامی سینمای کشور هستند چند سال پیش در گفتگو با یکی از نشریات به ناگفته هایی از زندگی و افکار هنری و اجتماعی رهبر معظم انقلاب پرداخته بود.
به گزارش پرچم، مجیدی در این گفتگوی طولانی درباره احاطه حضرت آیت الله خامنه ای به مسائل هنری و فرهنگی می گوید: ایشان در زمینه های فرهنگی جامع الشرایط هستند. شما هیچ یک از مسئولین فرهنگی کشور را نمی توانید نام ببرید که به اندازه ایشان با سواد باشد. فیلم دیده باشد و موسیقی، تئاتر و هنرهای تجسمی را بشناسد.من یادم هست در سال های پیش حوزه هنری جلسات شعری می گذاشت . ماه رمضان بود مسئول حوزه یک تعداد شعر منتشر شده را آورد خدمت آقا به عنوان افتخارات نشر یکساله. خب به لحاظ کمی کلی کتاب بود فکر کرد آقا الان به وجد می آیند. اما آقا همین که این کتاب ها را تورق می کردند کلی غلط ویراستاری ، محتوایی و ... از این اشعار می گرفتند.
یکی از دوستان تعریف می کرد فیلم بادبادک باز که تازه ساخته شده بود آقا گفته بودند رمانش فوق العاده است امیدوارم فیلمش هم به اندازه رمانش قوی باشد.
خیلی خوب است اینجا یادی کنیم از معمار اصلی انقلاب که اتفاقا ایشان هم انقلاب ما را بیش از هر چیز فرهنگی می دانستند و اشراف قابل توجهی هم به سینما و اصلا مقوله هنرداشتند. چنانچه در سخنرانی تاریخی خود از سینما مصداق آوردند و بعدها فیلم گاو را مثال زدند. در حوزه هنری تئاتر هم آقای هنرمند تئاتری کارکرده بود به اسم حصار در حصار که یک بار امام مصداق هایی از آن را نام بردند.
مجیدی درباره اولین دیدارش با مقام معظم رهبری می گوید: اولین دیدار من با آقا بر می گردد به سال 70 و فیلم بدوک. این فیلم برای من منشا اتفاقاتی هم شد و البته مصداق بسیار خوبی است که تفاوت نگاه آقا را با مسئولین فرهنگی نظام برای شما عرض کنم. این فیلم را به همراه جمعی از هنرمندان و مسئولین در جلسه ای که اقا هم حضور داشتند دیدیم. فیلم که تمام شد آقا به شدت برافروخته و ناراحت شدند. این عین عبارت آقاست: اگر فیلم مبتنی بر درام است که حرفی نیست ولی اگر مبتنی بر واقعیات است من حرف دارم. آقای سید مهدی شجاعی که نویسنده فیلمنامه بود گفت متاسفانه مبتنی بر واقعیات است و من هم ادامه دادم که این فیلم فقط گوشه ای از واقعیت است و اگر می خواستیم همه آن را نشان دهیم فیلم ظرفیت این همه تلخی را نداشت. و باز این عین عبارت آقاست که خطاب به مسئولینی که آنجا بودند گفتند: اگر چنین است چرا به ما نمی گوئید . چرا به ما گزارش داده نمی شود؟" با همین لحن که بعدها از ما گزارش خواستند و ما هم گزارش هایمان را مکتوب کردیم و فرستادیم و اولین نتیجه آن این بود که کل مسئولین آن منطق عوض شدند.
ولی می دانید که فیلم توسط وزیر ارشاد وقت توقیف
شد. نگذاشتند به جشنواره ها برود. فقط به کن رفت و رئیس جمهور وقت (آیت الله هاشمی رفسنجانی) نامه ای 11 بندی خطاب به من و حوزه هنری نوشت و توضیح خواست. در بند اول این نامه آمده بود که ما این همه سد و سیلو در کشور ساختیم این همه آبادانی چرا راجع به اینها فیلم نساختید؟
مجیدی همچنین در ادامه ناگفته هایش از زندگی رهبرمعظم انقلاب می گوید: این را می گویم ولی شاید ایشان راضی نباشند. ولی یک فیلمی را آورده بودند که مورد نقد برخی متدینین و خیلی از مسئولین کشور بود ولی ایشان گفتند اگر من بودم به این فیلم تقدیرنامه می دادم.
من معتقدم خیلی بیشتر از دشمنان خارجی دوستان داخلی چهره ایشان را تخریب کرده اند. چرا باید اینقدر نگاه ژورنالیستی نسبت به آقا وجود داشته باشد؟ چرا؟ مگر ایشان احتیاج به این چیزها دارند؟
ایشان مورد اتکای خیلی ها هستند. شاید جالب باشد بدانید من از منبع موثقی شنیده ام که ایشان به روز در جریان خیلی از مسائل جامعه قرار می گیرند و خیلی وقت ها به شکل مردمی در سطح شهر تردد می کنند. با پیکان یا پراید. بدون خبر قبلی هم تشریف می برند. متاسفانه ابعاد شخصیتی ایشان خیلی مهجور مانده است و این جفای بزرگی است . البته تاریخ یک روزی قضاوت خواهد کرد و حقایق ناگفته ای را خواهد گفت.
خیلی ها بعد از چاپ این مصاحبه خواهند گفت که مجیدی هم نگاه حکومتی دارد ولی خدا خودش می داند که نگاه من به ایشان خیلی متعالی است و برایم آن زمان که هنوز رئیس جمهور نبودند و بعد که بودند و می آمدند پیش ما سر سفره با ما املت می خوردند با الان که رهبر مملکت هستند فرقی نکرده اند. الان هم همان تعامل ، صمیمیت و تواضع را دارند که آن موقع داشتند. خیلی وقت ها ما دور هم جاهایی جمع شدیم که مسئولین سیاسی بودند ، هنرمندان هم بوده اند، باورتان نمی شود که ایشان اینقدر بچه های هنرمند را تحویل گرفته اند که مورد حسادت سیاسیون واقع شده است.
catuyoun- Admin
- تعداد پستها : 1950
Age : 58
Registration date : 2008-02-27
- مساهمة رقم 25
رد: مجيد مجيدي
حرفهای مفصل مجیدی درباره فرار مغزها، مسئولان فرهنگی و سه سال میوهفروشی؛
با وجود علاقهای که به شخصیت آقای خاتمی دارم، میخواهم بپرسم چرا در زمان ایشان ابتذال در سینما رشد کرد؟
سینمای ما - مجيد مجيدي معتقد است: بايد قدري فضاي جامعه باز گذاشته شود تا در قالب آن خلاقيتها نيز ظهور كنند، چرا كه در هر زمينهاي، هنگامي كه جلوي خلاقيت گرفته شود، ابتذال رشد خواهد كرد.
مجيد مجيدي كارگردان سينما روز گذشته ـ دوازدهم آذرماه ـ در ادامهي حضورهاي دانشگاهياش همزمان با اكران «آواز گنجشكها» در دانشگاه علامه طباطبايي تهران حاضر شد و به سوالات مختلفي پاسخ داد.
قطعا آثارم خالي از نقص نبودهاند
مجيدي درابتداي اين نشست، دربارهي تعريفهايي كه از سينماي او انجام شده بود، گفت: قطعا آثارم كه پيش از اين ساختهام، خالي از نقص نبوده اما همواره تلاش كردهام كه در هر فيلم يك برگ به نهال فيلمهايم اضافه شود، حال اين برگ ميتواند از نظر معرفتي و يا از جنبهي تكنيكي مورد توجه قرار گيرد.
او ادامه داد: هر هنرمند، سيروسلوك خاص خود را دارد و خداوند براي من نيز اينگونه مقرر كرده است. در واقع از خود چيزي نداشتيم و هرآنچه كه نصيب ما شده از الطاف الهي بوده است.
كارگردان «آواز گنجشكها» در ادامه عنوان كرد: گاه اظهار لطفها بهگونهاي است كه مرا شرمنده ميسازد، حال آنكه من كارخاصي انجام ندادهام، اما متاسفانه آنقدر كمكاري صورت ميگيرد كه به نظر ميرسد من كار مهمي انجام دادهام. بايد توجه داشته باشيم كه جريان اين كشور به قدري عظمت دارد كه من در برابر آن مانند قطرهاي در مقابل اقيانوس هستم. اما متاسفانه ذخاير و گنجينههاي اين كشور هنوز كشف نشدهاند.
مجيدي همچنين به ظرفيت جوان كشور اشاره كرد و افزود: همواره يكي از دلخوريهاي من اين بوده كه با توجه به اين حجم جمعيت جوان، كه خود بزرگترين دستاورد كشور محسوب ميشود و ارزش آن به مراتب بيش از هرسرمايه ديگري از جمله نفت است، همواره اين جمعيت جدي گرفته نشدهاند، كه اين مساله جاي تاسف دارد و درموارد متعددي موجب هجرت اين جوانان و پديده فرار مغزها ميگردد.
او با بيان اينكه در سفري كه چندي پيش به آمريكا داشته، يكي از جوانان موفق ايراني را آنجا ديده و دلش به درد آمده است، گفت: از اين اتفاقها به وفور صورت ميگيرد و اكثر اين هجرتها نيز بهدليل بيتوجهي و نرسيدنهاي ماست. متاسفانه در بسياري موارد، شرايط دانشجويان ما تاسفآور است و امكانات دانشگاهها به هيچ عنوان در شأن دانشجويان نيست. طي بازديدهاي مختلفم، خوابگاههايي را ديدهام كه به هيچ عنوان در شأن يك دانشجو نيستند و حتي انسان شرم ميكند كه يك دانشجو در آنها ساكن است.
او همچنين ورود به دانشگاهها را نوعي كابوس دانست و افزود: هنگامي كه امكانات و تجهيزات دانشگاههاي ايران را با ساير كشورها مقايسه ميكنيم، غبطه ميخوريم كه چرا بايد چنين دانشگاهي كابوس جوانان ما باشد و انسان غبطه ميخورد كه چرا نبايد اين امكانات دركشوري كه موج عظيمي از جوانان را دارد، نيز وجود داشته باشد.
اين كارگردان همچنين خاطرنشان كرد: هميشه معتقد بودهام كه نبايد ما نيز اين مسير را ادامه دهيم، بلكه بايد خود مسيري جديد ايجاد كنيم. در سينماي ايران نيز وضعيت به همين شيوه است. اگر امروز قلب سينماي ايران به انحراف دچار شده است، دليل نميشود كه من كارگردان نيز همين مسير را بروم و دراين جريان قرار گيرم. ما هريك وظيفه و اصالتي داريم و بايد به آنها پايدار بمانيم و از نظر من پايداري يكي از رمزهاي موفقيت است.
مجيدي در ادامه صحبتهايش نيز ابزار اميدواري كرد كه ضمن رشد كميوكيفي دانشگاهها، قدر نيروي جوان اين مملكت بيش از پيش دانسته شود.
نه سينماي ديني داريم، نه اجتماعي
كارگردان فيلم سينمايي «بچههاي آسمان» در بخش ديگري از اين نشست نيز به وضعيت فرهنگي كشور اشاره كرد و گفت: از نظر من، درحال حاضر، نه سينماي اجتماعي داريم و نه سينماي ديني. چرا كه سينماي اجتماعي نيازمند آستانه تحمل است، اما متاسفانه درهيچ يك از اركان كشوري ما چنين تحملي وجود ندارد. هنرمند در هر حوزهاي كه بخواهد دخول كند، قطعا يكي از اين افراد به مخالفت با او خواهد پرداخت و بهطور كل ميتوان گفت كه اساسا نگاه مومنانهاي به اين مساله وجود ندارد.
او ادامه داد: متاسفانه ورود به فضاي سينماي اجتماعي بسيارسخت شده و مميزيها و تغييرات مديريت نيز مشكلات متعددي را برسر راه اين سينما قرار ميدهد. البته اين حرف به آن معنا نيست كه جريان فرهنگي حاكم بركشور به دست مديران هدايت ميشود. جريان فرهنگي _ هنري كشور امري ناپيداست و هرفردي در هر حوزهاي به خود اجازه ميدهد كه وارد اين فضا شود. درنهايت هم همين مساله موجب ميشود فيلمساز جسارتي كه لازمه و ذات كار اوست را از دست بدهد و با فضايي محتاط مواجه شود.
مجيدي درادامه به شرايط شكلگيري فيلمهاي «بدوك» و «بچههاي آسمان» اشاره كرد و گفت: شايد اگر حمايتهاي رهبر معظم انقلاب از فيلم «بدوك» صورت نميگرفت، من ديگر هيچگاه موفق نميشدم، فيلم بسازم. اما مقام رهبري پس از اينكه فيلم را ديدند به حمايت از آن پرداختند و حتي برخي مديراني كه به مخالفت با آن پرداخته بودند را نيز بركنار كردند.
او دربارهي «بچههاي آسمان» هم گفت: اين فيلم، هم فيلمي اجتماعي بود و از آنجا كه ديد من نسبت به انسان، ديدگاهي متعالي است، در آن فقر و موضوعات ديگر اصالت ندارد و اصالت با انسان است. اما با اين حال، هيچ نهادي در كشور نبود كه فيلمنامه اين فيلم را رد نكند. البته اين مساله بركاتي هم در پيداشت كه ميتوان به بيرون آمدن من از حوزهي هنري بهعنوان يكي از اين بركات ياد كرد. اما همين فيلم هنگامي كه به اسكار رفت، همه مسوولان با آن عكس يادگاري گرفتند، حال آنكه اين عكس نهتنها در قابها بلكه هيچگاه در دل من هم جاي نگرفت.
مجيدي همچنين عنوان كرد: يكي از مشكلات فضاهاي فرهنگي ما اين است كه همه ميخواهند ديگران را شكل خود سازند. از سويي بايد دراين جامعه فضايي ايجاد شود تا آستانه تحمل اين جامعه مورد ارزيابي قرار گيرد تا در پي آن فضاها و معابري براي ورود به اين فضا ايجاد شود.
اين فيلم نيز فضايي را باز كرد تا بگويد درفيلمي كه به موضوعاتي مانند فقر كه معمولا مورد مميزي قرار ميگيرند را مورد توجه قرار ميدهد هم ميتوان مسائل ارزشمندي مانند كرامت انساني را مطرح كرد.
او در بخش ديگري نيز به رخت بربستن اخلاقيات از جامعه اشاره كرد و عنوان كرد: متاسفانه اكنون اين بحثها از خيلي از خانوادهها رخت بربسته و ما از آنجا كه خود درست زندگي نكردهايم، نميتوانيم شيوه درست زندگيكردن را به فرزندانمان بياموزيم. فضاي هنر بايد به نوعي به كالبد شكافي اين مساله بپردازد، اما اگر نگاههاي تنگنظرانه و موشكافانه و سليقهاي وجود داشته باشند، هنرمند هيچگاه نخواهد توانست به اين مهم دست يابد.
مجيدي همچنين اظهار كرد: اگر من نميتوانستم فيلم «بچههاي آسمان» را بسازم، قطعا مسير زندگي من دستخوش تغيير ميشد و همين اتفاق هم براي دورهاي افتاد. من بهمدت 3 سال حرفه سينما را رها كردم و به سراغ ميوهفروشي رفتم. واقعا مگر هنرمند از چه آستانه تحمل برخوردار است و روزي اين تحمل به پايان ميرسد. اگر اين فيلم ساخته شده، اين حاصل همين رنجها بوده است. اما اگر ما بخواهيم به هنرمندان بگوييم تنها در مسيري خاص حركت كنند، هيچگاه شاهد خلاقيتهاي آنان نخواهيم بود.
اگر جلوي خلاقيت گرفته شود، ابتذال رشد ميكند
مجيدي درادامه افزود: لازم است فضايي براي بروز خلاقيتها فراهم آوريم و توجه داشته باشيم كه با دوفيلم هيچ دولتي از بين نميرود، چرا كه ما اعتقاد داريم پايههاي اين انقلاب بسيار محكم است و بزرگترين زلزلهها هم نخواهند توانست آن را ويران كنند. تجربه جنگ نيز اين مساله را به خوبي اثبات كرده است، لذا بهتر است نگران نباشيم و كمي فضا را باز بگذاريم تا نسلهاي بعد هم بيايند و حرف بزنند. كنار اين حرفهاست كه خلاقيتها بروز ميكنند و اگر در هر زمينهاي جلوي خلاقيتها گرفته شود، بلافاصله ابتذال رشد خواهد كرد.
اين كارگردان همچنين عنوان كرد: يكي ازگلههاي من به آقاي خاتمي هم همين مساله بود، چرا كه عليرغم علاقهاي كه به شخصيت ايشان دارم، بايد بگويم كه در دورهي ايشان هم عليرغم فضاي آزادي كه وجود داشت چيزي جز ابتذال نصيب سينما ما نشد.
كارگردان «آواز گنجشكها» دربارهي حوزه ي فيلمهاي ديني نيز گفت: جوهر دين اسلام محبت و دستگيري كردن است و در قرآن نيز بارها براين مضامين تاكيد شده است. ما نيز اگر بخواهيم فيلم ديني بسازيم بايد همين شرعيات ديني را تبيين كنيم. اما متاسفانه فيلمهاي ديني ما نيز وارد حوزههاي خاصي شدهاند و در آنها شاهد جن وپري هستيم، حال آنكه اين چه ديني است كه من مخاطب نميتوانم با آن ارتباط برقرار كنم.
او ادامه داد: اگر به طور مثال برخي تعاليم ساده ديني دربارهي خمس و زكات را رعايت كنيم، جامعه امنيت اصلي خود را خواهد يافت و ديگر مستضعفي نخواهيم داشت. اما اينكه بخواهيم فرمولي خاص دراين زمينه ارائه كنيم و مثلا بخواهيم با ماهي 70هزار تومان جامعه را مصون كنيم، امكانپذير نخواهد بود.
درابتداي اين مراسم نيز، صدر از اساتيد اين دانشگاه به ذكر صحبتهايي دربارهي سينماي مجيدي پرداخت و گفت: مجيدي فطرت پاك سينماي ايران است. اگر مرحوم حاتمي را سعدي سينماي ايران بدانيم، من ابايي ندارم كه بگويم مجيدي هم فطرت پاك و انساني سينماي ايران است.
اوهمچنين عنوان كرد: مجيدي دربسياري از فيلمهايش دغدغه مسائل ديني و اجتماعي را داشته و برخلاف تصور غلطي كه از سينماي ديني وجود دارد، در فيلمهايش به بسياري ارزشهاي پاك انساني توجه كرده است.
صدر افزود: متاسفانه عليرغم اينكه در جمهوري اسلامي زندگي ميكنيم، افراد انگشتشماري را داريم كه در زمينهي فيلمهاي ديني خوب كار كرده باشند و اگر اين مساله را مورد توجه قرار دهيم به خوبي متوجه ميشويم كه در آشفته بازار فعلي سينما كه عده زيادي براي ساخت فيلمهاي فارسي دستوپنجه ميزنند، فردي مانند مجيدي اصالت خود را حفظ كرده است.
صدر مطرح كرد: بهنظر ميرسد درحال حاضر دست ناپيدايي در مقابل سينماي ديني ايستاده و اين سينما و افرادي كه در آن كار ميكنند را نشانه گرفته است.
رضا درستكار منتقد حاضر دراين جلسه نيز درصحبتي كوتاه، خطاب به صحبتهاي صدر عنوان كرد: اينكه بخواهيم فيلمسازي مانند مجيدي را مصادره به مطلوب كنيم ظلم بزرگي درحق او است. اكنون بسياري سعي ميكنند مجيدي را به خود نسبت دهند اما اينگونه تعابير ظلم به اوست.
او همچنين عنوان كرد: هفته گذشته نيز طي مراسمي كه در دانشگاه شريف برپا بود، عدهاي عكس سروش را بردست داشتند و به طرح سوالاتي دراين باره پرداختند و مجيدي هم با مناعت طبع پاسخ داد. بايد توجه داشته باشيم كه همه ما تنه يك درخت هستيم و ممكن است اين درخت درجهات مختلف ساقههايي داشته باشد اما درنهايت كل ريشه آن درخاك است.
گفتني است: اين نشست كه از سوي بسيج دانشگاه علامه طباطبايي و خانه شهرياران جوان برگزار ميشد، درقالب سومين دوره جشنواره «فكري جوان ايراني، پرسش امروزي» (جاي پا ) با موضوع به نقد سينماي اجتماعي و ديني برگزار شد كه قرار است برنامههاي اين جشنواره در دانشگاههاي ديگر با موضوعات مختلف ادامه پيدا كند.
منبع خبر : ایسنا
پنجشنبه,14 آذر 138
با وجود علاقهای که به شخصیت آقای خاتمی دارم، میخواهم بپرسم چرا در زمان ایشان ابتذال در سینما رشد کرد؟
سینمای ما - مجيد مجيدي معتقد است: بايد قدري فضاي جامعه باز گذاشته شود تا در قالب آن خلاقيتها نيز ظهور كنند، چرا كه در هر زمينهاي، هنگامي كه جلوي خلاقيت گرفته شود، ابتذال رشد خواهد كرد.
مجيد مجيدي كارگردان سينما روز گذشته ـ دوازدهم آذرماه ـ در ادامهي حضورهاي دانشگاهياش همزمان با اكران «آواز گنجشكها» در دانشگاه علامه طباطبايي تهران حاضر شد و به سوالات مختلفي پاسخ داد.
قطعا آثارم خالي از نقص نبودهاند
مجيدي درابتداي اين نشست، دربارهي تعريفهايي كه از سينماي او انجام شده بود، گفت: قطعا آثارم كه پيش از اين ساختهام، خالي از نقص نبوده اما همواره تلاش كردهام كه در هر فيلم يك برگ به نهال فيلمهايم اضافه شود، حال اين برگ ميتواند از نظر معرفتي و يا از جنبهي تكنيكي مورد توجه قرار گيرد.
او ادامه داد: هر هنرمند، سيروسلوك خاص خود را دارد و خداوند براي من نيز اينگونه مقرر كرده است. در واقع از خود چيزي نداشتيم و هرآنچه كه نصيب ما شده از الطاف الهي بوده است.
كارگردان «آواز گنجشكها» در ادامه عنوان كرد: گاه اظهار لطفها بهگونهاي است كه مرا شرمنده ميسازد، حال آنكه من كارخاصي انجام ندادهام، اما متاسفانه آنقدر كمكاري صورت ميگيرد كه به نظر ميرسد من كار مهمي انجام دادهام. بايد توجه داشته باشيم كه جريان اين كشور به قدري عظمت دارد كه من در برابر آن مانند قطرهاي در مقابل اقيانوس هستم. اما متاسفانه ذخاير و گنجينههاي اين كشور هنوز كشف نشدهاند.
مجيدي همچنين به ظرفيت جوان كشور اشاره كرد و افزود: همواره يكي از دلخوريهاي من اين بوده كه با توجه به اين حجم جمعيت جوان، كه خود بزرگترين دستاورد كشور محسوب ميشود و ارزش آن به مراتب بيش از هرسرمايه ديگري از جمله نفت است، همواره اين جمعيت جدي گرفته نشدهاند، كه اين مساله جاي تاسف دارد و درموارد متعددي موجب هجرت اين جوانان و پديده فرار مغزها ميگردد.
او با بيان اينكه در سفري كه چندي پيش به آمريكا داشته، يكي از جوانان موفق ايراني را آنجا ديده و دلش به درد آمده است، گفت: از اين اتفاقها به وفور صورت ميگيرد و اكثر اين هجرتها نيز بهدليل بيتوجهي و نرسيدنهاي ماست. متاسفانه در بسياري موارد، شرايط دانشجويان ما تاسفآور است و امكانات دانشگاهها به هيچ عنوان در شأن دانشجويان نيست. طي بازديدهاي مختلفم، خوابگاههايي را ديدهام كه به هيچ عنوان در شأن يك دانشجو نيستند و حتي انسان شرم ميكند كه يك دانشجو در آنها ساكن است.
او همچنين ورود به دانشگاهها را نوعي كابوس دانست و افزود: هنگامي كه امكانات و تجهيزات دانشگاههاي ايران را با ساير كشورها مقايسه ميكنيم، غبطه ميخوريم كه چرا بايد چنين دانشگاهي كابوس جوانان ما باشد و انسان غبطه ميخورد كه چرا نبايد اين امكانات دركشوري كه موج عظيمي از جوانان را دارد، نيز وجود داشته باشد.
اين كارگردان همچنين خاطرنشان كرد: هميشه معتقد بودهام كه نبايد ما نيز اين مسير را ادامه دهيم، بلكه بايد خود مسيري جديد ايجاد كنيم. در سينماي ايران نيز وضعيت به همين شيوه است. اگر امروز قلب سينماي ايران به انحراف دچار شده است، دليل نميشود كه من كارگردان نيز همين مسير را بروم و دراين جريان قرار گيرم. ما هريك وظيفه و اصالتي داريم و بايد به آنها پايدار بمانيم و از نظر من پايداري يكي از رمزهاي موفقيت است.
مجيدي در ادامه صحبتهايش نيز ابزار اميدواري كرد كه ضمن رشد كميوكيفي دانشگاهها، قدر نيروي جوان اين مملكت بيش از پيش دانسته شود.
نه سينماي ديني داريم، نه اجتماعي
كارگردان فيلم سينمايي «بچههاي آسمان» در بخش ديگري از اين نشست نيز به وضعيت فرهنگي كشور اشاره كرد و گفت: از نظر من، درحال حاضر، نه سينماي اجتماعي داريم و نه سينماي ديني. چرا كه سينماي اجتماعي نيازمند آستانه تحمل است، اما متاسفانه درهيچ يك از اركان كشوري ما چنين تحملي وجود ندارد. هنرمند در هر حوزهاي كه بخواهد دخول كند، قطعا يكي از اين افراد به مخالفت با او خواهد پرداخت و بهطور كل ميتوان گفت كه اساسا نگاه مومنانهاي به اين مساله وجود ندارد.
او ادامه داد: متاسفانه ورود به فضاي سينماي اجتماعي بسيارسخت شده و مميزيها و تغييرات مديريت نيز مشكلات متعددي را برسر راه اين سينما قرار ميدهد. البته اين حرف به آن معنا نيست كه جريان فرهنگي حاكم بركشور به دست مديران هدايت ميشود. جريان فرهنگي _ هنري كشور امري ناپيداست و هرفردي در هر حوزهاي به خود اجازه ميدهد كه وارد اين فضا شود. درنهايت هم همين مساله موجب ميشود فيلمساز جسارتي كه لازمه و ذات كار اوست را از دست بدهد و با فضايي محتاط مواجه شود.
مجيدي درادامه به شرايط شكلگيري فيلمهاي «بدوك» و «بچههاي آسمان» اشاره كرد و گفت: شايد اگر حمايتهاي رهبر معظم انقلاب از فيلم «بدوك» صورت نميگرفت، من ديگر هيچگاه موفق نميشدم، فيلم بسازم. اما مقام رهبري پس از اينكه فيلم را ديدند به حمايت از آن پرداختند و حتي برخي مديراني كه به مخالفت با آن پرداخته بودند را نيز بركنار كردند.
او دربارهي «بچههاي آسمان» هم گفت: اين فيلم، هم فيلمي اجتماعي بود و از آنجا كه ديد من نسبت به انسان، ديدگاهي متعالي است، در آن فقر و موضوعات ديگر اصالت ندارد و اصالت با انسان است. اما با اين حال، هيچ نهادي در كشور نبود كه فيلمنامه اين فيلم را رد نكند. البته اين مساله بركاتي هم در پيداشت كه ميتوان به بيرون آمدن من از حوزهي هنري بهعنوان يكي از اين بركات ياد كرد. اما همين فيلم هنگامي كه به اسكار رفت، همه مسوولان با آن عكس يادگاري گرفتند، حال آنكه اين عكس نهتنها در قابها بلكه هيچگاه در دل من هم جاي نگرفت.
مجيدي همچنين عنوان كرد: يكي از مشكلات فضاهاي فرهنگي ما اين است كه همه ميخواهند ديگران را شكل خود سازند. از سويي بايد دراين جامعه فضايي ايجاد شود تا آستانه تحمل اين جامعه مورد ارزيابي قرار گيرد تا در پي آن فضاها و معابري براي ورود به اين فضا ايجاد شود.
اين فيلم نيز فضايي را باز كرد تا بگويد درفيلمي كه به موضوعاتي مانند فقر كه معمولا مورد مميزي قرار ميگيرند را مورد توجه قرار ميدهد هم ميتوان مسائل ارزشمندي مانند كرامت انساني را مطرح كرد.
او در بخش ديگري نيز به رخت بربستن اخلاقيات از جامعه اشاره كرد و عنوان كرد: متاسفانه اكنون اين بحثها از خيلي از خانوادهها رخت بربسته و ما از آنجا كه خود درست زندگي نكردهايم، نميتوانيم شيوه درست زندگيكردن را به فرزندانمان بياموزيم. فضاي هنر بايد به نوعي به كالبد شكافي اين مساله بپردازد، اما اگر نگاههاي تنگنظرانه و موشكافانه و سليقهاي وجود داشته باشند، هنرمند هيچگاه نخواهد توانست به اين مهم دست يابد.
مجيدي همچنين اظهار كرد: اگر من نميتوانستم فيلم «بچههاي آسمان» را بسازم، قطعا مسير زندگي من دستخوش تغيير ميشد و همين اتفاق هم براي دورهاي افتاد. من بهمدت 3 سال حرفه سينما را رها كردم و به سراغ ميوهفروشي رفتم. واقعا مگر هنرمند از چه آستانه تحمل برخوردار است و روزي اين تحمل به پايان ميرسد. اگر اين فيلم ساخته شده، اين حاصل همين رنجها بوده است. اما اگر ما بخواهيم به هنرمندان بگوييم تنها در مسيري خاص حركت كنند، هيچگاه شاهد خلاقيتهاي آنان نخواهيم بود.
اگر جلوي خلاقيت گرفته شود، ابتذال رشد ميكند
مجيدي درادامه افزود: لازم است فضايي براي بروز خلاقيتها فراهم آوريم و توجه داشته باشيم كه با دوفيلم هيچ دولتي از بين نميرود، چرا كه ما اعتقاد داريم پايههاي اين انقلاب بسيار محكم است و بزرگترين زلزلهها هم نخواهند توانست آن را ويران كنند. تجربه جنگ نيز اين مساله را به خوبي اثبات كرده است، لذا بهتر است نگران نباشيم و كمي فضا را باز بگذاريم تا نسلهاي بعد هم بيايند و حرف بزنند. كنار اين حرفهاست كه خلاقيتها بروز ميكنند و اگر در هر زمينهاي جلوي خلاقيتها گرفته شود، بلافاصله ابتذال رشد خواهد كرد.
اين كارگردان همچنين عنوان كرد: يكي ازگلههاي من به آقاي خاتمي هم همين مساله بود، چرا كه عليرغم علاقهاي كه به شخصيت ايشان دارم، بايد بگويم كه در دورهي ايشان هم عليرغم فضاي آزادي كه وجود داشت چيزي جز ابتذال نصيب سينما ما نشد.
كارگردان «آواز گنجشكها» دربارهي حوزه ي فيلمهاي ديني نيز گفت: جوهر دين اسلام محبت و دستگيري كردن است و در قرآن نيز بارها براين مضامين تاكيد شده است. ما نيز اگر بخواهيم فيلم ديني بسازيم بايد همين شرعيات ديني را تبيين كنيم. اما متاسفانه فيلمهاي ديني ما نيز وارد حوزههاي خاصي شدهاند و در آنها شاهد جن وپري هستيم، حال آنكه اين چه ديني است كه من مخاطب نميتوانم با آن ارتباط برقرار كنم.
او ادامه داد: اگر به طور مثال برخي تعاليم ساده ديني دربارهي خمس و زكات را رعايت كنيم، جامعه امنيت اصلي خود را خواهد يافت و ديگر مستضعفي نخواهيم داشت. اما اينكه بخواهيم فرمولي خاص دراين زمينه ارائه كنيم و مثلا بخواهيم با ماهي 70هزار تومان جامعه را مصون كنيم، امكانپذير نخواهد بود.
درابتداي اين مراسم نيز، صدر از اساتيد اين دانشگاه به ذكر صحبتهايي دربارهي سينماي مجيدي پرداخت و گفت: مجيدي فطرت پاك سينماي ايران است. اگر مرحوم حاتمي را سعدي سينماي ايران بدانيم، من ابايي ندارم كه بگويم مجيدي هم فطرت پاك و انساني سينماي ايران است.
اوهمچنين عنوان كرد: مجيدي دربسياري از فيلمهايش دغدغه مسائل ديني و اجتماعي را داشته و برخلاف تصور غلطي كه از سينماي ديني وجود دارد، در فيلمهايش به بسياري ارزشهاي پاك انساني توجه كرده است.
صدر افزود: متاسفانه عليرغم اينكه در جمهوري اسلامي زندگي ميكنيم، افراد انگشتشماري را داريم كه در زمينهي فيلمهاي ديني خوب كار كرده باشند و اگر اين مساله را مورد توجه قرار دهيم به خوبي متوجه ميشويم كه در آشفته بازار فعلي سينما كه عده زيادي براي ساخت فيلمهاي فارسي دستوپنجه ميزنند، فردي مانند مجيدي اصالت خود را حفظ كرده است.
صدر مطرح كرد: بهنظر ميرسد درحال حاضر دست ناپيدايي در مقابل سينماي ديني ايستاده و اين سينما و افرادي كه در آن كار ميكنند را نشانه گرفته است.
رضا درستكار منتقد حاضر دراين جلسه نيز درصحبتي كوتاه، خطاب به صحبتهاي صدر عنوان كرد: اينكه بخواهيم فيلمسازي مانند مجيدي را مصادره به مطلوب كنيم ظلم بزرگي درحق او است. اكنون بسياري سعي ميكنند مجيدي را به خود نسبت دهند اما اينگونه تعابير ظلم به اوست.
او همچنين عنوان كرد: هفته گذشته نيز طي مراسمي كه در دانشگاه شريف برپا بود، عدهاي عكس سروش را بردست داشتند و به طرح سوالاتي دراين باره پرداختند و مجيدي هم با مناعت طبع پاسخ داد. بايد توجه داشته باشيم كه همه ما تنه يك درخت هستيم و ممكن است اين درخت درجهات مختلف ساقههايي داشته باشد اما درنهايت كل ريشه آن درخاك است.
گفتني است: اين نشست كه از سوي بسيج دانشگاه علامه طباطبايي و خانه شهرياران جوان برگزار ميشد، درقالب سومين دوره جشنواره «فكري جوان ايراني، پرسش امروزي» (جاي پا ) با موضوع به نقد سينماي اجتماعي و ديني برگزار شد كه قرار است برنامههاي اين جشنواره در دانشگاههاي ديگر با موضوعات مختلف ادامه پيدا كند.
منبع خبر : ایسنا
پنجشنبه,14 آذر 138